انسان، خواستار عشق و عدالت است و تکاپو برای چنین اهدافی، به زندگی حرکت و معنا میبخشد. ما از چنین انسانی میخواهیم که هر روز صبح برخیزد و خود را با اسباببازیهای مصرفیاش بزک کند و به میدان شهر برود تا فاسقی از راه رسیده و او را برای دقایقی مشخص بخرد. آنگاه از خود میپرسیم: چرا احساس رضایت نمیکنم؟!
انسان، نهادی ناآرام و خاطرهای ازلی از ملاقات با پروردگاری دارد که او را دستآموز عشق و یگانگی کرده و آنگاه رهسپار سفری در دنیا نموده است. انسان موجودی دلتنگ است و خواهان بازگشت. او حس غربتی عمیق دارد؛ غربتی که تنها در آستانِ تعاملی محبتآمیز و حقیقی، مأوا میگیرد.
ما این عقابِ بلندپروازِ درونِ خود را در بند کشیدهایم و با او مثل یک مرغ خانگی رفتار میکنیم: هر روز او را به دیدن پاساژهای چشمکزن میبریم و از او میخواهیم که اینها را دیده و پرواز را فراموش کند. ما فریادهای ققنوسوار درونمان را با بلند کردن صدای تلویزیون میخواهیم خفه کنیم.