شب آخر بود، عباس را فرستاده بودی تا این یک شب را از دشمن مهلت بگیرد. ما را به گرد خود جمع کردی و گفتی که جدت رسول خدا (ص) خبر داده که به عراق فراخوانده میشوی و در محلی به نام «عمورا» یا «کربلا»فرود میآیی و در همانجا به شهادت میرسی و گفتی: «قد قَرُبَ الموعد»: اینک موعد آن نزدیک است و گفتی که عهد خویش از ما برداشتهای و تاریکی شب را نشانمان دادی که بروید …
گفتیم: « ألیسَ الصبح بِقریب؟»(1): آیا صبح نزدیک نیست؟ و ماندیم …
***
حسین (ع) راه را نشانمان داد، چشم بر هم نهاد و عبا بر سر کشید تا برویم، گفت اینک شما و تاریکی شب، بروید و جان برهانید که اینان در گروی ستاندنِ جانِ منند، من عهد خویش از شما برداشتم، اینک این شما و این راه، از تاریکی استفاده کنید و جان به در برید…
خاموش مانده بودم. تاریکی شب گاهی وسوسهام میکرد، بیابان و سکوت و تاریکی، و از هر چیز که میگذشتی نگاه او بود که بر زمینش دوخته بود تا شرم نکنیم و تعارف با خود را کنار بگذاریم و با خویش صادق باشیم، که اگر میترسیم، برویم و نمانیم. اما نگاهش خورشید بود، تاب نداشتم که از من برگیرد و بر زمینش بیفکند، نگاهش که با نگاهمان همراه میشد، گرمای روییدن صد بهار، جانمان را سبز میکرد و جوانه امید در قلبهایمان میرویید، فهمیدم که متاعی نزد ما به عاریت نهاده است!
وسوسههای نفس زیاد بود و گاهی که فروکش میکرد، پرسشهایی دیوانهوار فضای وجودم را در مینورید، از آنچه که بر حق است و این راه که چگونه با شتاب رو به انتها میرود و اینکه برای یاریِ سپاهی چنین اندک، یک نفر به چه کار میآید؟ یک نفر در برابر هزاران نفر، چه سودی برای این قافله و قافله سالارش خواهد داشت؟
منتظر بودم که خطابم کنی و از ضعف نفس چیزی بگویی و لااقل در گوشم نجوا کنی که «إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِىَ صَبرًا» (2)
که خود میدانستم، صبر در راه عشق که پر خون و اشک و آتش است، از عهدهی چون منی بر نیاید. اما چنین نکردی، ما را خواندی و گفتی: «وفادارتر از اصحاب و اهل بیتم ندیدم!» آنگاه تاریکی را نشانمان دادی و گفتی بروید … اما چگونه؟
با گامهایم که سراسیمه میشدند در ماندن و رفتن، بارها گفته بودم که:
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم؟ اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر کنم؟
گفتی بروید به شهر و دیارتان و نزد خویشانتان…
بالله که شهر بی تو مرا حبس میشود آوارگیّ کوه و بیابانم آرزوست
گوشم شنید قصهی ایمان و مست شد کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست
یعقوبوار وا أسفاها همی زنم دیدار خوبِ یوسف کنعانم آرزوست
این بار مَلکِ مُلکِ دل، متاع عشق بر جانِ اندک عاشقان مانده درعالم، نهاده بود، پس چه پای رفتن، آنهم در ظلمت؟! پس چشمانمان را به سپیدهدم چشمان حسین(ع) دوختیم تا اوج نور را در نیم روزِ فردا به نظاره بنشیند و این راز سر به مهر متاعی که حسین در جانهامان نهاده بود، همچون خورشید ضحی در بلندترین نقطه آسمان برای همیشه تاریخ به ثبت رسد …
«وَ الضُّحَى» (3)
تاریکی را نشانمان دادی، اما آنکس که با نور سیراب شده باشد، حتی به اندک جرعهای، چگونه تواند جان به تاریکی سپرد؟
متاع مهر حسین(ع) نزد کاروانیان به جای مانده بود و «مَعاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلاَّ مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَه». (4)
——————
پاورقیها:
1- سورهی هود، 81
2- سورهی کهف، 67: تو هرگز نمىتوانى همپاى من صبر كنى.
3- ضحی، 1: سوگند به روشنايى روز.
4- یوسف، 79: پناه به خدا كه جز آن كس را كه كالاى خود را نزد وى يافتهايم بگیریم.
ضحی/1: سوگند به روشنايى روز.