قبیلهگرایی بَدَوی همچنان در میان ما زنده است[1]
۱.دام قبیلهگرایی
«سالیان دراز با یکدیگر در صلح و صفا میزیستیم و اکنون به جایی رسیدهایم که کودکانِ یکدیگر را میکشیم. چه بر سرمان آمده است؟»
ایندیرا هازیو مروویچ، سوگواری در سارایوو، ایندیپندنت (۸ اوت ۱۹۹۲)
تصویری که از جنگ قبیلهای داریم، تصویری از حمله است: دو گروه، مثلاً صربها و کرواتها، همچون دو مرد خشمگین که بعد از تصادف خودروهایشان گریبان یکدیگر را میگیرند، به سوی یکدیگر خیز برمیدارند. این مدلی بدوی است و چیز چندانی را توضیح نمیدهد. همانطور که ایندیرا هازیو مروویچ میگوید، یوگسلاوها سالها در صلح و صفا با یکدیگر میزیستند. باید بپرسیم که چگونه روابط به جایی رسید که توانستند فرزندان یکدیگر را به قتل برسانند.
درگیریهای قبیلهای به ندرت به صورت ناگهانی و بیدلیل آغاز میشوند. معمولاً گفتار ملّیگرایانهی سیاستمداران به آتش دشمنیها دامن میزند. آنگاه گروههای دیگر احساس خطر میکنند و با ملّیگرایی تدافعیشان واکنش نشان میدهند. سیاستمداران مردم را به دام میاندازند. آنگاه، مسائل روانشناختی عمیقتر سبب میشود که گروههای رقیب با واکنشهایی که در برابر یکدیگر نشان میدهند در دام گرفتار شوند این گونه بود که یوگسلاوی دچار فروپاشی شد.
یوگسلاوی تیتو
یوگسلاوی، فدراسیونی از شش جمهوری بود. سه جمهوری کوچک اسلوونی، مقدونیه و مونتهنگرو هر یک در گوشهای از کشور قرار داشتند. سه جمهوری بزرگ صربستان، کرواسی، و بوسنی ـ هرزهگوین در مرکز صحنه قرار داشتند. در این سه جمهوری تفاوتهای دینی به تفاوتهای قومی دامن زده بود. صربستان عمدتاً ارتدوکسنشین، و کرواسی کاتولیک بود، در حالی که بزرگترین گروه ساکن بوسنی مسلمانان بودند.
جزئیات این تقسیم بندیها پیچیدهتر از این کلیات است. کوزوو که دارای اکثریتی آلبانیتبار بود، بخشی از صربستان بود. کارژینا که اکثر مردمانش صرب بودند، در کرواسی قرار داشت. در بوسنی نیز اقلیتهای صرب و کروات زندگی میکردند.
در دوران ریاستجمهوری تیتو، میهنپرستان یوگسلاو فعالیت داشتند. یوگسلاوها خودشان را تا حد زیادی از سلطهی آلمانها و ایتالیاییها آزاد کرده بودند. کمونیسم به دست ارتش شوروی بر آنها تحمیل نشد و تیتو به عدم وابستگی به شوروی میبالید. بسیاری احساس میکردند که آنها علاوه بر صرب، کروات یا بوسنیایی، یوگسلاو نیز هستند. ورای این خطکشیهای قومی بسیاری با یکدیگر ازدواج میکردند.
ولی تقسیمبندیهای میان جمهوریها جدی بود. تیتو سعی میکرد از تقسیم قدرت میان ملّیگرایان مختلف مطمئن شود. صربها که ۴۰ درصد جمعیت را تشکیل میدادند، بزرگترین گروه بودند. انتصابات تیتو به گونهای بود که از عدم تسلّط هر یک از گروههای قومی بر نهادهای فدرال اطمینان حاصل شود. وی برای ایجاد تعادل، سمتهای مهمی را در سایر جمهوریها از قبیل کرواسی به صربها داد. اگرچه کوزو بخشی از صربستان بود، ولی بیشتر قدرت در دست اکثریت آلبانیاییتبار آنجا بود. تیتو موفق شد این تعادل را حفظ کند که با توجه به آنچه بعداً رخ داده دستاورد بزرگی بود.
ولی آنچه رخ داد، تا حدی ناشی از ضعف فدراسیون تیتو بود. توازنی که به دقت ایجاد شده بود دشمنیهایی را برانگیخت. پس از مرگ تیتو در سال ۱۹۸۰، گرچه ایدهی استقلال تمامعیار در جمهوریها طرفدار زیادی نداشت، ولی احساسات ملّیگرایانه وجود داشت. صربها احساس میکردند در کوزوو اقلیّتی تحت ستم هستند. کرواتها و سایرین از نفوذ صربها در جمهوریهایشان خشمگین بودند. بسیاری خواستار خود مختاری بیشتر از فدراسیون بودند. از سوی دیگر، اقلیتها این ملّیگرایی محلی را تهدیدی برای خود میدانستند.
ریشههای این توازن فدرال تحمیلی آنقدر عمیق نبود که بتواند طوفانی را که مرگ تیتو برپا کرد از سر بگذراند. اگرچه حکومت او به نظر مسکو بیش از حد لیبرال بود، ولی در واقع حکومتی تکحزبی با پلیس مخفی قدرتمند بود. عادات دموکراتیک تساهل، ترغیب و سازگاری در این کشور فرصتی برای رشد نمییافت.
پس از یوگسلاوی: صربستان و کرواسی
اقلیت صرب کوزوو احساس خطر میکرد. کوزوو برای صربها اهمیت زیادی دارد. مقرّ اسقف اعظم کلیسای ارتدکس صربستان، در شهر پک در این جمهوری قرار دارد و آنها هنوز در سالگرد نبرد سال ۱۳۸۹ کوزوو که در آن صربها در بلکبردز از ترکها شکست خوردند مراسم یادبودی برگزار میکنند. صربهایی که در آن جنگ کشته شدند شهدای بزرگ کلیسای صربستان هستند. بازپسگیری کوزوو از ترکها یکی از نمادهای ملّت صرب بود.
ولی در هنگام مرگ تیتو ۹۰ درصد مردم کوزوو آلبانیاییهایی بودند که سلطهی صربها را قبول نداشتند. در سال ۱۹۸۱، آلبانیاییهای کوزوو در حمایت از استقلال از صربستان تظاهراتی برپا کردند که به دست ارتش فدرال و پلیس سرکوب شد.
برخی از صربهای کوزوو از آنچه تبعیض علیه صربها میدانستند، خشمگین بودند. شکایاتی دربارهی تجاوز و کوچاندن اجباری مطرح شد. در سال ۱۹۸۷، اسلوبودان میلوسویچ رهبر حزب کمونیست صربستان برای گوش دادن به شکایات آنها در میان جمعیت بزرگی از مردم حاضر شد. پلیس و مردم، با باتون و پرتاب سنگ با یکدیگر درگیر شدند. میلوسویچ به مردم گفت: «هیچکس نباید جرأت ضرب و شتم شما را داشته باشد». با او همچون قهرمان رفتار شد. او با یک سخنرانی ملّیگرایانه آتشین به این احساسات پاسخ گفت:
«شما باید اینجا بمانید. اینجا سرزمین شماست. اینها خانهها، باغها و مرغزارهای شما هستند. خاطرات شما در اینجا شکل گرفته است. نباید تنها به دلیل اینکه زندگی در اینجا دشوار است خانههایتان را ترک کنید و زیر فشار بیعدالتی و تحقیر، سرزمیتان را ترک کنید. صربها و مونتهنگروییها هیچگاه در برابر موانع تسلیم نشدهاند و از میدان مبارزه فرار نکردهاند… باید به خاطر نیاکان و نوادگانتان اینجا بمانید وگرنه نیاکان خود را انکار و فرزندان خود را نومید میکنید. ولی به شما توصیه نمیکنم که بمانید و شرایطی را که برای شما رضایت بخش نیست تحمل کنید. برعکس، باید این شرایط را تغییر دهید.»
میلوسویچ رئیسجمهور وقت را شکست داد و به ریاستجمهوری رسید. وی در مقام رئیسجمهور، در راهپیماییهای ملّیگرایانهی متعددی سخنرانی کرد و برای وادار ساختن استانهای خودمختار ویوودینا و کوزوو به فرمانبرداری، از جمعیتهای عظیم استفاده کرد. سپس از صربستان فراتر رفت. او میخواست صربها در هر جا که صربی زندگی میکند فرمانروایی کنند. او با توسّل به جمعیت هوادارانش، طرفدارانش را در مونتهنگرو بر مسند قدرت نشاند. سخنرانیهای او زنگ خطر را برای جمهوریهای دیگر به صدا درآورد. راهپیمایی عظیمی در یادبود ششصدمین سالگرد نبرد کوزوو برگزار شد. میلوسویچ گفت که «قهرمانی کوزوو نمیگذارد این نکته را فراموش کنیم که زمانی شجاع و ارجمند بودیم و از معدود کسانی بودیم که در میدان نبرد شکست نمیخوردیم. اکنون بعد از شش قرن، دوباره در میدان جنگ و نبردیم. این مبارزات جنگهای مسلحانه نیستند، ولی احتمال چنین جنگی نیز وجود دارد».
میلوسویچ ترس کرواتها را برانگیخت و سبب شد ملّیگرایی معتدل، جایش را به ملّیگرایی افراطی فرانیو تودیمان، از افسران سابق ارتش یوگسلاوی، بدهد. تودیمان از ایالت اوستات قدیم که طرفدار نازیها بودند دفاع میکرد و میگفت که این استان زاییدهی دستان جنایتکاران نازی نبوده است: «این استان الهامبخش تاریخی مردم کروات برای ایجاد کشوری مستقل نیز بوده است». تودیمان همچنین میگفت: «خدا را شکر که همسرم جهود یا صرب نیست». در انتخابات سال ۱۹۹۰، تودیمان مبارزهی انتخاباتی بسیار ملّیگرایانه را به پیش برد و به ریاستجمهوری رسید.
قانون اساسی جدید تودیمان که اقلیّت صرب را نادیده میگرفت، کرواسی را به عنوان کشور کرواتها تعریف میکرد. این مسئله صربها را که مجبور بودند سوگند وفاداری یاد کنند نگران کرد. برخی از آنها شغلشان را از دست دادند و خانه برخی دیگر آماج حمله قرار گرفت.
در کرایینا، بخشی از کرواسی که اکثر جمعیت آن صرب بودند، ملّیگرایی افراطی صرب رواج یافت. مجلس شورای صربها استقلال صربستان را به همهپرسی گذاشت: تنها صربها باید رأی میدادند. هواپیماهای جنگی صربستان، هلیکوپترهای کرواسی را که برای متوقف کردن رأیگیری اعزام شده بودند، مجبور به بازگشت کردند. کرایینا که به دست حکومت میلوسویچ مسلح شده بود، اکنون خارج از کنترل کرواسی بود. رهبران صرب کرایینا پرچم استقلال برافراشتند. به دنبال آن، درگیریهای مسلحانه آغاز شد. ارتش ملّی یوگسلاوی به میدان آمد. صربستان استقلال کرایینا را به رسمیت شناخت و قول کمک داد. در درگیریها، روستاییان صرب مأموران پلیس کرواسی را کشتند. تودیمان گفت که این به معنای جنگ با کرواسی است، ولی دولت صرب اعلام کرد کرواسی به کل ملّت صرب حمله کرده است.
تجزیهی اسلوونی پس از منازعه با حکومت فدرال و صربستان به تودیمان فرصت داد تا استقلال کرواسی را اعلام کند. اتحادیه اروپا هر دو کشور را به رسمیت شناخت. ارتش یوگسلاوی (که نیروهای آن عمدتاً صرب بودند) وارد اسلوونی شدند. درگیریهای پراکنده دو هفته ادامه داشت. سپس صربستان استقلال اسلوونی را پذیرفت و ارتش یوگسلاوی به کرواسی حمله کرد. آنها هشتاد و شش روز وکووار را در محاصره گرفتند و بمباران کردند. در نهایت وقتی ارتش شهر را تصرف کرد، به زنان شهر گفتند میتوانند به صربستان یا کرواسی بروند. ولی مردان را نگه داشتند و اغلب با آنها بدرفتاری میکردند یا آنها را میکشتند. سپس ارتش یوگسلاوی دوبروونیک را محاصره کرد. تا پایان سال آنها سی درصد کرواسی را اشغال کرده بودند. آنگاه با قدرتمندتر شدن ارتش کرواسی جنگ به بنبست رسید. میلوسوویچ میانجیگری بینالمللی را پذیرفت. نیروهای پاسدار صلح سازمان ملل متحد به منطقه اعزام شدند و ارتش یوگسلاوی عقبنشینی کرد. آنگاه صربها و کرواتها برای نابود کردن بوسنی با یکدیگر همکاری کردند.
بوسنی
جدایی برای جان به در بردن ـ دستهای پدری برای خداحافظی با همسر و فرزندش به شیشهی اتوبوس فشرده شده است. آنها در حال خارج شدن از شهرِ محاصره شدهی سارایوو هستند . ۱۰ نوامبر 1992
در بوسنی، ۴۴ درصد از جمعیت مسلمان، ۳۱ درصد صرب و ۱۷ درصد کروات بودند و اغلب با یکدیگر روابط دوستانهای داشتند. گاهی خانوادهای در روزی که در کیش آنها مقدس بود، پذیرای دوستانی بود که پیرو دین دیگری بودند. در انتخابات سال ۱۹۹۰، رهبری بزرگترین حزب مسلمانان به دست عالیجاه عزت بگوویچ بود که امیدوار بود بتواند از سیاستهای قبیلهای فراتر رود:
کمونیستها با مخالفتشان، اشتیاق به نمایش هویت دینی یا ملّی را در مردم ایجاد کردهاند. شاید باید ظرف چهار یا پنج سال از میدان مینی که به جامعهی مدنی منتهی میشود عبور کنیم! ولی متأسفانه اکنون حزب ما باید به صورت بخشی عمل کند… در اینجا خطر جنگ داخلی بسیار جدی است؛ هدف اصلی ما به عنوان یک حزب، حفظ یکپارچگی بوسنی ـ هرزهگوین است.
حزب عزت بگوویچ بیشترین کرسیها را به دست آورد. وی برای حفظ یکپارچگی کشور، تصمیم گرفت دولتی ائتلافی با احزاب عمده صرب و کروات تشکیل دهد. ولی در آن زمان به موازات جنبش ملّیگرای صرب در کرواسی، جنبشی نیز در بوسنی تشکیل شده بود که خواستار جدایی از بوسنی و اتحاد با صربهای کرایینا بود.
تا سال ۱۹۹۱، میلوسویچ علاوه بر تأمین سلاح، سیاستهایش را نیز به رادوان کارادزیچ رهبر صربهای بوسنی، دیکته میکرد. کارادزیچ که به دلیل تقلب در رهن به زندان افتاده بود، فعالیتهای سیاسیاش را در حزب سبز و نه به عنوان یک ملّیگرا، آغاز کرد. او در سال ۱۹۹۰ از نزدیکی با مسلمانان بوسنی سخن گفته بود و اعلام کرده بود نیازی نیست که صربها به نیابت از مسیحیت با اسلام بجنگند. ولی اکنون بعد از گذشت یک سال به یک صرب ملّیگرای ستیزهجو تبدیل شده بود. شاید نتوان باور کرد که کارادزیج شاعر و روانشناس نیز بود.
تاکتیکهایی که در بوسنی به کار گرفته شد. شبیه به کرواسی بود. صربها تشکیل مناطق خودمختار صربنشین را اعلام کردند و ارتش ملّی یوگسلاوی به حمایت از آنان وارد عمل شد. در سال ۱۹۹۲، همه پرسیای با این سؤال برگزار شد: آیا طرفدار بوسنی ـ هرزهگوین قدرتمند و مستقلی که شهروندان و قومیتهای مسلمان، صرب، کروات، و سایر اقوام ساکن در آن از جایگاهی برابر برخوردار باشند، هستید؟ حزب کارادزیچ که از حمایت ارتش یوگسلاوی برخوردار بود، به صربها گفت که در رأیگیری شرکت نکنند و مانع از رسیدن صندوقهای رأی به منطقه تحت کنترل خود شد. اما ۶۴ درصد افرادی که حق رأی داشتند، از جمله بسیاری از صربها در این رأی گیری شرکت کردند و تقریباً به اتفاق آرا رأی مثبت دادند.
در روز اعلام نتایج همهپرسی نیروهای شبهنظامی صرب سعی کردند سارایوو را تصرف کنند. ولی هزاران شهروند با مسدود کردن جادهها آنها را ناکام گذاشتند. در آوریل سال ۱۹۹۲ اتحادیه اروپا بوسنی را به عنوان کشوری مستقل به رسمیت شناخت. در همان روز شبهنظامیان صرب دوباره سعی کردند کنترل سارایوو را به دست بگیرند. بین ۵۰٬۰۰۰ تا ۱۰۰٬۰۰۰ تظاهر کننده به مخالفت با آنان برخاستند و شبهنظامیان به سوی آنها تیراندازی کردند.
نیروهای صرب که نتوانسته بودند سارایوو را تصرف کنند، شهر را محاصره و بمباران کردند و هزاران نفر را کشتند. از میان وقایع هولناک سال ۱۹۹۲، سه حادثه توجه بسیاری را جلب کرد: صربها زایشگاهی را که ۷۰ زن باردار و ۱۷۳ نوزاد در آن خواب بودند به توپ بستند و به آتش کشیدند. حمله خمپارهای به صف نان به کشته شدن ۲۰ نفر و زخمی شدن ۱۶۰ نفر منجر شد. و اتوبوس حامل کودکان به آتش کشیده شد و کودکی سه ساله و نوجوانی چهارده ساله را به کام مرگ کشید. همان طور که ایندیرا هادزیو مروئیج میگوید کار به کشتار کودکان کشیده شده بود. تشییع جنازهی کودکان نیز هدف حملهی خمپارهای قرار گرفت.
سایر نیروهای صرب در شرق بوسنی حکومت وحشت ایجاد کردند. در این منطقه دست کم ۱۷ اردوگاه تجاوز برپا شد که زنان و دخترکان بوسنیایی را هفتهها در آنجا نگه میداشتند و بارها به آنها تجاوز میکردند. بر اساس تحقیقی که بعدها جامعهی اروپا انجام داد، حدود ۲۰ هزار زن قربانی آزار جنسی شدند. برخی از قربانیان سه یا چهار ساله بودند.
مادری در حال خداحافظی با دو دخترش در سارایوو. آنها در حال سوار شدن به اتوبوسی هستند که بچهها را از سارایوو خارج میکند. 10 مه 1992
نیروهای صرب در پاکسازی قومی، مسلمانان را میکشتند یا از سرزمینشان بیرون میراندند. در برخی مناطق بر روی درب خانهها، قومیت صاحب خانه نوشته میشد. در این مناطق به خانههایی که بر درب آنها کلمه صرب نوشته شده بود، آسیبی نمیرسید. ولی خانههایی که بر روی آنها مسلمانان یا کروات نوشته شده بود، ویران میشدند. افرادی که صرب نبودند، از کار اخراج و مجبور به ترک منطقه میشدند. آنها از ترس جانشان مجبور بودند املاکشان را واگذار کنند. گاهی مسلمانان را در ساختمانها زندانی میکردند و سپس، ساختمان را به آتش میکشیدند. در کوزاراچ، ۲۵۰ غیرنظامی ظرف ۷۲ ساعت کشته شدند. تانکهای صربها شهر را به توپ بستند. بعد از پایان گلولهباران، با بلندگو قول دادند به کسانی که تسلیم شوند آسیبی نمیرسد. وقتی مردم خود را نشان دادند، گلوله باران دوباره شروع شد. وقتی تسلیم را پذیرفتند، یکی از صربهای اهل شهر شخصیتهای مهم مسلمان از جمله شهردار، رئیس پلیس و پزشکان را نشان داد و آنها را به ضرب گلوله کشتند یا گلویشان را بریدند.
شبهنظامیان صرب، سه غیرنظامی (یک مرد، همسر و خواهر همسرش) را از خانه بیرون کشیدهاند و به ضرب گلوله کشتهاند. عکاس میگوید: «این عکس را در شهری کوچک، پیش از آغاز جنایات سارایوو، گرفتم و پس از چاپ شدن آن در مجله تایمز تصور میکردم که دلیلی کافی برای نگرانی و دخالت جامعه جهانی در فاجعه بوسنی فراهم شده، اما… ». مارس 1992
در برخی مناطق، افراد غیرصرب را با کامیونهای حمل دام جابهجا میکردند. وقتی واگنها را چندین روز زیر آفتاب داغ رها کردند، کودکانی که در این واگنها بودند مُردند. برخی از مردمان بوسنی را به اردوگاههای اسرا فرستادند. در اومارسکا تعداد زیادی از زندانیان را در آلونکهای کوچک میچپاندند و رها میکردند تا از تشنگی، گرسنگی یا خفگی بمیرند. آنها برای دریافت آب مجبور میشدند ساعتها سرودهایی را به طرفداری از صربها بخوانند. این زندانیان ضرب و شتم میشدند، شکنجه و قطع عضو میشدند و به قتل میرسیدند. برخی از آنها مجبور شدند برای فرار از مرگ، یکدیگر را کتک بزنند یا حتی اخته کنند. در اردوگاهی در کراترم، ۱۵۰ نفر بدون آب و غذا در آلونکی حبس شدند. وقتی برای دریافت آب التماس میکردند، نگهبانان از پشت در به آنها شلیک کردند و حدود چهل تن از آنان را کشتند، یا زخمی کردند. چند روز بعد تقریباً کسی از آنها زنده نمانده بود.
عکاس میگوید که فرمانده صرب، وی را از رفتن به خط مقدم درگیری و کشتار منع کرده و گفته: «در عوض برو به اردوگاه زندانیان بوسنیایی تا ببینی که اوضاع به آن بدی که مردم فکر میکنند نیست». اگوست 1992
تا اوت سال ۱۹۹۲، نیروهای صرب ۱/۸ میلیون بوسنیایی را از خانههایشان بیرون راندند. آژانسهای امدادی سازمان ملل متحد ابتدا پناهندگان را از طریق کرواسی میپذیرفتند، ولی بعد از مدتی از این کار خودداری کردند چون آن را همکاری در پاکسازی قومی میدانستند. آنگاه سربازان صرب پناهندگان را وادار کردند تا از زمینهای خطرناک میان خطوط مرزی صربستان و بوسنی عبور کنند. بسیاری از آنان در این سفر جانشان را از دست دادند.
دو زن در نظارهی کامیونی پر از جنازه که در میدان شهر ایستاده و مردان ماسکزده درحال پایین آوردن انبوه جنازهها هستند. زنی گریان میگفت: «همسرم…همسرم… همسرم…». آوریل 1993
ارتش ملّی و سایر نیروهای صرب بیش از نیمی از بوسنی را ظرف شش هفته تصرف کردند. سپس ارتش ملّی به ظاهر عقبنشینی کرد. عملیات نظامی صربهای بوسنی تحت نظارت ژنرال راتکو ملادیچ قرار گرفت. سپس میلوسوویچ و رهبران صربهای بوسنی این درگیریها را جنگ داخلی نامیدند. ابتدا کرواتهای بوسنی و ارتش کرواسی در برابر اقدامات نظامی صربهای بوسنی مقاومت کردند. بوسنی و کرواسی یک اتحاد نظامی تشکیل دادند. ولی عزت بگوویچ پیشنهاد تشکیل کنفدراسیونی از کرواسی و بوسنی را رد کرد. سپس رهبران کرواتهای بوسنی نیز از تاکتیکهای صربهای بوسنی استفاده کردند و منطقه خود مختار خود را اعلام کردند. میلوسویچ و تودیمان به تفاهم رسیده بودند. مسلمانان بوسنی دوباره، و این بار با پاکسازی قومی به دست کرواتها از خانههایشان آواره شدند و داستان اردوگاههای اسرا و شکنجه و گرسنگی دادن تا حدّ مرگ دوباره تکرار شد. بوسنی با اتّحاد دور از ذهن صربها و کرواتها چند پاره شد.
ایجاد مارپیچ نفرت
جنگ میان صربستان و کرواسی انفجار خودجوش نفرت قومی نبود، بلکه رهبران سیاسی نیز به این دشمنی دامن میزدند. سخنرانی «این سرزمین شماستِ»، اسلوبودان میلوسویچ در کوزوو احساسات صربها را برانگیخت و آلبانیاییها و سایر افراد غیرصرب را نیز ترساند. احتمالاً این سخنرانی حساب شده بود (این سخنرانی او را از نمایندهی شرمسار حکومت قدرالی که از محبوبیت بیبهره بود، به قهرمان ملّیگرای صربها تبدیل کرد).
وارن زیمرمن، که از سال ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۲ سفیر ایالات متحدهی آمریکا در یوگسلاوی بود، صحبتهای طولانی زیادی با میلوسویچ داشت. وی او را مردی دروغگو میدانست و به عنوان فردی توصیف میکرد که انگیزهاش قدرت بود نه ملّیگرایی: «او برای کسب و حفظ قدرت همچون فاوست که روحش را به شیطان فروخت با ملّیگرایی پیمان بسته بود. او مردی بسیار سنگدل است. هرگز ندیدم از رنج انسانها متأثر شود. او افراد را در قالب گروهی و قومی (مسلمان یا صرب) یا موجوداتی انتزاعی میبیند. هرگز نشنیدم کلامی سخاوتمندانه یا از سر بزرگواری درباره هیچ انسانی، حتی یک صرب بگوید. این ویژگی شخصیتی سبب گردیده بود میلوسویچ بتواند قساوتهای وصفناشدنی شهروندان صرب در جنگ بوسنی را نادیده بگیرد، یا تشویق و حتی سازماندهی کند».
برخلاف میلوسویچ، فرانیو تودیمان ملّیگرایی اصیل و متعصب بود. او در دوران تیتو به دلیل فعالیتهای ملّیگرایانه به زندان افتاد. وارن زیمرمن، جنبش ناسیونالیست کرواتهای او را نابردبار، صربستیز و اقتدارگرا، و همراه با هالهای از فاشیسم دوران جنگ توصیف میکنند که تودیمان برای رفع آن هیچ اقدامی نکرد. زیمرمن میگوید روزی که نهار را با تودیمان صرف میکرده، توهینهای نژادپرستانهی وزرای او را دربارهی صربها شنیده است.
این دو رهبر که انگیزههای بسیار متفاوتی داشتند، به دشمنی میان مردمان خود دامن زدند. قبل از اینکه این دو کارشان را آغاز کنند، گرایشهای موجود تا این اندازه قطبی نبود. در صربستان درباره آنچه میلوسویچ انجام میداد بسیار نگران بودند و مخالفتهای مؤثری نیز مطرح شد. در مارس سال ۱۹۹۱، در بلگراد تقریباً ۱۰۰ هزار نفر علیه او و ملّیگرایی ستیزهجویانهاش که شبیه به صدام حسین بود و جایگاه کشور را در جامعه جهانی تنزل داده بود، تظاهرات کردند. یکی از شعارها این بود: اسلوبو، صدام. تانکهای ارتش تظاهرات را درهم شکستند ولی تعداد تظاهرکنندگان، میزان تبلیغاتی را که برای جلب حمایت مردم از ملّیگرایی میلوسویچ لازم بود نشان میداد.
حکومتهای صرب و کروات از تکنیکهای سوءاستفادهی رسانهای مشابهی استفاده میکردند. در صربستان حکومت بر ایستگاههای رادیو و تلویزیون مسلّط بود. فشار بر روزنامههای مستقل بسیار سنگین بود. وقتی بوربا گزارشی انتقادی دربارهی آرکان، رهبر شبهنظامیان صرب منتشر کرد، او با مردان مسلحش وارد دفتر روزنامه شد، تهدید کرد نویسنده را نابود میکند و آنها را مجبور کرد مصاحبهای با او را چاپ کنند.
حکومت کرواسی نیز از کنترلش بر رسانهها برای ایجاد ترس در میان صربها استفاده میکرد. سردبیر یکی از مجلات جلسهای را تشریح میکند که در آن میلوسویچ «راهبردی را برای تحریک درگیریهای قومی در کرواسی ترسیم کرده»، و در ادامه گفت که مبارزهی تبلیغاتی سنگین، صربهای کرواسی را متقاعد کرد که با خطر «نسل کشی جدید» روبهرو هستند.
در کرواسی، به ویژه در طول جنگ در بوسنی، رسانههای رسمی داستانهایی را درباره قساوت علیه کرواتها جعل میکردند و درباره داستانهای معتبر بیرحمیهای کرواتها رویکردی بسیار تردیدآمیز در پیش میگرفتند. روزنامهنگاران صرب اخراج شدند، روزنامههای مستقل تعطیل شدند، و دستکم یک روزنامهنگار مستقل به زندان افتاد.
در صربستان و کرواسی، از رسانهها برای تحریک دشمنیهای قومی استفاده میشد. در صربستان، کرواتها اغلب به عنوان موجوداتی خونآشام به تصویر کشیده میشدند. رادوان کارادزیچ جنگ در کرواسی را به عنوان جنگ علیه خونآشامان فاشیست توصیف میکرد. در طول شورش صربهای کرایینا، یکی از عناوین خبری پولیتیکا اکسپرس این بود: «محافظت از صربها در برابر اوستازی خون آشام». یک روزنامهی کرواسی در گزارشی دربارهی کشتارهای برووسلو، قائلان صرب را به عنوان «جانورانی در پوست انسان»، «جانوران ریشداری که روی دو پا راه میروند»، و «خون آشام» به تصویر میکشد.
اسلاونکا دراکولیچ تهییج دشمنیها را یک مقدمه میدانست:
مدتها قبل از جنگ واقعی، جنگ رسانهای آغاز شده بود و روزنامهنگاران صرب و کروات به رهبران سیاسی جمهوری مقابل و یکدیگر طوری حمله میکردند که گویی در نمایش لباس شرکت کردهاند، بنابراین میتوانستم ببینم که مارپیچ نفرت ما را در کام خود فرو میبرد. ولی تا زمانی که نخستین خون بر زمین ریخته شد، به نظر میرسید این تحریکها در سطح نبرد قدرت صورت میگیرد و با مردم عادی کاری ندارد. رسانهها به نحو روزافزونی تحت تسلّط نژادپرستان متعصب قرار میگرفتند. تلویزیون صربستان زمانی را در اختیار روبیسلاو سسلی گذاشت که معتقد بود باید همه آلبانیاییهای کوزوو را از دم تیغ گذراند. روزنامهنگاری به وارن زیمرمن گفت: «شما آمریکاییها نیز اگر رسانههایتان کاملاً در اختیار کوکلوس کلانها بود ناسیونالیست و نژادپرست میشدید».
دام باور
رسانهها اطلاعات غلطی را دربارهٔ قساوتهای صربها در بوسنی منتشر میکردند. قتلعام صف نان سارایوو به مسلمانان نسبت داده شد که برای تبلیغات علیه صربها صحنهسازی کرده بودند. میگفتند اکثر قربانیان صرب بودند و جنازههایشان را با جنازهی مسلمانانی که در مکانهای دیگر کشته شده بودند، عوض کردهاند.
مردم درستی آنچه میشنوند را براساس سایر اطلاعاتی که دارند ارزیابی میکنند. وقتی تقریباً کل اطلاعاتی که درباره موضوع خاصی دارند از منابعی است که اخبار را تحریف میکنند، ممکن است در سیستمی از باورهای کاذب گرفتار شوند و اطلاعاتی را که با این نظام باورها تناقض داشته باشد نفی کنند.
تبلیغات آن قدر سنگین و مستمر بود که بخش بزرگی از آن پذیرفته میشد. در سال ۱۹۹۲، در یک نظر سنجی از مردم بلگراد پرسیدند چه کسی از تپههای اطرافْ سارایوو را بمباران میکرد. تنها 5/20 درصد فکر میکردند این کار صربهاست و 4/38 درصد آن را کار نیروهای مسلمان کروات میدانستند. دیدگاههایی که برخلاف باورها باشد به راحتی پذیرفته نمیشود. در همان سال نظرسنجی، روزنامهنگاری گفت که تلویزیون صربستان دیگر میتواند اجازهی بیان دیدگاههای مخالف را بدهد: اکنون دیگر، واقعیت را سیاهترین تبلیغات ضدصرب میدانند و هر کس واقعیت را مطرح کند، مردم را میترساند و علیه خود تحریک میکند.
دام ترس هابزی
جنگ ممکن است ناشی از ترس از حملهی دشمنان و یا حملهی واقعی باشد. توکودیدس این را دلیل واقعی جنگ پلوپونزی میداند: «آنچه جنگ را گریزناپذیر کرد رشد قدرت آتنیها و ترسی بود که این رشد در اسپارتیها برانگیخت».
تاماسهابز که توکودیدس را ترجمه کرد و شاهد جنگ داخلی انگلیس نیز بود، این ترس از دیگران را یکی از دلایل اصلی درگیری میداند: «ترس از یکدیگر سبب میشود پیشدستی یا سبقت گرفتن معقولترین راه برای هر کس برای گریز از این حالت ترس متقابل و تأمین امنیت باشد. یعنی هر کس باید از طریق زور یا تزویر بر همه آدمیان تا آنجا که میتواند سلطه و سروری بیابد تا حدی که دیگر هیچ قدرتی به اندازه کافی نیرومند نباشد که وی را در خطر بیفکند». دام هابزی، علاوه بر افراد، گروهها را نیز به تله میاندازد. هنگامی که دو گروه برای یکدیگر تهدید بالقوه باشند ترس متقابلی که ثمره این وضعیت، است، به هر یک از طرفین دلیل خوبی را برای وارد کردن ضربه نخست میدهد و از آنجا که هر دو طرف میدانند طرف مقابل چنین دلیلی را دارد، دایرهی ترس تقویت میشود.
ترسهابزی به ملّیگرایی تدافعی ـ تهاجمی در جمهوریهای همجوار صربستان انجامید. سوءاستفاده سیاستمداران صرب از قبیلهگرایی قومی و دینی، ترس گروههای دیگر را برانگیخت که سیاستمدارانشان به نوبهی خود با برگ قبیلهگرایی بازی میکردند. نامزد شکست خوردهی انتخابات ریاستجمهوری کرواسی در سال ۱۹۹۰ بعدها گفت: «سیاست تهاجمی میلوسویچ قدرتمندترین تبلیغ برای تودیمان بود». (در زمان تظاهرات بلگراد در سال بعد، یکی از رهبران دانشجویان به میلوسویچ توصیه کرد استعفا دهد: اگر فردا استعفا دهی، فرانیو تودیمان ظرف پانزده روز همه حمایتهای داخل کشورش را از دست میدهد. او اسطورهٔ خود را بر شما بنا کرده است). سیاستمداران هر دو طرف با دامن زدن به ترس از یکدیگر، هر روز این دام را تنگتر و گریز از آن را دشوارتر میکردند.
هنگامی که جنگ آغاز میشود، مردم بیشتر در اعماق دام روانی فرو میروند. در پروازی از لندن، اسلاونکا دراکولیچ (یک کروات) شنید که دختری دوازده ساله به دوستش میگفت: «اگر مجبور شویم در زاگرب فرود بیاییم باید به دروغ بگویم که صرب نیستم وگرنه کرواتها فوراً مرا میکشند». اسلاونکا دراکولیچ در این باره میگوید: «همه به تله افتادهایم. این دو دختر نیز در جنگ هستند، حتی اگر دشمنیها بلافاصله متوقف شود، چقدر طول میکشد که این دو دختر از فرود در زاگرب نترسند؟»
زن مسلمان بوسنیایی در گورستان؛ بر مزار یکی از هزاران کشتهی نسلکشی سارایوو. 18 آوریل 1993
دام کشور قبیلهای
در یوگسلاوی سابق، اکثر مردم خواستار درگیریهای قومی نبودند. 40 درصد خانوادهها به لحاظ قومی ترکیبی بودند. ولی به نظر میرسید واحدهای قومی ملّی تنها حفاظ در برابر تهدید گروههای دیگر هستند. برخی کشورها تکثرگرا و برخی دیگر قبیلهگرا هستند. کشورهای تکثرگرا مردمانی با ویژگیهایی از قبیل قومیت یا ادیان مختلف را در خود جای میدهند و همهٔ آنها را شهروندانی برابر میدانند. کشور قبیلهای، کشوری با یک قوم یا ملّت است که دین یا قومیت واحدی دارند. کشورهای تکثرگرا میتوانند نوعی ملّیگرایی را توسعه دهند. اگرچه ایالات متحده امریکا کشوری تکثرگراست، در مواردی همچون گروگانگیری امریکاییان با احساسات ملّیگرایانه روبرو میشویم. جنبشهای ملّیگرا معمولاً خودشان را به ایجاد، دفاع یا گسترش مرزهای کشور قبیلهای متعهد میدانند.
کشور قبیلهای، اگر دارای مرزهای مشخص باشد و تنها اعضای قبیله در آن ساکن باشند خطری ایجاد نمیکند. ولی اکثر سرزمینها دارای اقلیتهای قومی یا دینی هستند. کشور قبیلهای تهدیدی یا توهینی برای اقلیتهایی است که عضو قبیله نیستند.
در مناطقی که جمعیتهای ترکیبی دارند، طرفداران کشور قبیلهای باید در نحوه طرفداری از این کشور دقت کنند. در کنفرانس صلحی به ریاست لرد کارینگتون، هیئت صرب اعلام کرد از زندگی تحت سلطهی کرواتها رنج میبرد. کارینگتون در پاسخ به این نگرانی، طرحی را ارائه داد که حقوق فرهنگی و سیاسی بسیاری را به صربهای خارج از صربستان میداد. آنگاه میلوسویچ، تا حدی به دلیل اینکه این طرح حقوق مشابهی را نیز به آلبانیاییهای داخل صربستان میداد، با این طرح مخالفت کرد.
میلوسویچ میخواست علاوه بر مناطقی که صربها در اکثریت هستند، در هر منطقهای که صربی زندگی میکند نیز قبیلهای برپا باشد، و این مسئله بسیاری از کسانی را که در کنار صربها میزیستند به وحشت انداخت. در انتخابات سال۱۹۹۰، واکنش تدافعی دیگران، حرکت به سوی تشکیل کشورهای قبیلهای خود بود. پیروزی تودیمان در کرواسی به ایجاد کشوری تنها برای کرواتها منجر شد.
خواستهی میلوسویچ برای تشکیل کشور قبیلهای صرب به واکنش تدافعی مردمان کرواسی و انتخاب تودیمان منتهی شد. کشور قبیلهای کرواسی تودیمان، خواستهی تدافعی اقلیت صرب کرواسی برای تشکیل کشور قبیلهای خود را در پی داشت. در این میانه ترس نقش اصلی را ایفا میکند. دام کشور قبیلهای نسخهای دیگر از دام هابزی است.
۲.مهار سیاسی قبیلهگرایی
«زور داور نهایی است و سیاست دیپلماتیکی که به چماق و هویج متکی نباشد راه به جایی نمیبرد. بدون چماقی در گنجه، بدون تهدید باورپذیر به توسل به زور، سیاست به بلوف و لافزنی تبدیل میشود.»
هربرت اوکان، مشاور ویژه سازمان ملل متحد، نقل در جیمز گو، پیروزی بیارادگی: دیپلماسی بین المللی و جنگ یوگسلاوی
در کنفرانس مطبوعاتیِ پطروس غالی، بانوی جوانی به نام ودرانا بوزینوویچ که گزارشگر ایستگاه رادیویی سارایوو بود، گفت:
«شما هم برای هر زنی که قربانی تجاوز شده، هر مردی که به قتل رسیده و هر زن و کودکی که کشته شده مقصرید… به نظر ما شما نیز مسئول درد و رنج ما هستید. دیگر چه چیزی باید رخ دهد تا شما کاری کنید؟ چند نفر دیگر باید قربانی شوند تا شما اقدامی کنید؟ ۱۲۰۰۰ نفر کافی نیست؟ منتظرید تا آمار قربانیان به ۱۵ یا ۲۰ هزار برسد؟ این تعداد کافی است؟»
پطروس غالی گفت که سازمان ملل خواستار صلح از طریق مذاکره است و ده منطقهی دیگر جهان وضعیتی بدتر از سارا یوو دارند. ودرنا بوزینوویچ با گریه گفت: «ما داریم میمیریم آقای غالی، داریم میمیریم». پطروس غالی گفت دستیابی به صلح نیازمند زمان است. ودرانا بوزینوویچ پرسید: «چقدر؟» غالی گفت: «نمیتوانم زمان دقیقی را معین کنم».
تاماس هابز و سازمان ملل متحد
تاماس هابز برای فرار از دام ترس و خشونت متقابل راهی یافته بود: مرجعی که از قدرت کافی برای تحمیل صلح و پاسداری از آن برخوردار باشد. هابز از این مرجع همچون لویاتان یاد میکند که صلح و امنیتمان را مدیون او هستیم: «او از آن قدرت و توانایی که به او عطا گردیده استفاده میکند و با وحشتی که در آنها ایجاد میکند، اراده همه آنها را شکل میدهد».
شاید هابز، تیتو را لویاتان[2] یوگسلاوی بداند. ولی پس از مرگ تیتو، باید لویاتان دیگری ایجاد میشد، و در سایر مناطقی که با تهدید جنگهای قبیلهای روبهرو هستند نیازمند لویاتان بین المللی هستیم. برخی بر این باورند که این مرجع حفظ صلح میتواند سازمان ملل متحد باشد، ولی در بوسنی و رواندا سازمان ملل نتوانست این نقش را ایفا کند.
سازمان ملل متحد در ماه مه سال ۱۹۹۲ که صربستان حملاتش را آغاز کرد، بوسنی را به رسمیت شناخت. واحدهای سازمان ملل به این کشور اعزام شدند ولی شورای امنیت از کاربرد زور حمایت نکرد. هدف از این کار دستیابی به صلح از راه مذاکره بود. یوگسلاوی تحریم تسلیحاتی شد. این به نفع صربها بود چون بوستی نمیتوانست برای دفاع از خود اسلحه خریداری کنند. صربها ارتش ملّی یوگسلاوی را در اختیار داشتند. نیروهای سازمان ملل متحد قرار بود مانع از تکرار حملات شوند و آذوقه و دارو به غیرنظامیان برسانند. در اینجا نیز همچون رواندا کمکهای بشردوستانه جایگزین تحمیل صلح شد.
در بوسنی، کمکهای انساندوستانه مسئله کم اهمیتی نبود. تأثیر کمبود دارو در زپا کاملاً احساس میشد. عملهای جراحی، گاهی بر روی کودکان باید با ارّه چوببری و بدون داروی بیهوشی انجام میشد. یکی از افسران کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل متحد در بوسنی گفت که کمکهای انساندوستانه جان یک صد هزار نفر را نجات داد. ولی سیاست عدم توسل به زور نتوانست جنگ را متوقف کند. سازمان ملل متحد ترسی را که هابز میگفت در رهبران صربها ایجاد نکرد. این سازمان، قدرت مطلقی نبود که بتواند صلح را تحمیل کند و در برابر تهاجم تنها به ژست و نکوهش متوسل میشد.
از آنجا که شورای امنیت از توسل به زور حمایت نکرد، سازمان ملل در بوسنی باید برای عبور محمولههای غذا با نیروهای صرب معامله میکرد. در طول محاصرهی سارایوو، نیروهای سازمان ملل تنها با پذیرش شرایط صربها توانستند فرودگاه سارایوو را برای کمکهای انساندوستانه باز نگه دارند. از جمله میتوان به قول سازمان ملل برای جلوگیری از فرار مردم و مصادرهی مواد خوراکی آنها اشاره کرد.
سازمان ملل که اجازه توسل به زور را نداشت، بارها شاهد این بود که اقتدارش را به سخره گرفتند. در سال ۱۹۹۲، یک سرباز صرب، به حاکیا تورایلیچ، معاون نخستوزیر بوسنی، که با خودرو سازمان ملل متحد در حال حرکت بود شلیک کرد. موافقتنامههای متعدد آتشبس به سرعت نقض میشد. در یکی از مراسم امضای توافقنامهی آتشبس در فرودگاه سارایوو، توافق با چنان سرعتی نقض شد که امضاکنندگان مجبور شدند زیر همان میزی که موافقتنامه را روی آن امضا کرده بودند پناه بگیرند.
در سال ۱۹۹۳، سازمان ملل متحد شش «منطقهی امن» اعلام کرد، ولی سربازان پاسدار صلح سازمان ملل حق داشتند تنها برای دفاع از خودشان، و نه برای دفاع از بوسنیاییها، دست به اسلحه ببرند. نیروهای صرب «مناطق امن» را بمباران کردند و در سال ۱۹۹۵ دو منطقه از مناطق ششگانه را در سربره نیتسا و زپا تصرف کردند.
مجریان سیاستهای سازمان ملل گاهی از انفعال این سازمان شرمنده میشدند. یکی از سخنگویان سازمان ملل گفت: «باید از سیاستی دفاع کنیم که هیچکس نمیتواند آن را به خوبی توضیح دهد». یکی از افسران بریتانیایی نیروهای سازمان ملل، نامهی گلایه آمیزی در این باره نوشت: «فرزندانمان دربارهی نقش ما در این نسلکشی چه قضاوتی میکنند؟ چطور کناری ایستادیم و شاهد نابودی سیستماتیک سارایوو با توپخانه صربها بودیم؟ … وقتی نظارهگر این بودیم که اموال جامعهای از آنان سلب میشود و در زیر گلولهباران در خیابانهای دهکدههای دورافتاده و سرد و فراموششدهی تحت محاصره میمیرند، چه فکری میکردیم؟»
این سیاست منفعلانه برای یکی از افسران غیرقابل تحمل بود. ژنرال موریلون هدایت کاروانی از کامیونهای حامل غذا، دارو و چند سرباز به سربره نیتسا را بر عهده داشت که زیر آتش توپخانهی صربها بود و به زودی به دست آنها میافتاد. صربها حجم آتش خود را کاهش دادند و تا زمانی که او در شهر بود از ورود به شهر خودداری کردند. مردم شهر که انتظار داشتند بعد از سقوط شهر کشته شوند، راه خروج او را سد کردند. وی تصمیم گرفت بماند و پرچم سازمان ملل متحد را برافراشت: «اکنون تصمیم گرفتهام برای تسکین غم و اندوه شما اینجا بمانم و شما را نجات دهم. اینجا هستم و اینجا خواهم ماند». صربها حملاتشان را متوقف کردند و به نیروهای سازمان ملل اجازه دادند در شهر بمانند و محمولهها وارد شوند و برخی پناهندگان از شهر خارج شوند. پس از خروج موریلون نیروهای صرب گلوله باران شهر را از سر گرفتند و افراد بسیاری از جمله تعدادی کودک را در زمین بازی مدرسه کشتند. لری هالینگورث یکی از نیروهای کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل متحد میگوید: «نخستین فکری که به ذهنم خطور کرد، فرماندهی بود که دستور حمله را صادر کرد. امیدوارم در داغترین گوشهی جهنم در آتش بسوزد. بعد به سربازانی فکر کردم که توپها را پر کردند و شلیک کردند. امیدوارم فریاد کودکان و گریههای مادرانشان، تا ابد خواب را از چشم آنان برباید». ولی نخستین فکری که به ذهن مقامات عالیرتبهی سازمان ملل خطور کرد عمل ژنرال موریلون بود. دو هفته پس از دفاع از سربره نیتسا، او را از فرماندهی نیروها در بوسنی برکنار کردند.
نیروهای صرب به رهبری ژنرال میلادزیچ، سربره نیتسا را تصرف کردند. آنها زنان و کودکان شهر را به زندان انداختند و مردان را برای بازجویی بردند و کشتند. سربازان هلندی سازمان ملل که شاهد این رخدادها بودند نمیتوانستند مانع از این اقدامات شوند و تنها کاری که از دستشان برمیآمد این بود که به قربانیان توصیه کنند دستپاچه نشوند. میلادزیچ با تحقیر از آنان سخن میگوید: «به نظریتان نمیآید که هلندیها از من میترسند؟ من که از آنها نمیترسم. من از همه شما قدرتمندترم. آنها نمیتوانند از شما محافظت کنند».
گاهی بوسنیاییها فرصت اظهارنظر درباره عملکرد نیروهای سازمان ملل را پیدا میکردند. معاون رئیسجمهور بوسنی در دیدار با پطروس غالی دبیرکل سازمان ملل متحد به او گفت: «سارایوو بزرگترین اردوگاه اسرای جهان است: مردم به تدریج میمیرند. سالخوردگان و کودکان رنج عظیمی میبرند. بازدیدهای هیئتهای خارجی امید ایجاد کرد ولی پس از اینکه از اینجا میرفتند اوضاع بدتر از گذشته میشد. امیدواریم بعد از بازدید شما اوضاع بهتر شود». پطروس غالی برای بوسنی آرزوی سال نویی توأم با شادی کرد و گفت که سازمان ملل متحد کمیتهای دائمی برای مذاکرات صلح تشکیل داده است که دارای شش کمیتهی کاری است، و رئیس تماموقتی را برای آن انتخاب کرده است.
در کنفرانس مطبوعاتیِ پطروس غالی، بانوی جوانی به نام ودرانا بوزینوویچ که گزارشگر ایستگاه رادیویی سارایوو بود گفت:
شما هم برای هر زنی که قربانی تجاوز شده، هر مردی که به قتل رسیده و هر زن و کودکی که کشته شده مقصرید… به نظر ما شما نیز مسئول درد و رنج ما هستید. دیگر چه چیزی باید رخ دهد تا شما کاری کنید؟ چند نفر دیگر باید قربانی شوند تا شما اقدامی کنید؟ ۱۲۰۰۰ نفر کافی نیست؟ منتظرید تا آمار قربانیان به ۱۵ یا ۲۰ هزار برسد؟ این تعداد کافی است؟
پطروس غالی گفت که سازمان ملل خواستار صلح از طریق مذاکره است و ده منطقهی دیگر جهان وضعیتی بدتر از سارا یوو دارند. ودرنا بوزینوویچ با گریه گفت: «ما داریم میمیریم آقای غالی، داریم میمیریم». پطروس غالی گفت دستیابی به صلح نیازمند زمان است. ودرانا بوزینوویچ پرسید: «چقدر؟» غالی گفت: «نمیتوانم زمان دقیقی را معین کنم».
گاهی سازمان ملل سرسختی ملایمی را نشان میداد که مؤثر نبود. در سال ۱۹۹۵، پس از گلولهباران سنگین سارایوو، سازمان ملل به صربها هشدار داد ولی صربها به این هشدار توجهی نکردند. آنگاه ناتو یک انبار مهمات صربها را در پاله بمباران کرد. ارتش صربهای بوسنی سربازان سازمان ملل را به گروگان گرفت. یک صرب به سازمان ملل تلفن زد و گفت: «اکنون سه ناظر سازمان ملل در انبار هستند. در صورت ادامهی بمباران آنها نخستین افرادی هستند که کشته میشوند. فهمیدید؟»
پس از اینکه نیروهای صرب گروگانگیری کردند، سازمان ملل از ناتو خواست دخالت نکند، و اسکورت کاروانها را به جای نیروهای پاسدار صلح سازمان ملل به پلیس صربهای بوسنی محول کرد. سازمان ملل قول داده بود با گروگانگیران مذاکره نکند، ولی ژنرال ژانویر با ژنرال میلادزیچ مذاکره کرد و توانست در مقابل توقف حملات هوایی، گروگانها را آزاد کند.
وقتی نیروهای صرب به منطقهی امن گواردزه حمله کردند و بیمارستان را بمباران کردند، حملات هوایی تلافیجویانهی کوچکی انجام شد. صربها نیروهای سازمان ملل را به گروگان گرفتند و مذاکره تلفنی بین یک مقام صرب و ژنرال مایکل رز از سازمان ملل متحد آغاز شد. یوان زامتیکا با لحنی با ژنرال رز سخن گفت که هابز هرگز تصور نمیکرد کسی در برابر لویاتان به کار ببرد: «سربه سر ما نگذار، مایک سربه سرم نگذار».
اختیارات سازمان ملل متحد محدود به چیزی است که جامعهی بینالملل اجازه میدهد. فرض کنید پطروس غالی متقاعد میشد که باید رهبران صرب را وادار به توقف حملات کنند. این کافی نبود. سازمان ملل ارتشی نداشت. این سازمان باید از کشورهایی همچون کانادا یا هند میخواست نیروهایش را تأمین کنند. این سازمان نیازمند حمایت ایالات متحده آمریکا و کشورهای اتحادیه اروپاست.
تاماس هابز و جامعه بین الملل
اگر سازمان ملل متحد برازندهی این عنوان نباشد، شاید جامعهی بینالمللی بتوانند لویاتان واقعی باشد. ولی جامعهی بینالملل افسانهای بیش نیست. درخواستهای سازمان ملل متحد برای دریافت نیرو ممکن است وابستهی محاسبات منافع ملی یا محبوبیت انتخاباتی باشد.
در طول جنگ در بوسنی رهبران اتحادیه اروپا نتوانستند بر سر اقدامی جدی برای دفاع از یک کشور اروپایی دیگر در برابر حمله و ویرانی، با حمایت از مردم در برابر ترسهای پاکسازی قومی به توافق برسند. اروپا در برابر این بحران کاملاً بیتفاوت نبود. علاوه بر تلاش برای دستیابی به صلح، کشورهای اروپایی چندین بار به نیروهای سازمان ملل کمک نظامی کردند. ولی این کمکها چندان زیاد نبود. بیعلاقگی اروپاییان و به ویژه بریتانیا، سازمان ملل را وادار کرد برنامهی اعزام نیروهای یکصد هزار نفره را کنار بگذارد. حضور نظامی ضعیفتر، دخالت قاطع را دشوارتر میکرد. رهبران اروپایی از انتقامجویی صربها از نیروهایشان در منطقه میترسیدند.
گاهی عدم کفایت واکنش اروپا در کانون توجه قرار میگرفت. دولت امریکا میخواست تحریم تسلیحاتی بوسنی را لغو کند، ولی بریتانیا و فرانسه با این کار مخالف بودند. عزت بگوویچ به شورای امنیت رفت و در سخنرانی احساسیاش گفت: «از ما دفاع کنید یا بگذارید از خود دفاع کنیم». بعد از سخنرانی او، هیچکس چیزی نگفت. این سکوت چند دقیقه طول کشید، سپس، مادلین آلبرایت نمایندهی آمریکا در سازمان ملل متحد به سر دیوید هنی نمایندهی بریتانیا گفت: «واقعاً تعجب کردم چرا شما چیزی نگفتید؟» او از نماینده فرانسه هم همین سؤال را پرسید.
درخواست عزت بگوویچ از شورای امنیت سازمان ملل متحد، کشورها را به چالش کشید تا نشان دهند در بدترین فاجعه انسانی اروپا از زمان جنگ جهانی دوم در کجا ایستادهاند. این لحظهای بود که کیفیت اخلاقی حکومتها را در کانون توجه قرار داد. خیلی بد است نمایندهی کشوری، سفیری باشد که بدون شک طبق دستوراتی که دریافت کرده به سکوت قناعت میکند. ولی شرایط از این هم بدتر بود. توجیهی در اختیار مطبوعات قرار گرفت. دیدگاه بریتانیا این بود که «از آنجا که آقای عزت بگوویچ به جای اینکه نیازهایش را به صراحت بیان کند لحنی احساسی را در پیش گرفته بود، و به دلیل اینکه جلسه رسمی نبود و تنها قرار بود سخنان ایشان را بشنویم، نیازی به پرسش با ظرافتهای دیپلماتیک نبود». واکنش آمریکا به اندازهٔ اروپاییها بد نبود. آمریکا با تحریم تسلیحاتی مخالفت کرد و در نهایت پیمان صلح دیتون را به ثمر رساند. ولی در ابتدا دغدغه اصلی حکومت آمریکا پرهیز از دخالت بود. قبل از انتخابات سال ۱۹۹۲، دولت بوش میخواست این مسئله را کماهمیت جلوه دهد. جورج کنی در اعتراض به این مسئله از وزارت کشور استعفا داد:
بیانیههای رسمی دولت بوش دربارهی بحران یوگسلاوی از فوریه تا اوت نشانگر بدترین نوع ریاکاری بود. به آنها نوشتم: میدانم وظیفهی من این است که وانمود کنم آمریکا نقش فعالی ایفا میکند و نگران وضعیت است، ولی در عین حال نباید این احساس ایجاد شود که امریکا واقعاً قرار است کار مهمی در این باره انجام دهد».
حکومت که نمیخواست مجبور به دخالت شود، گزارشهای بیرحمیها را منتشر نمیکرد. محاصره سارایوو به دست صربها، به جملهی «طرفین مشغول گلولهباران مواضع یکدیگر هستند» تبدیل میشد. سال بعد، در دوران ریاستجمهوری کلینتون، سه نفر دیگر به همین دلیل از وزارت کشور استعفا دادند. برای دستیابی به صلح از طریق مذاکره تلاشهایی در جریان بود. لرد کارینگتون به نیابت از اتحادیهی اروپا، و بعدها سایروس ونس و لرد آون (به نیابت از ایالات متحده آمریکا و اتحادیهی اروپا) کنفرانسهای صلح را برگزار کردند و طرحهای صلح را پیشنهاد دادند.
در نهایت، دولت کلینتون طرفین را ترغیب کرد تا موافقتنامهی صلح دیتون را که جنگ را متوقف کرد، بپذیرند. همه باید از این توافق استقبال میکردند، ولی ضعف همهی این تلاشها، فقدان قدرت تحمیل مؤثری بود که هابز ضروری میداند. تنها طرحهای صلحی شانس پذیرش داشتند که به صربها و کرواتها برای تهاجمشان پاداش میدادند. رهبران صرب، و به پیروی از آنها رهبران کرواسی، سیاست تجزیهی تحمیلی کشوری را در پیش گرفتند که از شناسایی رسمی سازمان ملل متحد برخوردار بود. برخی از صربهای بوسنی سیاستهایی نزدیک به نسلکشی را اجرا میکردند. و جامعهی بینالملل به آنها اجازه داد از این سیاستها منتفع شوند. این پیامی است که همهی جهانیان شنیدهاند.
حفظ نظم دهکده جهانی
اگر در جهانی میزیستیم که از آموزههای هابز پیروی میکرد، شاید پرهیز از فاجعهای که در یوگسلاوی رخ داد امکانپذیر بود. میشد رهبران صرب را با تهدید مؤثر به اقدام واقعاً قدرتمند، وادار به تغییر موضع کرد. در سال ۱۹۹۳، میلوسویچ با طرح صلح ونس ـ آون مخالفت کرد. این طرح بارها در تلویزیون صربستان مورد انتقاد قرار گرفت. در ماه آوریل، تنها یک سوم مردم صرب از آن حمایت میکردند. وقتی میلوسویچ به این نتیجه رسید که در صورت رد این طرح ایالات متحده آمریکا دخالت میکند، تلویزیون صربستان مسیرش را تغییر داد و در ماه مه، دو سوم مردم صربستان از آن حمایت کردند. سازمان ملل در بوسنی هرگز در قامت لویاتان ظاهر نشد، ولی نیرویی چشمگیر میتوانست تاثیر مورد نظر هابز را ایجاد کند. در سال ۱۹۹۵، وقتی گلولهی خمپارهای سی و هفت نفر را در بازار سارایوو کشت، خشم بینالمللی به حملات هوایی گسترده به مواضع صربها منجر شد. آنگاه نیروهای صرب از اطراف سارایوو عقبنشینی کردند. از آن پس، آنها همکاری بیشتری نشان میدادند و این مسئله به پیمان صلح دیتون کمک کرد. این تسلیم در برابر قدرت برتر، نشان میدهد که اگر سازمان ملل از همان ابتدا قدرت لویاتان را به درستی به کار میبست، ممکن بود عملکرد بهتری داشته باشد.
مورد یوگسلاوی، همچون رواندا نشان میدهد که حاکمیت قانون را تنها با نیروی پلیس بینالمللی قدرتمند میتوان برقرار کرد. این پلیس باید از مجوز دخالت در موارد نقض قانون حتی بدون حمایت قدرتهای بزرگ برخوردار باشد. این نیازمند نیروی دائمی و قدرتمند سازمان ملل متحد است که از منابع مالی کافی برخوردار باشد و معیارهایی روشن برای دخالت و دادگاهی بینالمللی برای صدور مجوز داشته باشد. به سختی میتوان حکومتها را وادار به پذیرش چنین پیشنهادی کرد. ولی خلق این لویاتان تنها راه استقرار حاکمیت قانون در جهان است. در کشوری که قانون حاکم است، قربانیان حمله از پلیس مدد میخواهند و پلیس هم از توش و توان کافی برای حضور و دخالت سریع برخوردار است. آنها مجبور نیستند شهروندان قدرتمند را ترغیب کنند که برای توقف جنایتکاران نیرویی را تشکیل دهند. همچنین مجبور نیستند برای ترغیب جنایتکاران به صدور اجازه عبور آمبولانس برای کمک به بیماران با آنها معامله کنند.
اگر ابزارهای اعمال حاکمیت قانون ایجاد نشود، دام هابزی، وقایع هولناکی همچون رخدادهای یوگسلاوی را افزایش میدهد. پاسخ درخوری به چالشی که آقای عزت بگوویچ مطرح کرد ارائه نشد: «اگر جامعهی بینالمللی آمادگی دفاع از اصولی را ندارد که خود به عنوان مبانیاش برگزیده است، بگذارید این را آشکارا به مردم بوسنی و مردم جهان بگوید. اجازه بدهید مرامنامهی جدیدی را اعلام کند که در آن، زور حرف اول و آخر را میزند».
۳. آزمودن ریشههای انسانی
[…] یک سرباز انگلیسی در نامهای به خانوادهاش نوشت: «بعد از حرف زدن با آنها [سربازان آلمانی] واقعاً فکر میکنم بسیاری از گزارشگران روزنامهها در نوشتههای خود به طرز وحشتناکی مبالغه کردهاند.»
تا مدتها آتشبس [و جشن مشترک سربازان آلمانی و انگلیسی در جبههی جنگ] در کریسمس ۱۹۱۴ افسانه تلقی میشد، چیزی در حد قصههای احساسی جن و پری یا اغراقآمیزتر. پس از تعطیلات کریسمس، جنگ از سر گرفته شد. میلیونها سرباز بیشتر کشته شد که ماجرای کریسمس را باو نکردنیتر کرد.
تا اینکه با پخش مستند «صلح در زمین بیصاحب» توسط بیبیسی در سال ۱۹۸۱ معلوم شد که این افسانه چیزی بیش از یک مشت شایعه بوده است. در دو سوم خط مقدم انگلستان در آن کریسمس آتشبس برقرار شده بود. بیشتر موارد به آلمانیها مربوط میشد که برای دوستی با انگلیسیها پا پیش گذاشتند (این اتفاق در جبهه بلژیک و فرانسه هم رخ داد). رویهمرفته بیش از صد هزار سرباز اسلحههای خود را بر زمین گذاشتند.
در واقع، صلح کریسمس ۱۹۱۴ یک مورد استثنایی نبود. همین اتفاق در طول جنگ داخلی اسپانیا و جنگهای بوئر، جنگ داخلی امریکا، جنگ کریمه و جنگهای ناپلئونی هم رخ داد، اما هیچجا مثل آن کریسمس در فلاندرز فراگیر و غافلگیرکننده نبود.
روتخر برخمان، تاریخ امیدبخش نوع بشر
روایت و دام کینه جویی
هویت قبیلهای یا ملّی، همچون هویت فردی، تا حدی ساخته و پرداختهی داستانی دربارهی گذشته است. روایتی که برای شکل دادن به آگاهی ملّی به کار میرود نیز ممکن است به تشدید درگیریها کمک کند.
بخش بزرگی از داستان، از روابط با سایر ملتهایی شکل میگیرد که معمولاً مشخص میشود که رفتار بسیار بدی داشتهاند. برخی روایتها، روایت شکست و برخی دیگر روایت پیروزی هستند. روایتهای شکست، میل به التیام آلام گذشته را ایجاد میکنند و روایتهای پیروزی ممکن است با لاف پیروزی، خشم طرف مقابل را برانگیزند. هر دو نوع این روایات به مارپیچ دشمنی کمک میکنند و در ایجاد دام باورها نیز سهیم هستند. این روایت، زمینهای است که بر اساس آن درباره اقدامات جدید قضاوت میکنند و باورپذیرتر میکنند. پذیرش اصالت ژستهای دوستی را دشوارتر، و تفاسیر مبتنی بر دشمنی را باورپذیرتر میکنند.
در سال ۱۹۹۳، شکست نیروهای اسلامی در کوزوو، سربازان صرب را به یاد جنگ با ترکها انداخت: مسلمانان بوسنی. و در سال ۱۹۸۹، ملّیگرایان صرب آنچه را میپنداشتند استخوانهای تزار لازار، رهبر صربی است که در میدان نبرد بلکبردز در سال ۱۳۸۹ به دست ترکها کشته شد، از زمین بیرون آوردند. این استخوانها را در صربستان گرداندند تا قبل از دفن مجدد، احساسات ملّیگرایانه را تحریک کنند. این روایات به رشد خود کمک میکنند: دهه ۱۹۹۰ فصلهای جدیدی را به روایات افزود.
برای کسانی که در دام کینهجویی گرفتار میشوند، تأیید روایات خودی ممکن است نیازمند نابودی تجسمهای فیزیکی داستان طرف دیگر باشد. وقتی نیروهای صرب به کرواسی حمله کردند، بسیاری از کلیساهای کاتولیک را ویران و به صومعهها حمله کردند. بوسنی نیز هدف این نابودی فرهنگی قرار گرفت. نیروهای صربی که سارایوو را محاصره کرده بودند، مؤسسهی شرقشناسی را هدف قرار دادند و هزاران دستنوشتهی اسلامی و یهودی را نابود کردند. آنها موزهی ملّی و کتابخانهی ملّی را به توپ بستند و بیش از یک میلیون کتاب و هزاران دستنوشته را نابود کردند. نیروهای صرب و کروات سایر مکانهای اسلامی بوسنی، از جمله برخی از بهترین آثار معماری عثمانی را که به سده پانزدهم بازمیگشت، ویران کردند. آنها بیش از ۸۰۰ مسجد را ویران کردند، منفجر کردند و با خاک یکسان کردند و به جای آن ساختمانهای جدید و پارکینگ احداث کردند. آنها گورستانهای مسلمانان را صاف کردند و کتابخانههایی را که حاوی اسناد امپراتوری عثمانی بود، نابود کردند. هدف این نیروها محو تاریخ و نابود کردن نشانههای زندگی مسلمانان در این سرزمین بود. همچنین شوخی تحقیرآمیزی با جامعه مسلمانان کردند. آنها قبل از ویران کردن مسجد، از آن به جای کشتارگاه خوک استفاده کردند.
توجه افراطی این روایت نسبت به تاریخ، گذشته را با برجستهسازی ترسناکی در حال زنده نگه میدارد. در کرایینا دفاع تودیمان از نیروهای اوستازی در جنگ جهانی دوم، خاطرههایی را زنده کرد. نیروهای اوستازی دهکدههای صرب را ویران میکردند و ساکنانش را به قتل میرساندند. آنته پاولیچ رهبر آنها سیاست خاصی را نسبت به صربها داشت: «یک سوم آنها را بکشید، یک سوم را تبعید کنید، و یک سوم دیگر را مجبور به تغییر دین کنید». بسیاری از صربها قربانی جوخههای مرگ شدند. یا در اردوگاههای اسرایی همچون اردوگاه «یاسه نوواچ» کشته شدند. در برخی موارد، روستاییان را در کلیساهای ارتدکس حبس میکردند و سپس کلیسا را به آتش میکشیدند.
پسر دوازده سالهای به دست نیروهای اوستازی تا سر حد مرگ رفت. جوخهی مرگی که صمیمیترین همسایهشان آن را هدایت میکرد، برای کشتن خانوادهی آنها اعزام شده بود. آنها چون در خانه نبودند، جان سالم به در بردند. میلان بابیچ فرزند آن پسربچه، رهبری شورش کرایینا را علیه دولت تودیمان بر عهده داشت. ژنرال آدزیچ، رئیس ستاد مشترک ارتش یوگسلاوی که جنگ با کرواسی را برنامهریزی کرده بود، از کودکی، زمانی که سربازان اوستازی پدر و مادرش را با ضربات کلنگ به قتل رساندند، بالای درختی پنهان شده بود. پدر ژنرال میلادزچ به دست نیروهای اوستازی کشته شده بود. میلان کو واکویچ که ادارهی تعدادی از اردوگاههای صربها در اطراف پرییدور را بر عهده داشت، خود در یک اردوگاه کرواسی در یاسهنواچ به دنیا آمده بود.
به سختی میتوان برای قربانیان دربارهی پرهیز از کینه و نفرت سخنرانی کرد. فکرت آلیچ که در ادوگاهی در ترنوپولیه شکنجه شده و گرسنگی کشیده بود، دیگر نمیتوانست صربها را دوست داشته باشد:
برای تأمین خرج مادرم کار میکردم. هیچ نداشتم و از آنها متنفر بودم. هیچوقت به آنها آسیبی نرسانده بودم. از ویکوزیکیچ متنفر بودم که پدربزرگ و عمویم را، بیآنکه آزاری به او رسانده باشند، کشته بود. هرگز هیچ تفاوتی میان مسلمانان و صربها و دیگران احساس نکردهام. ولی دیگر هرگز نمیتوانم به آنها نگاه یا سلام کنم یا دوباره با آنها زندگی کنم. چهل و پنج سال همدیگر را دوست داشتیم و حالا در سال چهل و ششم، از یکدیگر متنفریم.
کسانی که چنین تجربههایی را از سر نگذراندهاند، نمیتوانند به فکرت الیچ بگویند که نباید از صربها متنفر باشد. ولی تراژدیای که شکل میگیرد کاملاً مشخص است. کسی نمیتوانست به میلان کواکویچ بگوید که برای آنچه در یاسه نواج بر سر خانوادهاش آورده بودند، از کرواتها نباید متنفر باشد. میتوان تصور کرد که برخی از کسانی که از اردوگاه او در پرییدور جان به در بردهاند بخواهند که همین بلا را بر سر صربها بیاورند.
اسلاونکا در اکولیچ مینویسد: «بعد از جنگ، نقشها عوض میشوند و قربانیان نهتنها دربارهٔ کسانی که آنها را آزار دادهاند، بلکه درباره کسانی هم که با سکوتشان همدست آنان شدهاند، به قضاوت مینشینند. میترسم همانطور که مجبور شدهایم این گونه موضعگیری کنیم، همهٔ ما در هر دو جبهه، تا ابد در این بازی بیرحمانه که زندگی جاودانهای پیدا میکند گرفتار شویم».
توانایی رهایی از زنجیرها
از آنجا که قبیلهگرایی ریشهی بسیار عمیقی در ما دارد، شاید نتوان آن را ریشهکن کرد. برخلاف آنچه در عصر روشنگری میپنداشتند، نمیتوان امیدوار بود و فاداریهای ملّی به تدریج رنگ ببازد. اکنون شاهد گرایش بیشتر به ملّیگرایی هستیم که بر نقش وفاداریهای ملّیگرایانه در مردم و حس هویّت ملّی آنها استوار است.
در حال حاضر، تنها دیدگاه واقعگرایانه، پذیرش روانشناسی قبیلهایمان به عنوان یکی از حقایق زندگی است. ولی راهبرد طولانی و تدریجیای نیز هست که از این عمیقتر است. شاید نیازی نباشد از این امید عصر روشنگری دست بشوییم که در نهایت، وفاداریهای قبیلهای ممکن است جای خودش را به انسانگرایی بدهند. خودآگاهی بیشتر درباره روان انسان شاید به معنای این باشد که این تعهدات سادهانگارانه به چیزی پیچیدهتر تبدیل میشوند.
آگاهی پیچیدهتر از نحوهی ایجاد روایتهای قبیلهای ممکن است به تدریج پذیرش غیرنقادانهی آنها را تضعیف کند. مشاهدهی تفاوتهای ملّتهای مدرن تکثرگرا با ملتهای قبیلهای ممکن است سلطۀ روایتهای قدیمی را سستتر کند. باور به ایدههایی همچون صربستان بزرگ به اسطورههایی وابسته است که بعید است بتواند در برابر نگاه نقادانه مقاومت کند.
همچنین میتوانیم سعی کنیم فصلهای کنونی داستان را متفاوت از گذشته بنویسیم. در این زمینه منابع اخلاقی نیز نقش ایفا میکنند.
احترام و ترکهی خمیده
احترام به کرامت افراد، تأیید برابری اساسی انسانهاست. شاید شما از من قویتر و ثروتمندتر باشید و به گروه قومی یا دینی دیگری تعلق داشته باشید. ولی اگر با من بانزاکت و احترام برخورد کنید، نشان میدهید که جایگاه مرا به رسمیت میشناسید (یعنی میپذیرید که من نیز به اندازهی شما انسان هستم) اگر وقتی با یکدیگر ملاقات میکنیم، وقتی حرف میزنم به سخنانم گوش بدهید، یعنی پذیرفتهاید که من نیز تجربیات، افکار و جهانبینیای دارم و ممکن است من نیز حرفی برای گفتن داشته باشم که ارزش شنیدن را داشته باشد.
احترام به کرامت دیگران یکی از موانع بزرگ در مقابل قساوت و بیرحمی است. پذیرش اینکه جایگاه اخلاقی برابری داریم شکنجه و کشتن یکدیگر را برای ما دشوارتر میکند. فرسایش این دیوارهی تدافعی خطرساز است. وقتی گروهی کرامت گروهی دیگر را لگدمال میکند، در واقع قید و بندهای اخلاقی خودش را لگدمال میکند و شاید از این مرحله تا قتلعام آمریتسار راهی نباشد. ترکهی خمیده قبیلهگرایی به شیوۀ دیگری نشان میدهد که احترام به کرامت دیگران، سپری در برابر ترس و وحشتهای آینده است. گروه تحقیرشده کاملاً از انکار جایگاه برابر خود آگاه است. خشم و نفرت وارد روایت قبیلهای میشود و میل به انتقامجویی در آن ریشه میدواند.
تنها راه گریز از دام کینهجویی آگاهی از این است که داستانهای دو طرف چگونه ساخته شدهاند. باید درک مشترکی از دلیل مشکلات داشت و هر دو طرف سعی کنند بفهمند که احترام متقابل تنها راه گریز از این دام است. در افریقای جنوبی پس از دوران آپارتاید، این واقعیت که نلسون ماندلا و سایر رهبران سیاهپوست در برابر وسوسه بازگشت به تحقیر اقلیت سفیدپوست مقاومت کردند، به همه گروهها امکان داد تا از چرخه انتقامجویی و کینخواهی فرار کنند. در اینجا نمادگرایی اهمیت بسیاری دارد. تیم راگی غزالهای سفید آفریقایی که همه اعضای آن سفیدپوست بودند، نماد نژادپرستی بود .وقتی ماندلا، در مقام رئیسجمهور پیراهن این تیم را به تن کرد، نگارش روایت جدیدی از داستان قدیمی آغاز شد. چگونه رهبران سیاهپوست افریقایی توانستند در برابر تحقیر سفیدپوستان مقاومت کنند؟ یکی از این رهبران، اسقف اعظم دزموند توتو خاطرهای از رفتار کمیاب احترامآمیز مردی سفیدپوست به نام پدر تریور هادلستون را در کودکی خود به یاد آورد. در آن جامعه، زن سیاهپوست بیسوادی همچون مادر دزموند توتو هیچ ارزشی نداشت:
در چشم جهانیان این فرد دوست داشتنی [=مادر من] گویی اصلاً وجود و اهمیتی نداشت. کنار او در هتل وراندا ایستاده بودم که این مرد سفید بلندقامت که خرقه سیاهی به تن داشت از کنار ما عبور کرد و کلاهش را به نشانه سلام به مادرم از سر برداشت. واقعاً تعجب کردم. مردی سفیدپوست، به احترام زنی سیاه پوست کلاه از سر بردارد! چنین چیزهایی در زندگی واقعی رخ نمیدهند. آن ژست تأثیری ماندگار بر من گذاشت و شاید کمک کرد تا در اعماق وجودم متوجه شوم که برای خدا و برای این مرد سفیدپوست ارزشمندیم؛ شاید به من کمک کرد تا با وجود رفتار خشنی که اکثر سفیدپوستان با ما داشتند با سفیدپوستان دشمن نشوم.
همدردی و دوستی
هر ژست انسانی با اقدام سخاوتمندانه ورای موانع قبیلهای ممکن است در خاطر افراد نقش ببندد و روایت آنان از داستان را شکل بدهد. در اسرائیل، دیوید گراسمن به خاطر میآورد که چگونه وقتی بیش از پنجاه اسرائیلی در حملات انتحاری حماس کشته شدند، دوستی فلسطینی از رامالله با او تماس گرفت و پیشنهاد اهدای خون به زخمیها را کرد.
نمونه دیگر در زمان کشتارهای فرقهای در ایرلند شمالی بود. مردان مسلح نقابدار، گروهی از کارگرانی را که به خانه بازمیگشتند متوقف کردند و دستور دادند هر که کاتولیک است یک قدم جلو بیاید. همهی اعضای گروه به جز یک نفر، پروتستان بودند. آنها تصور میکردند مردان نقابدار پروتستانهایی هستند که می خواهند کاتولیکها را بکشند. سیموس هانی درباره آنچه برای این فرد کاتولیک، که بین ترس و وفاداری گرفتار شده بود، رخ داد، مینویسد:
در تاریک روشن غروبی زمستانی، احساس کرد کارگر پروتستانی که کنارش بود دستش را گرفت و فشار داد تا به او بگوید نه، حرکت نکن. به تو خیانت نمیکنیم. لزومی ندارد کسی بداند عضو چه فرقه یا حزبی هستی. ولی بیهوده بود. چون آن مرد از صف بیرون آمد ولی به جای اینکه لوله تفنگ را بر شقیقهاش بگذارند او را به گوشهای پرتاب کردند و بقیه را به رگبار بستند، چون آنها تروریستهای پروتستان نبودند بلکه اعضای ارتش جمهوریخواه ایرلند بودند.
کشتن آن مردان این داستان را وحشتناک میکند. ولی ژست انسانی یکی از پروتستانها (آخرین اقدام زندگیاش) در گزارشی که مرد کاتولیک سعی کرد از این حادثه ارائه دهد نمایان است
اقدامات نیکوکارانه در ورای مرزبندیهای قبیلهای، همچون اقدام دوست فلسطینی دیوید گراسمن یا کارگر پروتستان، باید دستکم داستانی را که در جوامع دیگر گفته میشود پیچیدهتر کند.
هویتی پیچیدهتر
حس هویت ما حسی ایستا نیست، با تکامل آن ممکن است حس تعلق قبیلهای را به گونهای دیگر ببینیم.
درک روانشناسی قبیلهگرایی، ما را تشویق میکنند تا برای هویتمان، به هر منع دیگری که میتوانیم متوسل شویم. آنچه داریم تنها به عضویت در قبیله محدود نیست. ما مادر و پدر، پسر و دختر، برادر و خواهر، دوست، معمار و دانشمندیم: از مراقبت از کودکان لذت میبریم؛ مدل مو و لطیفههای مخصوص خودمان را داریم؛ طرفدار فلان گروه موسیقی، هوادار فلان باشگاه فوتبال، کوهنورد، گیاهخوار، عکاس آماتور، ستایشگر تالستوی، عاشق موتسارت و نیویورک هستیم.
محدود کردن هویت خویشتن به صرب یا کروات به معنای این است که خودمان را به شدت فقیر کردهایم. اسلاونکا دراکولیچ در طول درگیری یوگسلاوی این فقر را احساس کرد. او در برابر دیدن ملیت به عنوان ویژگی اصلی مردم مقاومت کرد و سعی کرد باب گفتوگو را با دوستان صربش بگشاید. ولی فشارهای داخل کرواسی مردم را تنها به جنبهی ملیّت فروکاسته بود: «ولی مشکل این ملّت بودن این است که برخلاف گذشته که بر اساس تحصیلات،، شغل ایدهها و شخصیتم (و البته مليتم) تعريف میشدم، اکنون از همه این ویژگیها محروم شدهام. من هیچکس نیستم چون دیگر فردیتی ندارم. من فقط یکی از 5/4 میلیون کروات هستم.» اینکه متوجه این فقر بشویم میتواند به سست شدن چنگال روانشناسی قبیلهای کمک کند.
با حسی از هویت اخلاقی که در پایبندیهایی همچون پایبندیهای دینی یاحرفهای ریشه دوانده باشد، و از ارزشها و استانداردهای رفتار خاص خود برخوردار است، میتوان از خصومت قبیلهای عبور کرد. یا شاید این ریشه در انسانگراییای دارد که از عضویت قبیلهای فراتر میرود و فرد را فارغ از این عضویتها و وابستگیها میبیند.
هر دوی این حالتها میتواند در یک فرد، مثل دکتری که در سربرهنیتسا بود وجود داشته باشد. همهی اقلام دارویی ته کشیده بود و دکتر مویکانوویچ باید بدون داروی بیهوشی قطع عضو میکرد.وقتی از او پرسیدند بیش از همه به چهچیز میبالد گفت:
وقتی سربازان اسیر صرب وارد بیمارستان شدند، کنار سربازان بوسنیایی دراز کشیدند. آنها هم در همان اتاقها بودند و در غذایی که خانوادههای بوسنیایی به بیمارستان میآوردند شریک میشدند. در چنین شرایطی بزرگترین خشنودی من به عنوان یک انسانگرا و پزشک این بود که آنها با برانکارد به بیمارستان میآمدند و با پای خود آنجا را ترک میکردند.
[1] برگرفته از کتاب «انسانیت: تاریخ اخلاقی قرن بیستم»، نوشتهی جاناتان گلاور، ترجمهی افشین خاکباز، انتشارات آگه، ۱۳۹۲.
[2] لویاتان از باب چهل و یکم کتاب ایّوب، در تورات گرفته شده است. هابز در کتابی به همین نام، دولت قدرتمند را به هیولایی عظیم تشبیه میکند که از دریا سر برمیکشد و مثل و مانند ندارد. هابز میگوید انسان در وضعیت طبیعی با خشونت، همسو و و همراه است و دست از جنگ و ستیز برنمیدارد و به همین دلیل به سرور و رهبری که به او امر و نهی کند نیاز دارد. او میگوید «برای پایان دادن به جنگ و خشونت، چاره کار این است که انسان به «دولت قدرتمند» تن دهد و الزاماتش را بپذیرد. انسان ذاتاً خودخواه و در جنگ دائمی با دیگران است. انسانها از لحاظ خودبینی طبیعی مثل همدیگر هستند. او سه عامل را برای جدال میان انسانها در وضعیت طبیعی ذکر میکند: (۱) جدال بر سر منابع (۲) عدم اعتماد به یکدیگر، و (۳) میل به جلال و شکوه. وضعیت طبیعی، وضعیتی است که در آن هیچ قدرت حاکمی و قاعده و قانونی حکمفرما نیست و هر کسی نسبت به هر چیزی محق است. در این وضعیت، ترس دائم و خطر مرگ خشونتبار وجود دارد و زندگی انسانها قرین انزوا و فقر، نامطبوع، خشن و کوتاه است» (فصل ۱۳). او وضعیت طبیعی را جنگ همه علیه هم میداند و بنابراین تصور میکند، از آنجایی که انسانها تواناییهای تقریباً مشابهی دارند به نحوی که یکی نمیتواند بر بقیه غلبه مطلق پیدا کند و اینکه همه به یک اندازه مصلحتاندیش هستند، ترس از مرگ آنها را بر آن میدارد با قراردادی دسته جمعی، متقابلاً از حقوق طبیعی خود دست بشویند و دولت تشکیل دهند. در این صورت حقوق طبیعی خود را به یک فرمانفرما که در اساس برخاسته از افراد ملت است، واگذار میکنند. این فرمانفرما الزاماً پادشاه نیست، بلکه میتواند گروهی از مردم یا هر صورت دیگری هم داشته باشد، نکتهی مهم این است که حاکمیت مطلق طی قرارداد اجتماعی به آنها واگذار میشود – م.