نامه‌های مردم کوفه در دعوت از امام حسین‌(ع):

پس از مرگ معاویه، جمعی از بزرگان کوفه نامه‌ی زیر را به امام حسین(ع) نوشتند:

از سلیمان بن صُرَد و المسیب بن نجیه و رفاعه شداد وحبیب بن مظاهر و پیروان و شیعیان او مسلمانان از اهل کوفه:
«سلام برتو باد. در ستایش خدای که هیچ معبود به حقی جز او نیست با تو همزبان باشیم . اما بعد، ستایش خدایی راست که دشمن بیدادگر کینه‌توز تو را در هم شکست. همان کسی که بر این امت چیره گشت و با نیرنگ [امر خلافت] آنان را ربود. بیت المال امت را غصب کرد و بدون رضای آنان بر آنان فرمان راند. سپس نیکان امت را کشت و بدانشان را نگه داشت و مال خدا را به دست ستمگران و توانگران سپرد. خدایش از رحمت خویش دور دارد چنانکه قوم ثمود را دور داشت. اکنون ما مردم عراق رهبری نداریم، به سوی ما رهسپار شو، امید است خدای متعال به وسیله‌ی تو ما را به حق فراهم آورد. ما در نمازهای جمعه عید با نعمان بن بشیر کاری نداریم و اگر خبر یابیم که به سوی ما رهسپار شده‌ای بیرونش کرده، به خواست خدا تا شام تعقیبش می‌کنیم. سلام و رحمت خدا بر تو باد.»

در نامه‌ی دیگری شبث بن ربیعی و حجاربن ابجر و یزید بن الحارث و عزره بن قیس و عمرو بن الحجاج و محمد بن عمر التمیمی نوشتند که: « باغ‌ها سر سبز شده‌اند، چشمه ها جوشیده‌اند. اگر می‌خواهی حرکت کن که لشکری آماده‌ی فرمان توست.»

حتی در نامه‌ی دیگری نوشته شد: «  …  اگر حرکت نکنی گناهکاری و صد هزار شمشیر آختر در خدمت توست.»

نکاتی درباره‌ی نامه‌ها و مقایسه‌ی آنها باهم:

1- بسیاری از نویسندگان این نامه ها که نام آنها گفته شد جزء کسانیند که در روز عاشورا نام آنها را در سپاه مخالف خواهیم دید.

2- نوعی ادب و تامل و دقت وکلا منطقی بودن در نامه‌ی اول نسبت به نامه‌های دیگر وجود دارد.

3- در نامه اول، مردمی که نامه نوشتند اقرار می‌کنند که چیزهایی را می‌دانند، مثل اینکه: حاکم را به نیرنگ‌باز بودن می‌شناسند، می‌بینند که عدالت در تقسیم بیت المال نیست و همه‌ی اختیارات در دست حاکمی غاصب است، در جامعه شاهد کشته شدن نیکان هستند ،حاکم را چیره بر امت می‌بینند و نه ولی آنها و . . . ، پس از حسین(ع) می‌خواهند تا به واسطه‌ی پیشوایی او برای بر پاکردن حق جمع شوند و  مؤدبانه امید خود را در این راه به خدای متعال می‌بندند و با  جملات پایانی نشان می‌دهند که پیرامون تحقق افکار خود هم اندیشیده‌اند و هم عمل خواهند کرد

4- در نامه های بعدی نوعی تعجیل، عدم تعقل و بی‌احتیاطی، بی‌احترامی‌و دنیا پرستی به چشم می‌خورد؛ گویی که باغ‌ها و چشمه‌ها (که مثالی است مبنی بر وجود امکانات) و لشکر آما‌ده به فرمان، برای تحقق هر خواسته‌ای کافی است و اینجا فقط تو را کم دارد که اگر نیایی گناهکاری. مطمئن، تیز و بی‌منطق حرف می‌زنند و گویی «خدا» را در این ماجرا نمی‌بینند. امام حسین(ع) این نامه‌های آخر را که می‌خواند از اسامی نویسندگان می‌پرسد، شاید از این گونه نامه نوشتن چیزی را پیش‌بینی می‌کند، و در زمان جنگ این اسامی را از بین سپاه مقابل صدا می‌زند و به آنها می‌گوید آیا شما نبودید که نامه نوشتید و گفتید باغ‌ها سرسبز شده‌اند، بشتاب!؟ و آنها با همان عجله و همان بی‌احترامی که در نوشتن نامه‌ها داشتند می‌گویند: «نه، ما نبودیم.»

پاسخ امام(ع) به نامه‌های کوفیان

بسم اله الرحمن الرحیم

از سوی حسین بن علی به بزرگان مؤمنان و مسلمانان؛ اما بعد هانی و سعید آخرین فرستادگان شما نامه‌های شما را آوردند. از مطالب آنها آگاهی یافتم. سخن بیشتر شما این بود که ما امام نداریم به سوی ما بیا، امید است خدای متعال به وسیله‌ی تو ما را بر هدایت و حق فراهم آورد. اکنون برادر و پسرعمو و مورد اعتماد خاندانم را نزد شما می‌فرستم. از او خواستم تا احوال و امور و افکار شما را برایم بنویسد. اگر نوشت که بزرگان و اندیشمندان و خردمندان شما بر آنچه فرستادگان شما می‌گویند و در نامه‌هایتان خوانده‌ام هم‌داستانند، به زودی نزد شما خواهم آمد، ان‌شاءالله. به جانم سوگند، امام و پیشوا نیست مگر آن‌کس که به قرآن عمل کند و عدل را به پا دارد و حق را اجرا کند و خود را وقف راه خدا سازد. والسلام.

نکاتی درباره پاسخ امام :

1- امام از نامه‌های قبلی این جمله که « امید است که خدای  . . .  » را در نامه‌ی خود می‌آورد، انگار که تأکید می‌کند که من بر این فرض که بیشتر شما این‌گونه انتظار مرا می‌کشید، یعنی «وسیله‌ی فراهم آمدن پیرامون حق با امید به خدا»، حرکت خود را آغاز می‌کنم و نه مثلاً  بر اساس لشکر آماده به فرمان یا  امکانات فراوان یا شور آنی شما.

2- امام و شیعیان او مدتهاست که توسط « حاکم نیرنگ باز» در انزوا هستند و اجازه‌ی ارتباط خوب و آزادانه با مردم به آنها داده نمی‌شود و از ظلم حکومت به تنگ آمده و منتظر فرصتند. با وجود این، امام(ع) پس از دیدن این همه نامه و این همه شور از مردم تأمل می‌کند؛ به این صورت که مسلم را برای بررسی اوضاع به کوفه می‌فرستد و بعد از آن آماده‌ی حرکت می‌شود. امام (ع) خاطراتی از این مردم دارد.

3- امام (ع) در جملات پایانی ویژگی‌هایی را برای رهبر بر می‌شمرد : عمل به قرآن، به پاداشتن حق و وقف راه خدا شدن. یعنی تقدس، وراثت و هر ویژگی دنیایی مثل پول و قدرت و . . . . موجب نمی‌شود که کسی شایسته‌ی ولایت بر مردم باشد.

بدرقه‌ی مسلم

امام نامه را به مسلم بن عقیل می‌دهد تا به کوفه ببرد و به وی چنین می‌فرماید: «تو را به سوی کوفیان رهسپار می‌کنم و این نامه‌های آنان به من است. خدا به زودی کار تو را بدانگونه دوست دارد و می‌پسندد به سرانجام می‌رساند. امیدوارم من و تو در درجه‌ی شهدا باشیم. در سایه‌ی برکت و خیر خداوندی رهسپار شو تا به کوفه درآیی … .»

اول اینکه، نوع بدرقه امام با مسلم گونه‌ای است که گویی می‌داند که دیگر او را نخواهد دید. گویی  امام(ع) شهادت را حتی در این زمان که ظاهراً همه چیز حکایت از دست‌یابی به پیروزی می‌کند برای مسلم می‌بیند.

ثانیاً کدام یک از ما هنگام دعا کردن برای عزیزی می‌گوییم : «هر چه خدا بخواهد برایت آرزو می‌کنم.» رسم بر این است که ما بگوییم: «هر چه بخواهی خدا همان را برایت پیش آورد.» گویی امام (ع) با این گونه دعا کردن به یادمان می‌آورد که خدا بهتر از ما خیر را می‌شناسد، و بر ما نیز خیرخواه‌تر از ماست، پس عجب نیست که از خدا بخواهیم خواست خودش را برای عزیزمان پیش بیاورد، در این صورت گویی که آن عزیز را به دست خدا می‌سپارد و امید دارد که مسلم شایسته‌ی شهادت گردد و از این هم فراتری می‌رود او شهادت خودش را هم در کنار مسلم آرزو می‌کند.

امام (ع) سعادت مسلم، بودن با مسلم و شهادت خود و مسلم را می‌خواهد، اما می‌داند که «خیر» و «سعادت» نهایی در دست خداست، پس قبل از اینها «رضا»ی خدا را برای مسلم آرزو می‌کند.

***

آنچه بر مسلم می‌گذرد:

مسلم در بدو ورود به کوفه با استقبال پرشور مردم برای اعلام بیعت با امام حسین(ع) مواجه می‌شود. اما مسلم فقط به دیدن نفرات اکتفا نمی‌کند و طی جلسات خصوصی که با صاحبان اندیشه و بزرگان کوفه برگزار می‌کند از اوضاع کوفه و اهداف و آگاهی‌های مردم کسب آگاهی می‌کند. مسلم پس از اطمینان از صحت ادعاهایی که در نامه‌ها آمده است نامه‌ای بدین مضمون به امام حسین(ع) می‌نویسد: «فرستاده به آن که او را فرستاده است دروغ  نمی‌گوید؛ هجده هزار نفر با من بیعت کرده‌اند، همین که این نامه به دست شما رسید در حرکت به سوی کوفه شتاب کنید.»

هنگامی که خبر دعوت امام حسین(ع) و بیعت مردم کوفه انتشار یافت، یاران و طرفداران بنی‌امیه احساس خطر کردند و حکومت اموی را در معرض زوال دیدند. در آن زمان نعمان بن بشیر حاکم کوفه بود که از روحیه‌ای آرام و سازشکار برخوردار بود و موضع او صلح و اجتناب از درگیری بود. هنگامی که امویان یزید را از اوضاع کوفه و موضع حاکم مطلع کردند، یزید به شدت برآشفت و به پیشنهاد غلامش عبیدالله بن زیاد را حاکم کوفه کرد و طی نامه‌ای از او خواست که به سوی کوفه برود، مسلم را دستگیر کند و او را بکشد. ابن زیاد که مردی است که به زیرکی و خشونت شهرت دارد به حکومت هر دو شهر بصره و کوفه منصوب می‌شود و طی اولین سخنرانی کوبنده‌ی خود پس از ورود به کوفه خطاب به کوفیان چنین می‌گوید: «امیرالمؤمنین مرا والی شهر شما، مرزها و اموالتان قرار داده و به من امر کرده است که با مظلومان شما با انصاف رفتار کنم و به محرومان شما عطا و به افراد مطیع و گوش به فرمان شما احسان کنم. من تابع دستورات او هستم. من برای نیکوکاران شما همچون پدری نیک هستم و شمشیر و تازیانه من علیه کسی است که مخالف فرمان و حکومت من باشد»؛ و روز بعد، گویی که قاطعیت دیروز چندان اثری در خاموش کردن مردم نداشته، خطاب به آنان گفت: «این کار جز با برخورد قاطع و بدون خشونت و برخورد نرم بدون ضعف درست نمی‌شود و تا سالم شما را به جای مریض و حاضر شما را به جای غایب و دوست را به جای دوست نگیرم، وضع سامان نمی‌یابد.»

علاوه بر جنگ روانی، ابن زیاد شروع به تفرقه افکنی و شایعه پراکنی و تهدید و تطمیع مردم می‌کند. به این صورت که افرادی از اهل بصره را که در کوفه دارای پایگاه اجتماعی هستند به میان قبایل می‌فرستد و از آنها می‌خواهد تا از طریق بحث با رؤسای قبایل «که عموزادگان یا دوستان آنها هستند» اتحاد این‌ها را برهم بزنند.(1) ابن زیاد همچنین عریفان(2) را گرد آورد و به آنها به تندی گفت که نام افراد تحت پوشش خود را بنویسند که کدام یک از آنها طرفدار یزید و کدام یک خوارج و کدام یک حروریه‌اند و به چه کسانی مشکوکند یا چه کسی را می‌شناسند که با مسلم همکاری می‌کند یا از یزید ناراضی است و بعد تأکید کرد که حتی اگر یک نفر از این افراد گزارش نشود عرافت او لغو می‌شود و آن فرد بر در خانه‌اش به دار آویخته می‌شود. او همچنین مبلغان خود را برای تهدید مردم به سطح شهر گسیل داشت و به دستور وی در شهر شایعه کردند که لشکر شام در پشت دروازه های شهر اردو زده است. او به سرعت بر مراکز قدرت تسلط می‌یابد و کسانی را که به آنها اعتماد دارد بر مناصب مهم می‌نشاند.

ترس همه‌ی شهر را فرا گرفت. عریفان در اجرای دستور عبیدالله که مظهر قساوت و خشونت بود شروع به تهیه‌ی فهرستی از نام کسانی که به مخالفت با بنی‌امیه شناخته می‌شدند کردند و این اسامی را در اختیار عبیدالله قرار دادند- وضعیت به گونه‌ای شد که پدر، فرزندش را و برادر، برادرش را از شرکت در قیام و پیوستن به مسلم باز می‌داشت. ابن زیاد همچنین با وعده‌ی پول و مقام و تطمیع مردم بسیاری از هواداران مسلم را پراکند.

موضع مسلم در این میان موضع انسانی صبور و خردمند است. او حتی در این بحران که پراکندگی در صفوف یاران خود را می‌بیند از عامل ترس و فشار یا ایجاد تفرقه و یا برانگیختن گرایش‌های قبیله‌ای یا دادن وعده استفاده نمی‌کند. مسلم کسی نیست که اصول نظامی را نداند و از صحنه های جنگ دور بوده یا از استراتژی‌های سیاسی بی‌خبر باشد، طوری که بتوانند او را فریب دهند یا غافلگیرش سازند. اما او تنها مأموریت دارد که از میزان آگاهی مردم و آمادگی آنها در دعوت و استقبال از امام (ع) آگاه شود و با روش‌های درست اموری را که برای موفقیت حرکت او مهم است تدبیر کند. او دستوری برای تشکیل حکومت و اعلام نهضت ندارد، پس برای آغاز نبرد پیش‌قدم نمی‌شود. از سوی دیگر مردانگی و شرافت او به او اجازه نمی‌دهد که به حیله و خیانت متوسل شود.(3)

بعد از این وقایع، جریان دعوت به شکل مخفی در آمد- بسیاری از رهبران شیعه بازداشت شدند و افراد فرصت طلب و طمع ورز در کنار ابن زیاد قرار گرفتند و برای جلب نظر او تلاش کردند. بیشتر کسانی هم که برای امام حسین(ع) نامه نوشته بودند مخفی شدند.

مسلم در خانه‌ی هانی اقامت گزید. هانی از کسانی است که روزگار پیامبر(ص) را درک نموده و در کوفه دارای پایگاه اجتماعی و قدرت نفوذ فراوان در بین عشیره‌ی خود است. نقش هانی برای ابن زیاد بسیار مهم است چرا که او اصرار دارد که پیش از آمدن امام حسین(ع) کار را یکسره کند. در این صورت هم مسلم و طرفدارانش دستگیر می‌شوند و هم ابن زیاد از دست مخالفانش خلاصی می‌یابد. پس با حیله و نیرنگ بزرگان شهر (که اکثراً از دوستان هانی بودند) – هانی نزد ابن زیاد آورده می‌شود و در آن جا ابن زیاد با لحنی تند و به دور از ادب از او می‌خواهد تا مسلم را به وی تحویل دهد و تهدید می‌کند که اگر چنین نکند کشته خواهد شد و هانی پاسخ می‌دهد: «در این صورت برق شمشیرها را بالای سر خود خواهی دید.» هانی در قصر بازداشت می‌شود. این خبر حرکت مسلم را تهدید می‌کرد، زیرا ادامه‌ی کار پنهانی را دشوار می‌کرد. پس مسلم برای نجات او و سایر زندانیان دست به کار شد. مسلم عبدالله بن حازم را برای بررسی وضعیت هانی به قصر می‌فرستد و او با خبر ناگوار زندانی شدن هانی و شکنجه شدن او بر می‌گردد.(4) بعد از این خبر مسلم با سپاهی که از نظر تعداد و تجهیزات قوی و گسترده بود در حالی که شعار «یا منصور اَمِت» را سر می‌داد وارد مسجدی شد که ابن زیاد در آن جا در میان مردم به تهدید و موعظه‌ی آنها مشغول بود. ابن زیاد و نزدیکانش به قصر پناهنده شدند اما نگرانی زیادی نداشتند. ابن زیاد کوفیان را بهتر از خودشان می‌شناسد. او در حالی که می‌داند که بدون ترساندن و پراکندن این مردم توان رویارویی با آنها را ندارد از حربه‌ی فریب استفاده می‌کند. از این رو سران عشایر را می‌فرستد تا در مردم ترس و نومیدی ایجاد کنند و آنها را از رسیدن سپاه شام بترسانند. کار به جایی می‌رسد که زنان به سراغ فرزندانشان می‌آیند و به آنها می‌گویند: «به خانه برگردید، بس است»، و مردان به پسرانشان می‌گویند: «اگر فردا سپاه شام بیاید چه خواهید کرد؟» ابن زیاد باز هم ادامه می‌دهد. به حارث دستور  می‌دهد تا در شهر بگردد و مردم را از مجازات بترساند و پراکنده‌شان سازد و محمد بن اشعث را هم فرستاد تا با نیروهایش برای کسانی که تسلیم می‌شوند پرچم امان برافرازند. جنگ روانی گسترده‌ای که ابن‌زیاد به راه انداخته بود همه‌ی شهر را فرا گرفت و ترس بر همه جا سایه افکند. مردم یکدیگر را از خطر ورود سپاه شام بیم می‌دادند: «به خانه هایتان برگردید و خود را به کشتن ندهید. امیر عهد کرده است که اگر به جنگ با او ادامه دهید فرزندان شما از بخشش محروم می‌کند.» برخی ترسیدند و برخی نیز به این امید که مسأله بدون خونریزی حل شود از ادامه‌ی مبارزه دست کشیدند تا جایی که از آن سپاه عظیم تنها 500 نفر باقی ماند و مسلم نماز مغرب را در حالی به جا آورد که 30 نفر پشت سرش نماز می‌خواندند و آنگاه که از «کنده» بیرون می‌آمد حتی یک نفر نبود تا راه را به او نشان دهد.

***

با مسلم همراه می‌شویم که در یکی از محلات کوفه و در حال مقاومت و جنگ تن به تن با کوفیان بود. مردان با شمشیرها و نیزه ها و زنان با آتش زدن دسته‌های نی که از پشت بامها به سوی او می‌انداختند؛ حتی کودکان را واداشته بودند که او را سنگ بزنند. اما مسلم بی‌هراس و آشفتگی می‌جنگید و می‌خواند: «سوگند یاد کرده‌ام که جز آزادمنشانه و عزتمندانه نمیرم، هر چند که مرگ را ناخوش دارم. هرکس به ناچار روزی به ملاقات مرگ خواهد رفت و شیرینی و خنکای زندگی سرانجام به تلخی و گرمی می‌گراید. شعاع خورشید در می‌گذرد و شب لاجرم سایه می‌افکند، بیم من از آن است که به من دروغ بگویند یا خدعه کنند.»

تصور کنید که این گونه با «غیرت» و «شجاعت» و «رها»، سخن گفتن از مرگ و روبه رو کردن انسان ها با این حقیقت که: «هر کس به ناچار روزی مرگ را ملاقات خواهد کرد و از مرگ گریزی نیست پس چه خوب است که این ملاقات در حالی صورت گیرد که تو «آماده»‌ای یعنی «رهایی» و در بند ذلت های دنیایی نیستی»، چه فشار یا اثر عمیقی بر مخاطب دارد که از ترس مرگ «عهد» خود را با کسی که برای یاری‌اش آمده شکسته است و بر او شمشیر می‌كشد.

مسلم در ادامه‌ی مبارزه‌ی خود، با شجاعت و صبر انبوه جمعیتی را که او را گرفتار کرده‌اند تا حدودی وادار به عقب‌نشینی می‌کند ولی سرانجام به علت شدت جراحات وارده و با اعتماد به امانی که فرمانده سپاه مقابل «ابن اشعث» به او می‌دهد، تسلیم می‌شود و در حالی که لشکری غرق در سلاح او را در میان گرفته‌اند به همراه سپاه به سمت قصر ابن زیاد حرکت می‌کند. مردم برای اعلام خبر بازداشت مسلم به ابن زیاد بر یکدیگر سبقت می‌جستند. مسلم از مشکلاتی که در ادامه‌ی راه و روبه رو شدن با ابن زیاد دارد آگاه است و امیدی به پای‌بندی آن جماعت به امان خود ندارد و فرجام و سرنوشت خود را می‌داند، اما غرق در اندیشه و تا حدودی غمگین می‌نماید. یکی از مراقبان با دیدن این حال از مسلم با تمسخر به او می‌گوید: «کسی که چیزی نظیر آن چه تو طلب کرده‌ای، طلب کند نباید ناراحت باشد.» چیزی شبیه این مَثَل که: «خودکرده را تدبیر نیست» یا«خودت خواسته ای!» اما مسلم در هوای دیگری است و این گونه پاسخ می‌دهد: «این اندوه هرگز برای خودم نیست بلکه نگران خاندان رسول خدا هستم که به این سو می‌آیند.»

مسلم تاکنون نه از خود هیجان و شوق بی جا نشان داده است نه بی صبر و بی طاقت بوده است و نه بی حزم و تأمل دست به اقدامی زده است تا شایسته‌ی ندامت باشد. او به کوچکی دنیا می‌اندیشد، که به خواست همین مردم برای حسین(ع) پیام فرستاده که: «بشتاب» و اینک این «بی وفا مردم» چه استقبالی از او خواهند کرد؟ به راستی که اگر دنیا آخرین تیررس دید او بود باید از غم این ناجوانمردی‌ها جان  می‌داد. اما او « خدایی را می‌شناسد» که می‌گوید: انّ الباطل کان زهوقا … و او عزت را برای کسی که عزت را از آن خدا بداند تضمین کرده است و والاترین تقدیرها را برای «حق خواه» رقم می‌زند. پس نه بیمی بر اوست و نه اندوهی و این را از ادامه‌ی گفت و گوی او با ابن زیاد می‌توان فهمید.

مواجهه‌ی مسلم با ابن زیاد

مسلم در حالی که هاله‌ای از عزت و بزرگ‌منشی او را فرا گرفته است وارد قصر زیاد می‌شود و بی‌آنکه به او اعتنایی کند و سلام دهد پیش می‌رود. نگهبان پرخاشگرانه به او می‌گوید: از چه رو به امیر سلام نمی‌کنی؟

مسلم: او امیر نیست.

عبیدا…: تفاوتی نمی‌کند، سلام کنی یا نکنی کشته خواهی شد.

مسلم: اگر تو مرا بکشی بی گمان افرادی پلیدتر از تو انسان هایی بهتر از من را پیش از این کشته‌اند.

ابن زیاد با بزرگ جلوه دادن و پر رنگ کردن مرگ به معنای «نیستی»، در واقع می‌خواهد خود را بزرگ و توانمند نشان دهد و یأس و اقرار به شکست را در مسلم ایجاد کند. اما مسلم به یک حقیقت از مرگ اشاره می‌کند که فنا و ترسناکی و بی معنا بودن را به شدت از مفهوم آن می‌زداید: ظلم و قتل و کشتن نفس طیبه در این دنیا چیز عجیبی نیست. این دنیا همان دنیایی است که در آن سر یحیای نبی(ع) را به خواسته‌ی فاحشه‌ای در طشتی می‌گذارند و به او هدیه می‌دهند. پس تو نه اولین کسی هستی که مرگ بی گناهی به دستت صورت می‌گیرد و نه آخرین کس خواهی بود و نه اینکه من بهترین کسی هستم که این گونه مردن برایم تقدیر شده است. رسم دنیا این بوده و هست.  هر انسانی ادبار «دنیا» را به خود می‌بیند و قطعاً هر کسی این ادبار را می‌بیند ناچار است بپرسد: اگر همه‌ی دنیا همین است، «همین قدر کوچک و ناپایدار و برباد و …» پس به چه چیز باید امید بست؟ به چه چیز باید گره زد؟ باید به چه سلاحی مجهز شد که در مقابل این فرو ریختن دنیا زانو نزد و فرو نریخت؛ تا فریفته و ناچاراً دلزده و ملول از دنیا نگشت؟ و اگر این پرسش و درد و تشنگی از سر «صدق» دنبال شود رحمت خداوند انسان را به سوی آب حقیقت رهنمون خواهد شد.

ابن زیاد «با خشم»: تو در آرزوی چیزی بودی که خداوند آن را از تو دریغ داشت و به اهلش سپرد.

مسلم: ای پسر مرجانه! اهلش کیست؟

ابن زیاد: یزید و معاویه.

مسلم: الحمدالله – این خداست که بین ما داوری می‌کند و این برای ما کافی است.

ابن زیاد: گمان کردی که چیزی به تو خواهد رسید؟

مسلم: نه به خدا قسم، گمان نیست، یقین دارم.

ابن زیاد: خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم.

مسلم: البته تو هیچ گاه از زشتی کشتن انسان‌ها و پلیدی سیرت خود جدا نخواهی شد. به خدا قسم اگر ده نفر با من بودند که می‌توانستم به آنها اعتماد کنم و جرعه‌ای آب به من می‌رسید آرزوی اینکه مرا در قصر بینی به گور خواهی برد.

ابن زیاد می‌خواهد مسلم را دنیاخواه و در نتیجه در این وضعیت شکست‌خورده جلوه دهد. از طرفی خداوند را مسئول انتخاب «اهل» برای قدرت می‌داند و این یعنی شرایط حاضر خواسته‌ی خداوند است و شایستگی را اصولاً چیزی می‌داند که نمی‌توان در موردش قضاوت کرد. به همین دلیل در پرسشِ مسلم، بر «اهل» تأکید می‌شود تا کذب ابن زیاد مشخص شود و بعد از کذب مکرر ابن زیاد، مسلم خدا را به پاکی می‌ستاید و او را داوری معرفی می‌کند که برای وکالت «حق خواه» یا «حقیقت جو» کافی است و همین طرز اندیشیدن است که سبب شده مسلم هنوز خوب سخن بگوید. ابن زیاد صریحاً در جستجوی این است که شرایط این‌جا و اکنون را همه‌ی حقیقت جلوه دهد، پس می‌پرسد: هنوز هم گمان می‌کنی چیزی به تو می‌رسد؟ چیزی شبیه اینکه: حالا چطوری؟ و مسلم بی‌آنکه به تردید افتد می‌گوید گمان؟ من یقین دارم که به چیزی می‌رسم. یعنی من نه همه‌ی معنا را در این دنیا جستجو می‌کنم و نه به پوچی رسیده ام – دنیا که به من پشت کرد من به جستجوی معنای عظیم‌تری رفتم و به این جا رسیدم که: خدا برای من کافی است. و این‌ گونه «رها» روبه‌رو شدن با دنیا،‌ دنیادار و دنیاخواهی مانند ابن ‌زیاد را این‌ گونه به خشم می‌آورد: خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم!

مسلم را در حالی که تکبیر و تسبیح می‌گفت به بالای بام بردند. می‌گفت: «خداوندا بین ما و قومی که ما را فریفتند و دست از یاری ما کشیدند، خود داوری کن.» سرانجام پیکر مسلم از بالای قصر فرو می‌افتد و در پی آن سرش نیز پایین می‌افتد و کوفیان حیرت‌زده و ترسان شاهد این ماجرا هستند.

جامعه شناسی و روانشناسی اجتماعی کوفیان(5)

ذهن همگانی «جماعت»

«… در این حالت توده‌ای از مردم به دلیل خاصی (با یک شعار) در یک جا تجمع می‌کنند و چیزی به نام ذهن همگانی، شکل می‌گیرد. در این تجمع افراد فردیت خویش را فراموش می‌کنند و تحت تأثیر انگیزه های آنی قرار می‌گیرند و هیجان‌زده و عاطفی عمل می‌کنند. این توده همان‌گونه که در اوج‌گیری هیجان به هم نگاه می‌کنند و بر هم تأثیر مثبت فزاینده دارند در عقب نشینی و فروکش کردن هیجانات هم به هم نگاه می‌کنند و بر هم تأثیر منفی کاهنده دارند و افول جنبِش را تشديد می‌کنند.»

کوفیانی که با مسلم هم پیمان شده‌اند از شرایط زندگی و «حال» خود خشنود نیستند اما چندان جدی به تغییر و اصلاح و هزینه‌ها و مشکلات احتمالی هم نیندیشیده‌اند و اقدامی در این زمینه نکرده اند. اکنون با این فرصت پیش آمده گویی تشکیل جماعت بزرگ معجزه‌ای است که در هر صورت تغییری را متضمن است پس با این نگاه به جماعت می‌پیوندند و در پشت صداهای «همه» نارضایتی و اعتراضی را که نسبت به اوضاع اجتماعی دارند «و سال‌هاست که داشته‌اند» فریاد می‌کنند بی آنکه «خود» و «نیازها» و «ظرفیت‌ها» و «توانایی‌هایشان» را درست بشناسند یا قادر به پیش‌بینی مشکلات و هزینه‌های احتمالی و برنامه‌ریزی برای آنها باشند.

در هر حال از مقایسه‌ی این پیمان‌شکنی با آنچه بيشتر در تاريخ اسلام پيش آمده می‌توان نتیجه گرفت که حجم نارضایتی عامل تعیین‌کننده پیروزی یک جنبش نیست و اینکه اکثریتی حول محوری به حرکت درآید الزاماً تضمینی برای پیروزی نیست و اینکه چه محوری عامل جمع شدن اینان است چه بسا که در پایدار ماندن جریان نقش مهم تری داشته باشد مثلاً اینکه محبت «پیامبر(ص)» باشد یا حق «حسین(ع)» یا عدل «علی(ع)» یا غنائم «ابوبکر» یا عصبيت قومی و قبیله‌ای و … .

نخبگان سیاسی و اشراف

«در انقلابات یک اقلیت سازمان یافته و معتقد سبب دگرگونی عام می‌شود. نخبگان سیاسی مانند جوی هایی هستند که باید به هم بپیوندند تا جریانی را به راه بیندازند و بتوانند توده را هدایت کنند»، اما آنان با این تفكر که اگر در مخاطره قرار بگیرند هیچ نیروی اجتماعی به موقع از آنها حمایت نمی‌کند و با توجه به سابقه‌ای که از این مردم دارند – و البته چون دنیا آخرین تیررس دید آنهاست «به قول علی(ع) در نهج البلاغه» – و پیروزی صرفاً مفهومی قابل دیدن در اوضاع اجتماعی  است و چون امید خود را به دستان مردم گره زده اند و خدا را «تنها» ناظر همه‌ی این وقایع می‌بینند، پس ریسک نمی‌کنند. هرچند  نقش حکومت هم در ایجاد تفرقه و دشمنی بین نخبگان و جذب آنان به دنیا با توجه به شناختی که از آنان دارد (مانند برخورد معاویه با عبدالله بن زبیر و عبدالله بن عمر) قابل توجه است. اشراف هم تا قبل از این جریانات (در زمان زنده بودن معاویه) همبستگی ویژه‌ای با توده‌ی مردم ندارند… آنان در کار افزون کردن دنیای خویشند و خدا و دین را هم تا آنجا مهم و ارزشمند می‌دانند که کاری به دنیای آنها نداشته باشد، و چه بسا دین را ارزشمند می‌دانند چون با وجود آن عده‌اي به خواب مي‌روند و آنها  آسوده‌تر به جمع کردن می‌رسند. و یا به گفته علی(ع) «از دین چیزی را گرفته اند که آنها را به دنیا نزدیک می‌سازد»(6).

در چنین شرایطی، این نخبگان از یک سو به خاطر بی‌حیثیتی حکومت یزید در مقابل حرمت فرزند رسول‌خدا(ص) و از طرف دیگر به خاطر گسترش نارضایتی‌ها، محتاطانه و با حسابگری وارد جریان پيمان بستن می‌شوند، یعنی تنها پس از مطمئن شدن از پیوستن کثیری از مردم وارد جريان مي‌‌شوند، اما به محض دیدن نخستین نشانه‌های تزلزل از جماعت خارج می‌شوند. داشتن دنيا الزاماً سبب ترسیدن نمی‌شود اما دلبستگی زیاد به دنیا سبب ترس از دست دادنش خواهد شد. (معمولاً هر چه از چیزی بیشتر داشته باشی دلبستگی‌ات هم به آن بیشتر می‌شود) به خصوص که در محیطی باشی که مثلاً حاکمش عزت دین خود در مقابل بیگانگان را با پوشیدن لباس مجلل به نمایش می‌گذارد. و اصولاً دنیادار، عزیز می‌شود و بهره مند از همه ی امکانات و به تعبیر علی(ع) دنیا که به او روی آورد خوبی‌های دیگران را هم به او به عاریت می‌دهد و (روزی می‌رسد) که دنیا به او پشت می‌کند و خوبی‌های خودش را نیز از او می‌رباید(7).

دین، سیاست و مردم در حکومت اموی

معاویه حاکم سیاسی و دینی زمان خود است و اهمیت و تقدس دین در بین مردم را می‌داند و این را وسیله‌ی ولایت بی‌چون و چرای خویش بر اندیشه و رفتار و اعمال و قضاوت‌های مردم کرده است. اما کدام دین؟ اسلام حقیقی پیش از تأکید به نیاز انسان به «ولی»، بر آزاد بودن او و بنده و برده کسی و چیزی نبودن اصرار می‌کند، و رسالت نخستین ولی، «محمد (ص)»، نیز بر این پایه بوده و تبعیت از ولی‌ای چون محمد (ص) در راستای نیاز و میلی انسانی معرفی شده است.

این مفاهیم برای کسانی چون معاویه و مردمی که میل به دنیا دارند مطلوب نیستند، پس تحریف دین آغاز می‌شود و « آموزش توحید آزاد و آموزش شرک ممنوع می‌شود» (8)، و بدین ترتیب دامان دین به شرک آلوده می‌گردد. علما و فقهای زمان آن‌چنان معاویه شده و آن‌چنان فریفته‌ی دنیا گشته‌اند که بر سر جعل احادیث و رواج شرک بر یکدیگر پیشی می‌گیرند. تحریف دین و تغییر مفهوم ولایت و توجیهات به نام دین در چنین شرایطی به جایی می‌رسد که به طور مثال: حجر بن عدی در اعتراض به سَبّ علی و مطرح کردن مسأله تقسیم ناعادلانه بیت‌المال و دزدی‌های فراوان سران حکومتی به طرز فجیعی به شهادت می‌رسد و وقتی از معاویه می‌پرسند: «چرا؟» پاسخ می‌دهد: «امامِ بر حق، حق را تشخیص داده و اگر شما فکر می‌کنید اشتباه می‌کند، دلیل بیاورید»، و یا در پاسخ به این سوال که چرا معاویه که باید الگوی ساده‌زیستی باشد در اوج شکوه و جلال زندگی می کند و اموال بیت المال را هر گونه می خواهد خرج می‌کند پاسخ می‌دهد: «این برای نشان دادن شکوهمان به دشمنان خارجی است تا ابهّت اسلام و حکومت اسلامی را دریابند و اندیشه‌ی تجاوز به مرزهای ما را به خود ندهند!»

در چنین اوضاعی فقر ستوده می‌شود، فقیر به انزوا می‌رود، ثروتمند بی‌تفاوت می‌شود و به طور کلی امر به معروف و نهی از منکر مطرود می‌گردد. مردم گویا هیچ‌گاه محبتی که محمد(ص) حول آن دین می‌ورزید و بر اساس آن حکومت می‌کرد و یا عدلی که علی (ع) در راهش جان داد را ندیده‌اند که این پوستین وارونه‌ی دین را پوشیده‌اند و دم نمی‌زنند. به قول امام علی (ع) در چنین شرایطی که حاکم و عالم و نخبه و ثروتمند و توده بر سر «گناه» عقد برادری بسته‌اند پاکدامنی مایه‌ی شگفتی است.

گفتار زیر از امام علی (ع) این وضعیت را به زیبایی به تصویر می‌کشد: «در آن هنگام [که بنی‌امیه به شما سلطه یابند] باطل بر جای خود استوار گردد و نادانی بر مرکب‌هایش سوار شود و سرکشان و ستمگران فزونی یابند و دعوت‌کننده به حق اندک شود و زمانه چونان حیوانی گزنده هجوم آورد. شتر باطل که ساکت بود عربده کشد و مردم با یکدیگر عقد برادری بر گناه بندند و به خاطر تقیّد به احکام دین از هم فاصله گیرند و بر مبنای دروغ به یکدیگر محبت ورزند و از روی صدق و راستی با هم دشمنی کنند. و آنگاه که چنین شود فرزند خشم پدر برانگیزد و باران حرارت پدید آورد، فرومایگان فراوان و بزرگواران کمیاب شوند. مردم آن زمان گرگ و حاکمانشان حیوانی درنده می‌شوند و نیازمندان گرفتار آیند. راستی و درستی ناپیدا و دروغ رایج شود و مردم در زبان دوستی نشان دهند و در دل دشمنی کنند. فسق و فجور نسب گردد و پاکدامنی مایه‌ی شگفتی می‌شود و دین اسلام را مانند پوستین وارونه می‌پوشند.»

*  *  *

در چنین فضایی که نفس کشیدن دشوار به نظر می‌آید، بسیاری از کوفیان نفس کشیدن را از یاد بردند و کسی چون حسین(ع) برخاست تا نَفَس در بر هیبت مرده‌ی انسان زند و او را نجات دهد.

——————–

پاورقی‌ها:

1- کوفه دارای قبیله های زیادی است و عصبیت ها و رقابت های قبیله‌ای به شدت در کوفه  ظهور دارد طوری که امام علی(ع) در توصیه به آنها می‌گوید: آتش عصبیت را که در قلب‌هایتان پوشیده است پنهان دارید که فرزندان متعصب گفته شیطان را تصدیق می‌کنند.

2- کسانی که سرپرستی قبیله یا گروهی از مردم را برعهده دارند.

3- در منزل شریک بن اَعوَر،  مسلم فرصتی می‌یابد تا ابن زیاد را که برای عیادت از شریک آمده است به قتل برساند – ظاهراً با این قتل ممکن است بسیاری از فتنه‌ها از میان برود، اما مسلم «ترور» را مخالف سنت پیامبر(ص) می‌بیند و ازاین کار خودداری می‌کند.

4- شریح قاضی پیش از این هنگامی که قبیله و عشیره‌ی هانی به نشانه‌ی اعتراض قصر را محاصره کرده بودند به دروغ گفته بود که هانی سالم است و راضی نیست که افراد در اینجا تجمع کنند.

5- عناوین این بخش و قسمت‌هایی که در گیومه آمده‌اند از کتاب «جامعه‌شناسی مردم کوفه»، نوشته‌ی «عمادالدین باقی» گرفته شده‌اند

6- نهج‌البلاغه، حکمت 405

7- نهج‌البلاغه، حکمت 9

8- برگرفته از سخنی از امام صادق(ع).

دیدگاهتان را بنویسید