زندگینامهی خود نوشتهی آیتالله آقا نجفی قوچانی (1363ـ1295 ه.ق.)
[….] پدرم از حجرهی آقای استادم پایین آمد و اشاره کرد که برویم، رفتیم رو به خانه، پرسید آمدی پایین چه کنی؟ گفتم آمدم که وضع مدرسه و اهلش را به نظر خریداری ببینم، گفت پسندیدی؟ گفتم حالا که خوشم نیامد بلکه مثل من مثل آهویی بود که صیاد او را آورد در طویلهی خر و گاو حبس نمود و او در وحشت تمام بود، مگر بعدها مأنوس شوم. گفت به زودی مأنوس خواهی شد و هیچ غربت تأثیر نخواهد کرد…
[….]گفتم: تو غیر منی و من نمیتوانم آینده را به تو حالی کنم، خب هر چه مقدّر است میرسد.
در کف شیر نر خونخوارهای غیر تسلیم و رضا کو چارهای
گفت: تو هی دم از آزادی میزنی، آن هم خوب نیست و الاّ بچه اگر آزاد و ولگرد باشد تربیت نمیشود، دزد و دغل میشود. اینکه مکرّر میکنی به اقتضای طمع بچگی است، میگویند مرده را اگر به حال خودش بگذاری کفن را ملوث میکند.
گفتم که به تو نمیتوانم حالی کنم، بلی دزد و دغل را نباید آزاد نمود باید به غل و زنجیر باشد، اما آدمی که میخواهد کار خوبی پیشه کند که خیر خودش و خیر عامه باشد، او نباید به غل و زنجیر باشد، او باید آزاد باشد، مثلاً قاطر چموش و لگدزن را باید حبس نمود و سگها را باید به زنجیر کرد، امّا قاطر مسافرت را باید حبس کرد؟ و سگ که عقب گلّه حافظ گلّه است را باید به زنجیر نمود که گرگ گله را بخورد؟ حاشا و کلاّ.
حرف من این است که عقل باید آزاد باشد مطلقا که به تفکر شاهراه صواب و حق را بفهمد و نوکرهای عقل از قبیل زبان و قلم و دست و پا و غیره نیز باید آزاد باشند که بتوانند فهمیدهی عقل را به اجرا گذارند و السلام.
گفت: حالا بمان تا ببینم چه پیش آید، حال که من از او خواهش کردهام و ایشان هم قبول کردهاند خوب نیست هوسناکی دیگری بنماییم.
خانهی آشنا در نزدیک دروازهی پایین که راه طرف قلعهی ما است بود. پدرم صبح بعد از سفارش مرا به آن شخص که شبها باید به منزل او باشم خداحافظی نمود که به قلعه برگردد من هم به مشایعت تا بیرون دروازه رفتم. کنار راه زیر درختی الاغ را بست گفتم اصل خیال تو چیست؟ من در مدرسه موقتاً تا دو ـ سه سالی باید درس بخوانم و یا آنکه باید تا آخر که درس خوانده میشود بخوانم که رسماً ملاّ باشم، نظیر شیخالرئیس قوچان، مثلاً ؟
گفت: باز میخواهی چه بگویی، گفتم علی ایّحال همت بکار بستهام که خواهی نخواهی مدتی بمانم و فعلاً به ده با تو نخواهم آمد ولو راضی هم باشی. فرض بگیر من تا آخر هم راضی هستم میخواستم میل قلبی تو را بفهمم.
گفت: البته میل قلبی من این است که اگر ممکن شود حاج میرزا حسن شیرازی که در سامره است و مردم بلکه مسلمانان تقلید او را میکنند بشوی گفتم آنکه ممکن نیست، مثلی است میگویند:
ملا شدن چه آسان آدم شدن چه مشکل
من میگویم میرزا حسن شدن چه آسان اما به جامعیت او و سیاست و ریاست او چه مشکل، صد هزاران طفل سر ببریده شد تا کلیمالله صاحب دیده شد.
اقلاً در هند و سند و بخارا و قفقاز و ایران و عراق و مصر و شام صد هزاران آخوند خون جگر خورد تا میرزا حسن، میرزا حسن شد، دیگر آنکه میرزا حسن قریب ده وزن خود از مال پدر پول خرج کرد تا میرزا حسن شد. جنابعالی تمام دارایی خود را بفروشی به وزن یک پای کوچک من نمیشود، مخارج آخوندها همه خوراک و پوشاک نیست، اندوختهی آخوندها هزارها کتاب است تو همیشه یک چشمه نگاه میکنی.
هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست نه هر که سر بتراشد قلندری داند
گفت: حالا میرزا حسن نشدی پایینتر از او.
گفتم: پائینتر از او دو قسماند، یک قسم از مال ارثی یا از پدر و مادرشان به اندازهی معاش مایحتاج داراست و بدون اینکه زحمتی در طریق تحصیل مایحتاج خود بکشد تا آخر عمر به خوشی زندگانی میکند یا اینکه دارائیتی چنین ندارد و بنده از آن قسم اول که نیستم و قسم دوم که دارائیت فِعلیه ندارد و رفته زحمت کشیده و مجتهد شده و برگشته که این هم دو جور است، یا قوهی کار و زحمتکشی در زراعت بر حسب قوهی بدنی و استخوانبندی دارد که امرار معاش از مَمَرّ حلال و کَدّ یمین بدون چشم طمع به مال مردم و کیسهی مردم بنماید یا این قوه را هم ندارد، بنده از آن جور اول باز نیستم. سالی که نکوست از بهارش پیداست. اگر به مدرسه نیامده بودم و از حالا مشغول زحمت زراعت بودم شاید رشدی و نموّی میکردم و این علیلی و کم بُنیِگی بواسطهی ورزشهای بیابانی و بیخیالی رفع میشد، کما اینکه یقیناً رفع هم میشد و تو هم روز به روز مُستریحتر میشدی ولی الان که به مدرسه آمدهام یکجا باید بنشینم غذا به تحلیل نمیرود و درس هم تا نصف شب روی کتاب و غصّهی اینکه فهمیده نشد یک طرف و غصّهی اینکه ترتیب معاش بدهم از چه و از کجا یک طرف و همهی اوقات هم در قوچان نیستم که راه خودت نزدیک است یا به خیال خودت سفارشات اکیده به عَمرو و زید نمودهای و حال آنکه معمول نخواهد شد، در آن ولایت غربت که دور است نه انیسی و نه معینی؛ یقیناً اگر تلف نشوم بنیه و قوه بدنی ضعیفتر خواهد شد و قوه زراعت و مثل زراعت را نخواهم داشت حالا فرض کن که سالماً رفتهام و مجتهد شدهام و جوال استعداد خود را پر از علوم نمودهام اما بنیهی کار کردن را ندارم. یقیناً طمع به غیر هم ندارم یقیناً چون آخوندهایی که چشم به دست غیر و یا اَدنیˈ توقعی از غیر دارند و یا اظهار احتیاج به غیر میکنند آنها را من در متن کفر میبینم یا در حاشیه و اگر بمیرم از من سر نخواهد زد و در مکتبخانه در صد کلمه خواندم که علی(ع) فرمود ذَلَّ مَن طَمَعَ و هرگز من ذلّت بر خود روا ندارم و در آن وقت جنابعالی یا هستید و از کار افتادهای یا خدا نکرده نیستید، حالا این پسرِ کار کن و کاردان را که واسطهی مدرسه فرستادن دخترِ کور یا شکسته ساختی چه کند؟
گفت: مگر خدا مرده در آن وقت…؟
گفتم: خدا نمرده و نخواهد مرد، لکن در تواریخ هست که خدا هفتاد پیغمبر خود را بین صفا و مروه پایین رکن و مقام از گرسنگی کشت و به هیچ جاش هم غم نشد، گفت اگر مقدر کرده که تو را هم گرسنگی بکشد صد کرور دولت که داشته باشی باز از گرسنگی خواهد کشت. برو برو همانطور که معیّن شده روزها به حجرهی استاد برو و نزدیک غروب بیا به منزلِ آشنا. گفتم چشم خداحافظ…. آمدم همان کتاب چهار قِرانی را که داشتم از منزل برداشتم بسمالله گفتم رفتم به مدرسه که درس بخوانم و در آن وقت سیزده سال داشتم و سنه 1308 بود.
(برگرفته از کتاب «سیاحت شرق و غرب»، نوشتهی آقا نجفی قوچانی، نشر حدیث، 1377)