ایماژ پیرزن خیاباننشین[1]
دربارهی بیگانگی دانشگاه از جامعه
۱
حدود بیست سال است که پیرزنی خیاباننشین در کنار دانشگاه تهران بیتوته کرده.[2] هر روز سر کارش حاضر میشود، گوشهای کنار پیاده رو مینشیند و بساطش را پهن میکند. زن، شوهرش را سالها پیش از دست داده و گویا تنها برادرش نیز در وقایع انقلاب شهید شده است. حالا سالهاست که خود به تنهایی بار زندگی را بر دوش میکشد. در طول چندین دهه، زندگی او هیچ تغییری نکرده اما پیرامون او مملو از تغییرات بوده است: دولتهای مختلف آمدند و رفتند، دانشجویان فارغالتحصیل شدند، استادان بازنشسته شدند، حتی ساختمانهای حول دانشگاه هم تغییر کردند. در میان این همه تغییرات، طرح توسعهی دانشگاه سهم او را مشخص کرد. او مجبور شد از خیابان ۱۶ آذر به خیابان «ادوارد براون» پناهنده شود. اما تغییرات دیگری هم در میان بود: زن در طول این سالها بسیار تکیده شده، چهرهاش پر از سطور خواندنی است، کمرش خم شده و سرش پایینتر آمده است. خیلی چیزها ممکن است تغییر کرده باشد اما زندگی و داراییاش تغییری نکرده است.
۲
اکنون پشت به ۱۶ آذر (و دانشگاه) نشسته است و نیم نگاهی هم به ساختمان بنیاد شهید و ایثارگران دارد که شانه به شانهی آن داده است. کیسهی کوچک داراییهای او کناری رها شده است و گاه تکه نانی برای نهار به همراه دارد. بساطش ساده و کوچک است. تعدادی خودکار، لیف و آدامس. چه مونتاژی از این زیباتر! خودکار، لیف و آدامس به نحوی نامتجانس در کنار یکدیگر نشستهاند. «خودکار» نماد علم در ایران است؛ «آدامس» نماد طعنهآمیز کلیت فرهنگِ «باری به هر جهتِ» ما (سرخوش از لحظههایی که از دست میدهیم)؛ و فروختن «لیف» در کنارِ ورودیِ دانشگاه مسخرهآمیز است، اما فوقالعاده جدی و انتقادی مینماید و نمادِ پاک کردن کثافتها و بلاهتهای علم و فرهنگ است! عدم همارزی اینهاست که میتواند نوعی کولاژ پدید بیاورد و رهگذران را به شگفتی وادارد. در ارزش اقتصادی چیزهایی که فروخته میشود نیز نوعی طنز و طعنه نهفته است: چیزهایی فروخته میشوند که ارزش اقتصادی چندانی ندارند. این تمام چیزی است که او قرار است بفروشد تا قوت روزانهی خودش را فراهم کند. کل دارایی که برای فروش گذاشته است به چندهزار تومان هم نمیرسد و چه بسا خریداری دلسوز بخواهد همه را یکجا بخرد. اما پیرزن با خریدار سروکار ندارد و خودش نیز فروشنده نیست. او با عابرانی مواجه است که مسیر خیابان ادوارد براون را برای رسیدن به دانشگاه و محیط علمی اطراف آن میپیمایند؛ غالباً جوانانی پُرامید که در تخیل مدرکی که قرار است بگیرند از کنار پیرزن میگذرند. آنها پس از گذشتن از سد وحشتناک کنکور، بر سر آیندهی خود قمار کردهاند، قماربازانی که تصور میکنند به محض ورود به دانشگاه کار تمام است و پیروز میدان زندگیاند. در چنین وضعیتِ دیالکتیکی است که پیرزن با حضورش در خیابان ادوارد براون طعنهزنان آیندهشان را به تصویر میکشد.
اما پیرزن فقط فروشنده نیست؛ داراییهای او نشان میدهد که پیرزن، بودن در مرز دستفروشی و تکدیگری را اختیار کرده است. مرز میان دستفروشی و تکدیگری مرز میان حفظ شرافت و نجابت و بیآبرویی است. چنین موقعیتی، تصویری هولناک و نقاشیِ حیرتآوری از در مضیقه قرار گرفتن زندگی روزمره را نمایش میدهد. درهمآمیزی ایماژهایی از سالخوردگی، دستفروشی یا تکدیگری و تلاش برای بقا، داستان جامعهای است که پیرزن در آن زندگی میکند.
۳
پیرزن تسبیحی در دست دارد، سرش پایین است و مشغول ذکر گفتن. سرش این روزها پایینتر هم آمده است! چشمهایش کمتر به محیط توجه میکند و حتی برعکس، توجه محیط را برمیانگیزاند. حجاب کاملی بر تن دارد و همیشه چادر و مانتوی آبی میپوشد. پوشش او نماد یک زن کامل مسلمان و انسانی کامل است که دانشگاه بعد از انقلاب وعدهی ساختش را داده بود! اکنون آنهایی که قرار است انسان کامل پرورش دهند بیش از سی سال است که هر روز به دانشگاه میروند و مشغول کار خود میشوند و انسان کامل، دانشگاه نرفته، در کنار دانشگاه مشغول دستفروشی یا تکدیگری است. او بدون توجه به دانشگاه در طول سالها به کار خود ادامه داده است، همچنان که دانشگاه در طول این چندین دهه به او توجهی نکرده است. اساساً او اینجا کنار دانشگاه جای گرفته است تا بیارتباط بودن دانشگاه و جامعه را نشان دهد. این ایماژِ دیالکتیکیِ درخشان با کنارهم قراردادن عناصر نامتجانس، درسهای زیادی برای ناظران دارد. تصویر زن در خیابان ادوارد براون اکنون یک لحظهی تاریخیِ خوانشپذیر است؛ لحظهای که «تاریخ» با هدایت گذشته در زمان حال، از نو خوانده میشود. این جا نوعی «زمان دیالکتیکی» بلوخی (تعامل مستمر گذشته، حال، آینده) نیز حضور دارد. کنار هم قرار گرفتن جوانانِ رهگذرِ دانشگاهی و زنِ سالخورده، زمانها را در یک لحظه گرد هم میآورد. به تعبیر والتر بنیامین، فهمیدن تاریخ در اینجا مرتبط شدن دو رویداد علّی نیست، بلکه در تضاد قراردادن لحظهای از گذشته با لحظهای از اکنون است که در آن، زمان با پیدا کردن جایگاه به یک وقفه یا درنگ بدل میشود. بدین معنا سالخوردگیْ آیندهی جوانی است و جوانی خود گذشتهی سالخوردگی و لحظهی اکنونْ لحظهی درهمآمیزی انتقادی زمانهاست. آیا این سالخوردگی و آن در ـ مضیقه ـ بودن، آیندهی («نه ـ هنوز»[3]های) چنین جامعهی جوانی خواهد بود یا نه.
۴
پیرزن، چادر به سر بر زمین نشسته و چند وسیله معمولی برای فروش جلوی خود گذاشته. اما زیر چادر، گذشتهاش پنهان است؛ گذشتهای که مملو از وعدهها، امیدها، آرزوها و سرشار از جوانی بوده است. جوانی پیرزن کجاست و چگونه سپری شده است؟ این سؤالی است که تنها وقتی پیرزن را با عابران جوان در تقابل قرار میدهیم مطرح میشود. همانند جوانان رهگذری که از کنار او میگذرند، او نیز سرشار از زندگی بوده و به امید آینده گام برمیداشته، و شاید وقتی برادرش در رژیم شاه کشته شد، اُتوپیاهای بزرگی در سر داشته است. اکنون او نشسته است و رهگذران در حرکتند. حرکتکنندگان امروز، نشستگان فردایند!
پیری به همان اندازه که نماد گذشته است نماد آینده است. گذشتهای که در وسوسهی آینده در زبالهدان جای گرفته و به فراموشی سپرده شده است و آیندهای که در گذشته، پیش فروش شده است!
در آیندهای نزدیک، دانشگاه و خیابان ادوارد براون دیگر پیرزن را نخواهند دید.[4] سرنوشت نیامدهی او (و «ما») معلوم است! نه آن که مسأله و مشکل او حل شده باشد، بلکه با آمدن مرگْ مسأله اساساً به محاق میرود. گویا این سرنوشتِ همهی مسائل ماست که نه با حل مسأله بلکه منحل شدن پایان مییابند.
[1] برگرفته از: عباس کاظمی، «امر روزمره در جامعهی پساانقلابی»، نشر فرهنگ جاوید، ۱۳۹۵.
[2] به یاد لحظههایی از دوران دانشجویی میافتم که سرخوش از این مسیر میگذشتم و در تخیل خودم برای آیندهای ممکن غرق بودم و خودکاری بیک از پیرزن میخریدم و به راهم ادامه میدادم. حالا که دارم در مسیرِ لحظهی زندگی پیرزن گام برمیدارم، بهتر میفهمم که آینده هنوز نیامده و جوانی یعنی چه! زن که از چند دهه پیش به خیابان آمده بود، تا لحظهی مرگش خیابان را رها نکرد. او از ته ماندهی همان تهیدستانی است که آصف بیات در سیاست خیابانی از آنان سخن گفته است. او خیابان را رها نکرد، چراکه «انقلاب» حیات و مماتش بود.
yet [3] -not ؛ ارنست بلوخ سعی میکند زمان را به صورت دیالکتیکی میان «گذشته و حال و آینده» درک و فهم کند. متن حاضر تحت تأثیر فضای بلوخی نوشته شده است.
[4] این یادداشت در سال ۱۳۸۹ نوشته شده است. روزی که ناامیدانه از دانشگاه تهران برای همیشه بیرون آمدم و مانند روحی سرگردان حول آن پرسه میزدم، نگاهم به زن خیاباننشین جلب شد. چند صباحی بعد از نوشتن این یاداشت، پیرزن برای همیشه از میان ما رفت. بی تردید جای او را قهرمانان دیگری پر کردهاند.