کودک و توفان
ساعت، نیمه شب است
و تاریکی بر جاده میخوابد
مادهای، دو ساق و جمجمهای
همچنان شهوت را مینوشد
فریاد گنگی را میشنوم
که از فراز قله سرازیر میشود
و قربانیانی، چون من عذاب میکشند
با شوق، برای کلام
ساعت، نیمه شب است
و با تاریکی، شاعران بیدار میشوند
جانهای مردگانی را زنده میکنند
و چشمهای کوری را روشن میکنند
و برای سحرگاه آینده آواز میخوانند
سحرگاهی با روشنایی انسانی
و قصیدههای شاعرانه میسرایند
و بدانها گوش فرا میدهند
تو را به یاد آوردم… ای ستارهی اندوهم
اندوه شعلهور در شب و تاریکی
و تو خسته میشوی
بیدار،
گرداگردم به خود میپیچی
و من شگفتزده مینگرم
چون کودکی خفته در سایه
چشمهایی خورشیدی، به خواب میبینم
در افق بریده پیش میروند
تو را به یاد آوردم… و شب
ابری است که با چشمانی بسته راه میرود
گریستم زیرا که شوقهایم
مرا بر دو صلیب، مصلوب میکنند
گریستم زیراکه در زندگیم
شعری و عذابی سخت هستی
گریستم و صدایت از دور
کودک افلیجی است …
توفان، کودک تو، تاریکی
و زخمهایم در راهند
نزدیک است کودک را ببینم
بر علفها افتاده
فریاد میکنم: ای توفان بایست
این کودک گمشدهی قلب منست
برگردانش… پژواکهای صدایم ویران میشوند
و قصرهای ترس گسترده میشوند
و غمناک با شب طواف میکنم
جاری میشوم … و فاجعه در کنارم
جاری …
کودکم! این منم
میآیم
که روزهایم را درنوردم
ای کودک اشتیاق، این منم
که از برای تو، آرزوهایم را میسازم
این منم … تا علف رشد کند
و بهم پیچد بر سنگهای من
جسد
کیست؟
صاحب جسد فرو افتاده
بر کنار خیابان
آیا کیست؟
که چهارپایان و چشمها و کفشها
بر آن گذرانند
چه کسی میشناسدش؟
من حدس میزنم بشناسمش
امّا، او خائن نیست
خائن زنده است
و آتش
همچنان شعلهور است!
(آوازخوان خون (گزیدهی شعر معاصر عرب (جلد دوم))، ترجمهی یوسف عزیزی بنیطُرُف، نشر سپیده، 1357)
***
شهید شمارهی 18
بیشهی زیتون یکبار سبز بود…
سبز، و آسمان
جنگلی نیلگون بود… ای محبوبم
چه کسی این شامگاه آن را دگرسان کرد؟
…….
خودرو کارگران را در سراشیبی جادّه نگه داشتند
و آرام بودند
رو به خاور ما را برگرداندند… و آرام بودند
…….
قلب من یک بار گنجشکی آبی رنگ بود …
ای لانهی محبوبم
و دستمالهایت نزد من، همه سفید بودند،
ای محبوبم
چه کسی این شامگاه آنها را رنگین کرد؟
در نمییابم، ای محبوبم!
……..
خودرو کارگران را در سراشیبی جاده نگه داشتند
و ساکت و آرام بودند
رو به خاور ما را برگرداندند… و آرام بودند.
همه چیز من برای تو
سایه برای تو، روشنایی برای تو
انگشتری عروسی است و هر آنچه بخواهی
و باغچهی زیتون و انجیر
سوی تو خواهم آمد چون هر شب
از درون پنجره، در رؤیا، میآیم
و شاخهای از یاسمن برایت خواهم افکند
و اگر اندکی دیر آیم، مرا ملامت مکن
زیرا آنان مرا نگهداشتند
جنگل زیتون هماره سبز بود
سبز، ای محبوبم
امّا پنجاه شهید، به هنگام غروب…
آنرا برکهای سرخ فام گردانیدند…
پنجاه شهید
ای محبوبم… ملامتم مکن…
مرا کشتند… مرا کشتند…
مرا کشتند…
روز
از نیمروز، چهرهی افق
چون پیشانی وَهمانگیزت، در مِه فرو میرفت
و سایه در خیابانها،
همچون آخرین اِستادنت بر درگاه خانهی من
به انجماد در میآمد
و گامهایت میگذرد، در مکانی، چون زمزمهای در غربتم!
ای روز مسافر در شنها
آیا اندک محبّتی برایم در نمیگنجانی؟!
سایه، پیشانیم را پشتوانه است
و افق از شراب خورشید مینوشد
لیک دستم، روزی،
از بافتههای گیسوان بستهات در زخم فردا
ننوشید
و سایه مرا میآشامد
آنسان که چشمانت روشنایی آخرین وعدهگاه را
آشامید
ای آغاز شبی که دستانش چون پرتقال آتش گرفت
آیا اندک محبّتی برایم در نمیگنجانی؟!
در، بار دیگر بسته میگردد، و سیمایت نمیآید
و من و تو دو مسافر… و دو پناهنده، من و تو
اختران برای تو چه میسرایند؟ … که آنها بیخانهاند؟
بدانها گوش فرا مده!
زغال شب آنها را بر تندیس خاموشی مینگاشت
و من و تو، من و تو
لبهای اشتیاقیم،
نمکِ انتظار غذای ما بود
و پژواک تو آوای من
و بار دیگر در، بسته میگردد، و سیمایت نمیآید
ای شب! ای توسن سایهها
آیا اندک محبتی برایم در نمیگنجانی؟!
فزونتر دوستت میدارم
بزرگتر شو… خودخواهتر شو!
آزار و جفای تو هرچه باشد
در چشم و گوشت و خون من، همچنان معشوق خواهی ماند
و خواهی ماند، آنسان که عشق ما بخواهد تا تو را بینم
نسیمت عطرآگین است
و زمینت شِکّر است
و من … فزونتر دوستت میدارم
دستهایت باغهائی است
و من همچون همهی بلبلان
آواز نمیخوانم
از آنرو که زنجیرها
مرا میآموزند که مبارزه کنم
نبرد کنم… نبرد کنم
از آنرو که فزونتر دوستت میدارم!
آواز من خنجرهای گل است
و خاموشیم کودکیِ تندر
ودل من زنبقی از خون است
و تو زمین و آسمانی
و قلبت سبز…!
و جَزر عشق، در تو، مدّ است
پس چگونه به تو، فزونتر عشق نورزم
و تو، آنسان که عشق ما خواست که تو را بینم:
نسیمت عطرآگین است
و زمینت شِکّر است
و قلبت سبز…!
و من کودک عشق توام
بر دامن زیبایت…
رشد میکنم و میبالم!
ترانه و سلطان
بیشتر از توصیفی از میلاد باران نبود
و دستمالهایی از آذرخش که رازهای درخت را
شعلهور میسازد…
پس چرا با آن مقاومت کردند؟
آنگاه که گفت چیزی جز این آب
در رودخانه جریان دارد؟
و سنگوارههای درّه تندیسهایی است.. و چیزهایی دگر؟
و چرا شکنجهاش کردند
آنگاه که گفت در جنگل رازهایی است
و دشنهای است بر سینهی ماه
و خون بلبل بر آن سنگها بیهوده فرو ریخته شده است؟
و چرا به زندانش افکندند
آنگاه که گفت: میهنم رشتهی رگی است
و بر پلِ میدان انسانی است که میمیرد
و تاریکی است که آتش میگیرد؟
سلطان خشمگین شد
ارچه سلطان آفریدهی خیال من است
گفت: عیب درآینه است،
آوازخوانتان خموشی گزیند
و تاج و تخت من از «نیل» تا «فرات»
امتداد خواهد یافت!
این شعر را به زندان درافکنید
اتاق بازداشت برای آرامش و امنیت
از سرود و روزنامه
بهتر است.
سلطان را بیاگاهانید
که توفان را، ضربهی شمشیری زخم نمیرساند
و ابرهای تابستان
سبزههای تابستان را بر دیوارهایش سیراب نمیکند
و میلیونها درخت
بر پنجهی یک حرف سبز میشوند.
سلطان خشمگین شد… و سلطان در تمامی تصاویر است
و بر پشت نامههای پستی
چون مزامیر پاک است
و بر پیشانیش نشان بردگان است،
سپس فریاد برآورد… و فرمان راند:
این شعر را بکُشید
میدان اعدام، دیوان سرودهای سرکش است!
سلطان را بیاگاهانید
که آذرخش در شاخساری محبوس نمیماند
ترانهها منطق خورشید را دارند،
و تاریخ جویبارها را
و طبیعت زلزلهها را
و ترانهها چون ریشههای درختند.
اگر در سرزمینی بمیرند،
در سرزمینهای دیگری شکوفان خواهند شد
آن ترانهی نیلگون اندیشهای بود
که سلطان میخواست در خاکش نهد
لیک آن ترانه، میلاد اخگری شد!
آن ترانهی گلگون اخگری بود
که سلطان میخواست زندانیش کند
لیک آتش، انقلابی شد!
آوای خون در رنگ توفان فرورفته بود
و سنگوارههای میدان
دهان زخمهای خونبارند
و من به میلاد توفانها، شیداوار
لبخند میزنم
آنگاه که سلطان با من مقاومت کرد
کلید صبح را برگرفتم
و راهم را با قندیلهای زخمها جستجو کردم
آه چقدر بر صواب بودم
آنگاه که قلبم را
برای پیام « العاصفه »
وقف کردم.
(آخر شب، محمود درویش، ترجمه موسی اسوار، انتشارات سروش، تهران 1358)