اشعاری از کتاب «آکورد آزادی»، ویکتور خارا، ترجمهی بابک زمانی، نشر چشمه
به یاد میآورمت آماندا
به یاد میآورمت، آماندا
در خیابانهای خیس از باران
در مسیرت به سوی کارخانه
همانجا که مانوئل به عشقِ تو عرق میریخت
آری، به یاد میآورمت آماندا
با آن لبخند بلندت
و قطرات ریز باران بر گیسوانت
مگر چیزی جز این اهمیت میداشت
که میرفتی تا مانوئلت را ببینی
که با او باشی، با او، با او، و با او
تنها پنج دقیقه با او
دار و ندارت آن پنج دقیقه بود
زنگ اخطار بود
زمان بازگشت به کارخانه
و هنگامی که قدم میزدی
همه چیز از تو نورانی میشد
همان پنج دقیقه کافی بود
تا گل به رخسارت بنشیند.
مانوئل اما روزی به جنگ در کوهستان رفت
اویی که آزارش به مورچه هم نمیرسید
مانوئل به کوهستان رفت
و تمام آن پنجدقیقهها
به بادِ فنا رفت
زنگ اخطار بود
زمان بازگشت به کارخانه
خیلیها دیگر نبودند که به کارخانه بازگردند
یکی از آنها هم مانوئلِ تو
به یاد میآورمت، آماندا
در خیابانهای خیس از باران
در مسیرت به سوی کارخانه
آنجا که مانوئل به عشق تو عرق می ریخت.
***
تنها چیزی که دارم
چه کسی میتواند بگوید
چگونه میتوان تصور کرد
اگر خانهای نداشته باشم
اگر سرپناهی نداشته باشم
اگر از این زمینِ خاکی
تکهای سهمِ من نباشد
دستانم تمام چیزیست که دارم
دستانم عشقِ مناند، زندگانیِ مناند
دستانم تنها چیزیهاییست که دارم
دستانم عشق و زندگانی مناند
خانهای برای رفتن ندارم
پدر و مادری در آن چشم براهِ من نیستند
چه دورم از این مرداب
چه دورم از این مرداب
چه دورم از این مرداب
همچون آن ستارهی دور.
***
گاو آهن
مشتهایم را گره میکنم
و گاوآهن را در دلِ زمین فرو میکنم
سالیان سال اینگونه عرق ریختهام
عجیب نیست که چنین فرسودهام
پروانهها دور سرم میچرخند
جیرجیرکان جیر جیر میکنند
پوستم سوخته و سوختهتر میشود
و خورشید غضبناک میتابد و میتابد بر من
قطرات عرق پیکرم را شخم میزنند
من بر زمین شخم میکشم
عرق بر من..
چه امیدی در دل دارم
هنگامی که به ستارهی بختم میاندیشم
ستارهام میگوید:
هرگز دیر نخواهد بود
پرنده، روزی خواهد پرید …
پروانهها دور سرم میچرخند
جیرجیرکان جیر جیر میکنند
پوستم سوخته و سوختهتر میشود
و خورشید سخت بر من میتابد و میتابد
عصرگاه در مسیر بازگشت به خانه
ستارهای در دل آسمان میبینم
هرگز دیر نخواهد بود
پرنده هم روزی خواهد پرید…
به تنگیِ یک یوغ
مشتهایم مملو از امید است
از آنرو که روزی همهچیز تغییر خواهد کرد.
***
بیلچه
بیلچهای به من دادند
که مراقبش باشم
که رهایش نکنم
که خاک را بکَنم با آن
آهسته و آهسته و آهسته
بزرگتر که شدم
بیلی به من دادند
چه مردانه به دستانم چربید
تا آنجا که دل خاک را میدریدم
آهسته و آهسته و آهسته…
بیلت را با خود ببر هر جا که میروی
مثل تقدیرت که هر جا که میروی با توست
کار و تقلا را گرامی بدار
که کار است که نان و آبت میدهد
بیلت را هر جا که میروی با خود ببر
گذر سالیان مرا فرسوده است
تنم دیگر توان از دست داده
هر آنچه برایش عرق ریختم
از چنگم در آوردند
آهسته و آهسته و آهسته…
لعنت بر این شب تیره
که باید با آن بسازم
گرچه با چشم خود دیدهام
که تاریکی قصد رفتن ندارد
بیلت را به دوش بگیر همواره
تا مسیر تقدیرت را بسازی با آن
شاید بتوانند زمینت را بستانند
اما لذتِ بذر کاشتن هرگز.
آری، لذتِ بذر کاشتن
تنها برای توست، تنها و تنها برای تو…