به نام خدا
چشمانش را که به سوی نور گرفت، همه چیز در پرتوی آن یکسان دیده میشد، نه تفاوت رنگی بود و نه تفاوت قبیلهای، اینچنین بود که چشمهایش در پرتوی برادریِ ابوذر، نور بین شد. بردهای بود همچون سایر بردگان عالم، که از بدی نژاد و اصلش میگفتند و هیچگاه ندانسته بود چرا؟! تنها چیزی که در این سالها آموخته بود تنهایی بود و دستی نامرئی که او را از انسان دور نگاه میداشت.
ابوذر که او را خرید با خود میاندیشید که اربابی است چون سایر اربابان و من همچون همیشه از این دست به دستی دیگر، در میان این اربابان، دست به دست خواهم شد، اما…
ارباب جدید “دست بر شانهاش گذاشته بود”، آنجا که جای سنگینی عالمی بود و بارکش تمام اربابان، و به او آموخته بود که تنها یک کس در عالم میتواند بر او مسلط باشد و «جُون» با گوشت و خون خود معنای این کلام را فهمیده بود که: «أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» (1)
“دست بر شانهاش گذاشته بود” و برادر خطابش کرده و این کلمه … تمام غبار سالیان را از خاطرِ «جون» زدوده بود. مگر میشود؟
و این صدای ابوذر است از پس سالیان، که چنین میگوید: آری! و تو اینجا ایستادهای، در کنار من و هر دو در یک جایگاه و تنها عامل تمایز ما از یکدیگر بواسطه آن چیزی است که نزد خدا گرامیتر است که «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُم»(2) و پاداش این را نیز در نزد هیچ بشری نخواهی یافت و از کسی طلب نباید کرد، که تقوا از آن خصلتهاست که خداوند پاسخش را تنها از جانب خود میدهد.
جُون: ابوذر مرا دانشآموز مدرسهای کرده بود که خود سالها در آن درس وفا آموخته بود. مشقِ شبهای تاریکِ مرا که هر شب صد بار نوشتن از بیمرادیها و ناامیدی و یأس بود، به درس سحر تبدیل کرد و من که خود قربانی جهل و ظلمت و ستمِ دنیادوستان بودم، آموختم که معانی دردهای انسان را در کلام علی(ع) فهم کنم. هر چه بیشتر میگذشت بهتر معانی کلام امام را درک میکردم که میفرمود: عدل بهتر از جود(بخشش) است؛ جود باعث میشد که گهگاه کسی از روی منت هم که نباشد، از روی ترحم، دستی بر سر فقیران بکشد و اندک متاعی ارزانیشان کند، اما عدل چیزها را سر جایشان مینشاند و در پرتوی آن آدمها بهتر میفهمیدند که برادرند، عدل بود که حق را نصیبمان میکرد، نه دلسوزی و ترحم را.
ابوذر سخت زندگی میکرد و روزگار میگذراند و اندک مالی داشت و آن را نیز با فقرا تقسیم می کرد، اما آن قدر نداشت که دیگران را بینیاز کند در عوض آنها را یاری میداد تا جان تازه درونشان دمیده شود، برادرشان میدانست تا خود را بازیابند و تلاش کنند و از زمین برخیزند، زیرا برخی از این مسکینان و خاکنشینان، اندک امیدی برای برخاستن نیز در درون خود نداشتند. یاریِ ابوذر به این خلاصه نمیشد؛ از دست و زبان خود نیز برای سرکوب دنیاطلبان و تمامیت خواهان استفاده مینمود؛ هرگز فراموش نمیکنم آنگاه که عصای ابوذر بر فرق یکی از آنان فرود آمد. بگذارید داستان را برایتان بگویم، زیرا که یکی از مهمترین درسهای این مکتب است.
روزی ابوذر بر یکی از آن کاخها که عثمان، خلیفه سوم برای خویش ساخته بود، گذر میکرد. بر خلیفه وارد شد و با همان زبانی که چون ظلم میدید، تند و بیمحابا سخن میراند، خلیفه را مورد ملامت قرار داد و راه و رسم زندگی پیامبر(ص) را به خاطرش آورد. خلیفه از کعبالاحبار، که عالم دستگاه خلیفه محسوب میشد، خواست تا درباب سخنان ابوذر نظر دهد. کعب نیز بیدرنگ به سخن درآمد که اگر مسلمانی حقوق الهی همچون زکات را از مال خویش بپرداز، اشکالی ندارد اگر خشتی از طلا و خشتی از نقره بر هم انباشته کند. ابوذر با چوبدستی خویش بر سر کعب فرو کوفت و فریاد کشید که تو اینک دین رسول خدا را به ما میآموزی؟ مگر خداوند در کتاب خویش نفرموده است که: « وَ الَّذِينَ يَكْنزِونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لَا يُنفِقُونهَا فىِ سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُم بِعَذَابٍ أَلِيمٍ».(3)
جون: من از سیاهی تبارم و ظلمت باطنم که در ناامیدی غوطه میخورد، به یکباره رها شدم و خواستم که در نور بمانم، این بار دست به دست میشدم اما نه به اجبار که به اختیار. از نوری به نوری، به معنای واقعیِ «نورٌ علی نور»(4) که اینان بودند؛ بعد از ابوذر خود را به خدمت علی (ع) در آوردم و پس از او به خدمت حسن(ع)، و چه سعادتمند بودم من، و پس از وی، حسین(ع).
… چون جنگ به اوج خود رسید، از امام رخصت گرفتم تا پای به میدان نَهَم. حسین (ع) بیعت از من بازگرفت و اذنم داد تا از این مهلکه جان به در برم. خود را بر قدمهایش انداختم و گفتم: «آیا سزاوار است که من در روزگار رفاه و راحتی از خوان نعمت شما بهرهمند باشم و در شدت و ناراحتی و در مقابل دشمن، دست از شما بردارم؟ آری بدن من بدبو و خاندان من ناشناخته و رنگ من سیاه است، با بهشت برین بر من منت بگذار تا بدنم خوشبو و رنگم سفید و حسب من به عزت و شرف نائل گردد! من هرگز از شما جدا نخواهم شد تا خون سیاه من با خون شما آمیخته گردد.»
ـ جُون: من دانشآموز مدرسه تاریکی، درس سحر را در مکتب علی و حسن علیهماالسلام، آموخته بودم، اما درس سحر کفایت این راه را نمیکرد پس با این کاروان هم آوا شدم:
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
و اینک این حسین(ع) است و من،که چنان بیتابم تا رزم جانانه خود را در برابرش به نمایش گذارم، آن قدر چرخ زنم و چرخ زنم تا خویش را در نور او محو کنم.
بیخود شدهام لیکن بیخودتر از این خواهم با چشم تو میگویم من مست چنین خواهم
من تاج نمیخواهم، من تخت نمیخواهم در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
ـ جُون اگرچه ندانست که چرا بیاصل و ناپاک میخواندندش اما چنان پر شور جنگید تا پاکی را خود، برای خویشتن به ارمغان آورد و چون بر خاک افتاد، حسین (ع) خود را بر بالین او رسانید و چنین دعایش نمود: «خدایا رویش را سفید گردان و بویش را خوش، و با ابرار و نیکان محشورش فرما و در میان او و محمد و خاندانش آشنایی آور».
تو را بگویمت ای جان که گل چرا خندد؟ که گلرخیاش به کف گیرد و بینبوید(5)
جُون غرق در عطر و نور گشته بود، زیرا که معشوقی چون حسین، او را از خارزار زمین برچیده بود.
————-
پاورقیها:
1- یوسف، 39: آيا خدايان پراكنده بهترند يا خداى يگانه مقتدر؟
2- حجرات، 13: در حقيقت ارجمندترين شما نزد خدا پرهيزگارترين شماست.
3- توبه، 34: و كسانى كه زر و سيم را گنجينه مىكنند و آن را در راه خدا هزينه نمىكنند، ايشان را از عذابى دردناك خبر ده.
4- اشاره به آیه 38 سوره نور.
5- انبوییدن: بوییدن