(در صورتی که تمایل به چاپ این مطلب دارید، نسخهی pdf را از اینجا دریافت نمایید.)
مقدمه :
خطاب به روح
الا ای مشک جان بگشای نافه که هستی نایب دارالخلافه
چو روح امر ربّانی تو داری سریر ملک روحانی تو داری
تویی پیوسته و از ما بریده ز دیده دور و اندر عین دیده
تو چون صد آفتابی گر بتابی کند هر ذرهات صد آفتابی
همه چیزی تویی و هیچ هم تو چه گویم راستی و پیچ هم تو
تویی شاه و خلیفه جاودانه پسر داری شش و هریک یگانه
پسر هریک تو را صاحب قرانیست که اندر فن خود هریک جهانیست
یکی نفسست و در محسوس جایش یکی شیطان و در موهوم رایش
یکی عقل است و معقولات گوید یکی علمست و معلومات جوید
یکی فقرست و معدومات خواهد یکی توحید و کل یک ذات خواهد
چو این هر شش بفرمان راه یابند حضور جاودان آنگاه یابند
سیهپوش خلافت شو چو آدم سفر در سینهی خود کن چو عالم
قدم چون خضر نه در راه مردان که گردت در نیابد چرخ گردان
مکانت کشتی نوحست ای صدر زمانت والضّحی و لیله القدر
جمال یوسفی را جلوهگر باش چو ابراهیم هفت اعضا بصر باش
چو داود نبی این پرده بنواز چو عیسی زن نفس در عشق دمساز
چو کردی جد و جهد بیعدد تو ز نور مصطفی یابی مدد تو
چو در دین حاصل آمد این کمالت سخن گفتن کنون باشد حلالت
به چشم خُرد منگر در سخن هیچ که خالی نیست درو گیتی ز «کن» هیچ
اساس هر دو عالم جز سخن نیست که از «کن» هست گشت از «لاتکن» نیست
از این حجّت شود بر عقل پیدا که او کل سخن آمد ز اسما
چو اصل آمد سخن اکنون تو میگوی سخنخواه و سخنپرس و سخنگوی
آغاز داستان
جهان گردیدهای گمکرده یاری سراسیمه دلی آشفتهکاری
خبر داد از کسی کان کس خبر داشت که وقتی یک خلیفه شش پسر داشت
همه همّت بلند افتاده بودند ز سر گردنکشی ننهاده بودند
به هر علمی که باشد در زمانه همه بودند در هریک یگانه
پدر بنشاندشان یک روز با هم که هریک واقفید از علم عالم
خلیفهزادهاید و پادشاهید شما هریک ز عالم می چه خواهید؟
اگر صد آرزو دارید و گر یک مرا فیالجمله برگویید هریک
چو از هریک بدانم اعتقادش بسازم کار هریک بر مرادش
.
.
.
هریک از پسران پادشاه خواستههای خود را میگویند و پدر در پاسخ آنان حکایاتی را نقل میکند، تا اینکه نوبت به پسر ششم میرسد :
ششم فرزند آمد دل پر اسرار ز الماس زبان گشته گهربار
پدر را گفت آن خواهم همیشه که باشد کیمیا سازیم پیشه
اگر یابم به علم کیمیا راه شوند از من جهانی کیمیاخواه
گر آن دولت بیابم دین بیابم که چون آن یک دهد دست این بیابم
جهان پر ایمن گردانم از خویش فقیران را غنی گردانم از خویش
پدر گفتش که حرصت غالب آمد دلت زان کیمیا را طالب آمد
چه خواهی کرد دنیای دَنی را سرای مَکر و جای دشمنی را
که دنیا هست زالی هفت پرده برای صیدِ تو هر هفت کرده
همی بینم ز حرصت رفته آرام بیارام ای چو مرغ افتاده در دام
که مرغ حرص را خاکست دانه ز خاکش سیری آید جاودانه
.
.
.
حکایت شاهزاده و عروس
یکی شهزادهی خورشیدفر بود که بینائی دو چشم پدر بود
مگر آن شاه بهرِ شاهزاده عروسی خواست داد حُسن داده
بخوبی در همه عالم مَثل بود سر خوبان نقاش ازل بود
سرایی را مزین کرد آن شاه سرایی نه، بهشتی بهرِ آن ماه
سرایی پای تا سر حور در حور ز بس مهر و ز بس مه نور در نور
عروسی این چنین جشنی چنین خوش چنین جمعی همه زیبا و دلکش
نشسته منتظر یک خلد پر حور که تا شهزاده کی آید بدان سور
مگر از شادیی آن شاهزاده نشسته بود با جمعی به باده
ز بس کان شب بشادی کرد می نوش وجودش بر دل او شد فراموش
بجست از جای سر افکنده در بر خیال آن عروس افتاده در سر
درآن غوغا ز مستی شد سواره براند او از در دروازه باره
نه پیدا بود در پیشش طریقی نه همبر در رکاب او رفیقی
مگر از دور دَیری دید عالی منوّر از چراغ او را حوالی
چنان پنداشت آن سرمستِ مهجور که آن قصر عروس اوست از دور
ولی آن دخمه گبران کرده بودند که از هر سوی خیلی مرده بودند
نهاده بود پیش دخمه تختی بدان تخت اوفتاده شوربختی
یکی زن بود پوشیده کفن را چو شهزاده بدید از دور زن را
چنان پنداشت از مستیِ باده که این است آن عروس شاهزاده
ز مستی پای از سر میندانست ره بام از ره در میندانست
شبی در صحبتش بگذاشت تا روز خوشی لب بر لبش میداشت تا روز
چو ناپیدا شد آن شهزادِ عالی پدر را زو خبر دادند حالی
پدر برخاست با خیلی سواران به صحرا رفت همچون بیقراران
همه ارکان دولت در رسیدند ز دور آن اسپ شهزاده بدیدند
پدر چون دید اسپ شاهزاده نهاد آنجا رخ آنگه شد پیاده
پسر را دید با آن مرده بر تخت بدلداری کشیده در برش سخت
چو خسرو با سپاه او را چنان دید تو گفتی آتشی در قعرِ جان دید
پسر چون پارهای با خویش آمد شهش با لشکری در پیش آمد
گشاد از خوابِ مستی چشم حالی بدید آن خلوت و آن جای خالی
گرفته مردهای را تنگ در بر ستاده بر سر او شاه و لشکر
به جای آورد آنچ افتاده بودش همی بایست مرگ خویش زودش
همه آن بود میلش از دل پاک که بشکافد زمین او را کند خاک
ولیکن کار چون افتاده بودش نبود از خجلت و تشویر سودش
مرا هم هست صبر ای مرد مخمور که تا آید به بالین تو آن نور
در آن ساعت بدانی و ببینی که با که کردهای این همنشینی
ترا گر امتحان خواهند کردن نگونسار جهان خواهند کردن
.
.
.
پسر گفتش که درویشی بسیار بسی باشد که آرد کافری بار
به زر چون دین و دنیا میشود راست ز حق هم کیمیا هم زر توان خواست
پدر گفتش که چون زر سایه افکند ترا از گوهر و از پایه افکند
نیاید دُنیی و دین راست هر دو ز حق میدان که نتوان خواست هر دو
.
.
.
حکایت جرجیس
سه بار آن کافری در آتش و خون بگردانید بر جرجیس گردون
تنش شد ذرّه ذرّه چون غُباری ز خاک او برآمد لالهزاری
میان این همه رنج و عذابش رسید از هاتف عزّت خطابش
که هر کز دوستی ما زند لاف نخواهد خورد بی دُردی می صاف
سزای دوستان این است مادام که گردونشان رود بر هفت اندام
بدو گفتند ای جرجیس و ای پاک ترا هیچ آرزویی هست در خاک؟
مرا گفت آرزو آن است اکنون که یک بار دگر در زیرِ گردون
کنندم پاره پاره در عذابی که تا آید دگر بارم خطابی
که چندین رنج در جانم رقم زد که او در دوستی ما قدم زد
تو قدر دوستان او ندانی که مردی غافلی در زندگانی
.
.
.
پسر گفتش به هر پندم که دادی به هر پندی مرا بندی گشادی
سخنهای تو یکسر سودمند است به غایت هم مفید و هم بلند است
ولی زانم هوای کیمیا خاست کزو هم دین و هم دنیا شود راست
که چون دنیا و دین بر هم زند دست بدست آید مرا معشوق پیوست
که تا دنیا و دینم یار نبوَد مرا از یار استظهار نبوَد
پدر گفتش دماغت پُر غرور است که این اندیشه از تحقیق دور است
که تا هر نیک و هر بد در نبازی نباشی عاشقی الا مجازی
اگر در عشق میباید کمالت بباید گشت دایم در سه حالت
یکی اشک و دوم آتش سیم خون اگر آیی از این سه بحر بیرون،
درون پرده معشوقت دهد بار وگرنه بس که معشوقت دهد کار
حکایت رابعه دختر کعب
امیری سخت عالی رای بودی که در سر حدِّ بلخش جای بودی
بعدل و داد امیری پاکدین بود که حد او فلک را در زمین بود
بمردی و به لشکر صعب بودی بنام آن کعبهی دین کعب بودی
امیر نیک دل را یک پسر بود که در خوبی به عالم در سَمَر بود
نهاده نام، حارث شاه او را کمر بسته چو جوزا ماه او را
یکی دختر به پرده بود نیزش که چون جان بود شیرین و عزیزش
به نام آن سیم بر زَین العرب بود دل آشوبی و دلبندی عجب بود
خرد در عشق او دیوانه بودی به خوبی در جهان افسانه بودی
جمالش را صفت گفتن محالست که از من آن صفت کردن خیالست
بلطف طبعِ او مردم نبودی که هر چیزی که از مردم شنودی
همه در نظم آوردی به یک دم بپیوستی چو مروارید در هم
چنان در شعر گفتن خوش زبان بود که گویی از لبش طعمی در آن بود
پدر پیوسته دل در کارِ اوداشت به دلداری بسی تیمار او داشت
چو وقت مرگ پیش آمد پدر را به پیش خویش بنشاند آن پسر را
بدو بسپرد دختر را که زنهار ز من بپذیرش و تیمار میدار
زهر وجهی که باید ساخت کارش بساز و تازه گردان روزگارش
که از من خواستندش نامداران بسی گردنکشان و شهریاران
ندادم من به کس گر تو توانی که شایسته کسی یابی تو دانی
گواه این سخن کردم خدا را پشولیده مگردان جان ما را
چو هر نوعی سخن پیش پسر گفت پذیرفت آن پسر هرچش پدر گفت
به آخر جانی شیرین زو جدا شد ندانم تا چرا آمد چرا شد
کمان حق به بازوی بشر نیست کز این آمد شدن کس را خبر نیست
پدر چون شد به ایوان الهی پسر بنشست در دیوان شاهی
بعدل وداد کردن در جهان تافت جهان از وی دم نوشیروان یافت
بسی سودا ز هر مغزی برون کرد بسی بیدادگر را سرنگون کرد
به خوبی و به ناز و نیکنامی چو جان میداشت خواهر را گرامی
کنون بشنو که این گردنده پرگار ز بهر او چه بازی کرد برکار
غلامی بود حارث را یگانه که او بودی نگهدار خزانه
بنام آن ماهوش بکتاش بودی ندانم تا کسی همتاش بودی
مَثَل بودی به زیبایی جمالش همه عالم طلبکار وصالش
اگر عکس رخش گشتی پدیدار به جنبش آمدی صورت ز دیوار
به پیش قصر باغی بود عالی بهشتی نقد او را در حوالی
ز پیش باغ طاقی تا به کیوان نهاده تخت حارث پیش ایوان
شه حارث چو خورشیدی خجسته سلیمانوار در پیشان نشسته
چو جوزا در کمر دست غلامان به بالا هر یکی سروی خرامان
ندیمان سرافراز نکورای به خدمت چشمها افکنده بر پای
مگر بر بام آمد دختر کعب شکوه جشن در چشم آمدش صعب
چو لختی کرد هر سویی نظاره بدید آخر رخ آن ماهپاره
چو روی و عارض بکتاش را دید چو سروی در قبا بالاش را دید
جهان حسن وقف چهرهی او همه خوبی چو یوسف بهرهی او
بدان خوبی چو دختر روی او دید دل خود وقف یک یک موی او دید
درآمد آتشی از عشق زودش به غارت برد کلّی هرچه بودش
دلش عاشق شد و جان متّهم گشت ز سر تا پا وجود او عدم گشت
همه شب خونفشان و نوحهگر بود چو شمعش هر نفس سوزی دگر بود
ز بس آتش که در جان وی افتاد چو آتش شد از آن سر از پی افتاد
علی الجمله ز دست رنج و تیمار چنان ماهی به سالی گشت بیمار
طبیب آورد حارث، سود کی داشت که آن بت درد بی درمان ز پی داشت
چنان دردی کجا درمان پذیرد که جان درمان هم از جانان پذیرد
درون پرده دختر دایهای داشت که در حیلت گری سرمایهای داشت
به صد حیلت از آن مهروی درخواست که ای دختر چه افتادت بگو راست
نمیآمد مقرّ البتّه آن ماه به آخر هم زبان بگشاد ناگاه
که من بکتاش را دیدم فلان روز به زلف و چهره جانسوز و دلفروز
چنان عشقش مرا بیخویش آورد که صد ساله غمم در پیش آورد
چنان زلفش پریشان کرد حالم که آمد ملک جمعیت زوالم
هلال عارضش چون هاله انداخت مه نو از غمش در ناله انداخت
لبش را صد هزاران بنده بیش است که او از آبِ حیوان زنده بیش است
چو آزادیم از آن سرو سهی نیست بهی شد رویم و روی بهی نیست
کنون ای دایه برخیز و روان شو میان این دو دلبر در میان شو
برو این قصّه با او در میان نه اساس عشق این دو مهربان نه
بگوی این رازش و گر خشم گیرد بصد جانش دلم بر چشم گیرد
بگفت این و نکونامی رها کرد به خون دل یکی نامه ادا کرد :
الا ای غائب حاضر کجائی به پیش من نهای آخر کجائی
دو چشمم روشنایی از تو دارد دلم نیز آشنایی از تو دارد
بیا و چشم و دل را میهمان کن وگرنه تیغ گیر و قصد جان کن
به نقد از نعمت ملک جهانی نمیبینم کنون جز نیم جانی
چرا این نیم جان در تو نبازم که بی تو من ز صد جان بینیازم
دلم بُردی وگر بودی هزارم نبودی جز فشاندن بر تو کارم
ز تو یک لحظه دل زان برنگیرم که من هرگز دل ازجان برنگیرم
غم عشق تو درجان مینهم من سر از تو در بیابان مینهم من
اگر آیی به دستم باز رستم وگرنه میروم هر جا که هستم
به هر انگشت درگیرم چراغی ترا میجویم از هر دشت و باغی
اگر پیشم چو شمع آیی پدیدار وگرنه چون چراغم مرده انگار
نوشت این نامه و بنگاشت آنگاه یکی صورت ز نقش خویش آن ماه
به دایه داد تا دایه روان شد برِ آن ماهروی مهربان شد
چو نقش او بدید و شعر بر خواند ز لطف طبع و نقش او عجب ماند
به یک ساعت دل از دستش برون شد چو عشق آمد دل او بحر خون شد
نهنگ عشق درحالش زبون کرد برای خود دلش دریای خون کرد
بدایه گفت برخیز ای نکوگوی برِ آن بت رو و از من بدو گوی :
ندارم دیدهی روی تو دیدن ندارم صبر بی تو آرمیدن
مرا اکنون چه باید کرد بی تو که نتوان برد چندین درد بی تو
تو را نادیده درجان چون نشستی دلم برخاست تا در خون نشستی
چو تو در جان من پنهانی آخر چرا تشنه به خون جانی آخر
اگر روشن کنی چشمم به دیدار به صد جانت توانم شد خریدار
نمیرم در غمت ای زندگانی اگر دریابیَم، باقی تو دانی
روان شد دایه تا نزدیک آن ماه ز عشق آن غلامش کرد آگاه
که او از تو بسی عاشق تر افتاد که از گرمی او آتش در افتاد
اگر گردد دلت از عشقش آگاه دلت زو درد عشق آموزد آنگاه
دل دختر به غایت شادمان شد ز شادی اشک بر رویش روان شد
نمیدانست کاری آن دلافروز بجز بیت وغزل گفتن شب و روز
روان میگفت شعر و میفرستاد بخوانده بود آن گفتی بر استاد
غلام آنگه بهر شعری که خواندی شدی عاشقتر و حیران بماندی
بر این چون مدّتی بگذشت یک روز به دهلیزی برون شد آن دلافروز
بدیدش ناگهی بکتاش و بشناخت که عمری عشق با نقش رخش باخت
گرفتش دامن ودختر برآشفت برافشاند آستین آنگه بدو گفت
که هان ای بی ادب این چه دلیریست تو روباهی ترا چه جای شیریست
که باشی تو که گیری دامن من که ترسد سایه از پیرامُن من
غلامش گفت ای من خاک کویت چو میداری ز من پوشیده رویت،
چرا شعرم فرستادی شب و روز دلم بردی بدان نقش دلافروز
چو در اول مرا دیوانه کردی چرا درآخرم بیگانه کردی
جوابش داد آن سیمینبر آنگاه که یک ذرّه نهای زین راز آگاه
مرا در سینه کاری اوفتادست ولیکن بر تو آن کارم گشادست
چنین کاری چه جای صد غلامست به تو دادم برون، اینت تمامست
تو را آن بس نباشد در زمانه که تو این کار را باشی بهانه؟
اساسی کوژ بنهادی درین راز بشهوت بازی افتادی از این باز
بگفت این و ز پیش او به در شد به صد دل آن غلامش فتنهتر شد
ز لفظ بوسعید مهنه دیدم که او گفت است: من آنجا رسیدم
بپرسیدم ز حال دختر کعب که عارف گشته بود او عارفی صعب
چنین گفت او که معلومم چنان شد که آن شعری که بر لفظش روان شد
ز سوز عشق معشوق مجازی بنگشاید چنان شعری به بازی
نداشت آن شعر با مخلوق کاری که او را بود با حق روزگاری
کمالی بود در معنی تمامش بهانه بود در راه آن غلامش
به آخر دختر عاشق در آن سوز به زاری شعر میگفتی شب و روز
مگر میگشت روزی در چمنها خوشی میخواند این اشعار تنها :
الا ای باد شبگیری گذر کن ز من آن ترک یغما را خبر کن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی ببردی آبم و خونم بخوردی
مگر حارث از آن سو در چمن بود به گوش حارث آمد آن سخن زود
بجوشید و بر او زد بانگ ناگاه بدو گفتا چه میگویی تو گمراه
به پیشش دختر عاشق زمین رفت بگردانید آن شعر و چنین گفت
الا ای باد شبگیری گذر کن ز من آن سرخ سقّا را خبر کن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی ببردی آبم و خونم بخوردی
یکی سقّاش بودی سرخ رویی که هر وقت آبش آوردی سبویی
به جای ترک یغما خاصه چون ماه نهاد آن سرخ سقّا را هم آنگاه
برادر را چنان در تهمت افکند که بر خواهر نظر بیحرمت افکند
چو القصّه ازین بگذشت ماهی درآمد حرب حارث را سپاهی
سپاهی و شمارش از عدد بیش چو دوران فلک از حصر و حد بیش
ز دیگر سوی حارث با سپاهی ز دروازه برون آمد پگاهی
سپه القصّه افتادند در هم به کُشتن دست بگشادند بر هم
غباری از همه صحرا برآمد فغان تا گنبد خضرا برآمد
خروش کوس گوش چرخ کر کرد زمین چون آسمان زیر و زبر کرد
اجل چنگال بر جان تیز کرده قضا پُر کینه دندان تیز کرده
درآمد پیش آن صف حارث آنگاه جهانی پُر سپاه آورد در راه
سپه را چون به یک ره جمله کرد او درآمد همچو شیر و حمله کرد او
وز آن سوی دگر بکتاش مهروی دودستی تیغ میزد از همه سوی
به آخر چشم زخمی کارگر گشت سرش از زخم تیغی سخت درگشت
همی نزدیک شد کان خوب رفتار به دست دشمنان گردد گرفتار
درآن صف بود دختر روی بسته سلاحی داشت بر اسپی نشسته
به پیش صف درآمد همچو کوهی وزو افتاد در هر دل شکوهی
نمیدانست کس کان سیمبر کیست زبان بگشاد و گفت این کاهلی چیست
من آن شاهم که فرزینم سپهرست پیاده در رکابم ماه و مهرست
اگر شمشیر بُرّان برکشم من جگر از شیر غُرّان بر کشم من
چو تیغ آتشافشانم دهد تاب ز بیمش زهرهی آتش شود آب
بگفت این و چو مردان بر نشست او از آن مردان تنی را ده بخست او
بر بکتاش آمد تیغ در کف وز آنجا برگرفتش برد در صف
نهادش پس نهان شد در میانه کسش نشناخت از اهل زمانه
چو آن بت روی در کُنجی نهان شد سپاه خصم چون دریا روان شد
چو حارث را مدد گشت آشکارا بسی خلق از برِ شاه بخارا
در آمد لشکری از کوه و از دشت کز آن کثرت سر افلاک درگشت
چو حارث را مدد در حال دریافت سپاه حارث و حارث ظفر یافت
چو شه با شهر آمد شاد و پیروز طلب کرد آن سوار چست آن روز
نداد از وی نشانی هیچ مردم همه گفتند شد همچون پری گُم
علیالجمله چو آمد زنگیِ شب نهاده نصفهای از ماه بر لب
چو زاغ شب درآمد، زان دلارام دل دختر چو مرغی بود در دام
دل از زخم غلامش آنچنان سوخت که در یک چشمزخمش نیز جان سوخت
نبودش چشمزخمی خواب و آرام که بر سر داشت زخمی آن دلارام
کجا میشد دل او آرمیده یکی نامه نوشت از خون دیده
چنین آورد در نظم آن سمنبوی که بشنو قصه گنگِ سخن گوی
سری کز سروری تاج کبار است سر پیکان در آن سر در چه کار است؟
سر خصمت که بادا بی سر و کار مباد ار سر کشد جز بر سر دار
اگر درد سرم درد سرت داد سرم ببریده درمان سرت باد
نهادم پیش آن سر بر زمین سر فدای آن چنان سر صد چنین سر
چه افتادت که افتادی به خون در چو من زین غم نبینی سرنگونتر
همه شب همچو شمعم سوز در بر چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چو شمع از عشق جانی زنده دارد میان اشک و آتش خنده دارد
شبم را گر امید روز بودی مرا بودی که کمتر سوز بودی
از آن آتش که بر جانم رسیده است بسی پایان مجو کآنم رسیده است
از آن آتش که چندین تاب خیزد عجب نبوَد که چندین آب خیزد
چه میخواهی ز من با این همه سوز که نه شب بودهام بیسوز نه روز
میان خاک در خونم مگردان سراسیمه چو گردونم مگردان
چو سرگردانیم میدانی آخر به خونم در چه میگردانی آخر
چو میدانی که سرمست تواَم من ز پای افتاده از دست تواَم من
چنان گشتم ز سودای تو بیخویش که از پس میندانم راه و از پیش
به زاری بند بندم چند سوزی بر آتش چون سپندم چند سوزی
اگر امّید وصل تو نبودی نه گَردی ماندی از من نه دودی
دل من داغ هجران برنتابد که دل خود وصل جانان برنتابد
ز درد خویشتن چون بیقراران یکی با تو بگفتم از هزاران
دگر گویم اگر یابم رهی باز وگرنه میکشم در جان من این راز
روان شد دایه و این نامه هم برد به سر شد، راه بر سر چون قلم برد
سر بکتاش با چندان جراحت ز سرّ نامه مرهم یافت و راحت
ز چشمش گشت سیل خون روانه بسی پیغام دادش عاشقانه
که جانا تا کَیم تنها گذاری سر بیمار پرسیدن نداری
چو داری خوی مردم چون لبیبان دمی بنشین به بالین غریبان
اگر یک زخم دارم بر سر امروز هزارم هست برجان ای دلافروز
ز شوقت پیرهن بر من کفن شد بگفت این و ز خود بیخویشتن شد
چو روزی چند را بکتاش دمساز ز مجروحی به جای خویش شد باز
به راهی رودکی میرفت یک روز نشسته بود آن دختر دلافروز
اگر بیتی چو آب زر بگفتی بسی دختر از آن بهتر بگفتی
بسی اشعار گفت آن روز اُستاد که آن دختر مجاباتش فرستاد
ز لطف طبع آن دلداده دمساز تعجب ماند آنجا رودکی باز
ز عشق آن سمنبر گشت آگاه نهاد آنگاه از آنجا پای در راه
چو شد بر رودکی راز آشکارا از آنجا رفت تا شهر بخارا
بخدمت شد روان تا پیش آن شاه که حارث را مدد او کرد آنگاه
رسیده بود پیش شاه عالی برای عذر حارث نیز حالی
مگر شاهانه جشنی بود آن روز چه میگویم بهشتی بد دلافروز
مگر از رودکی شه شعر درخواست زبان بگشاد آن اُستاد و برخاست
چو بودش یاد شعر دختر کعب همه بر خواند و مجلس گرم شد صعب
شهش گفتا بگو تا این که گفتست که مروارید را ماند که سُفتست
ز حارث رودکی آگاه کی بود که او خود گرم شعر و مستِ می بود
ز سرمستی زبان بگشاد آنگاه که شعر دختر کعب است ای شاه
به صد دل عاشق است او بر غلامی در افتادهست چون مرغی به دامی
زمانی خوردن و خفتن ندارد بجز بیت و غزل گفتن ندارد
اگر صد شعر گوید پر معانی بر او میفرستد در نهانی
اگر آن عشق چون آتش نبودی ازو این شعر گفتن خوش نبودی
چو حارث این سخن بشنود بشکست ولیکن ساخت خود را آن زمان مست
چو القصّه بشهر خویش شد باز ز خواهر در نهان میداشت این راز
ولی پیوسته میجوشید جانش نگه میداشت پنهان هر زمانش
که تا بر وی فرو گیرد گناهی بریزد خون او برجایگاهی
هر آن شعری که گفته بود آن ماه فرستاده برِ بکتاش آنگاه،
نهاده بود در دُرجی به اعزاز سرش بسته که نتوان کرد سر باز
رفیقی داشت بکتاشِ سمنبر چنان پنداشت کان دُرجی است گوهر
سرش بگشاد وآن خطها فرو خواند به پیش حارث آورد و برو خواند
دل حارث پر آتش گشت از آن راز هلاک خواهر خود کرد آغاز
در اوّل آن غلام خاص را شاه به بند اندر فکند و کرد در چاه
در آخر گفت تا یک خانه حمّام بتابند از پی آن سیماندام
شه آنگه گفت تا از هر دو دستش بزد فصّاد رگ اما نبستش
در آن گرمابه کرد آنگاه شاهش فروبست از کچ و از سنگ راهش
بسی فریاد کرد آن سروِ آزاد نبودش هیچ مقصودی ز فریاد
که داند تا که دل چون میشد از وی؟ جهانی را جگر خون میشد از وی
چنین قصّه که دارد یاد هرگز؟ چنین کاری کرا افتاد هرگز؟
بدین زاری بدین درد و بدین سوز که هرگز در جهان بودهست یک روز؟
بیا گر عاشقی تا درد بینی طریق عاشقان مرد بینی
درآمد چند آتش گرد آن ماه فرو شد زان همه آتش به یک راه
یکی آتش از آن حمّام ناخوش دگر آتش از آن شعر چو آتش
یکی آتش ز سوز عشق و غیرت دگر آتش ز رسوایی و حسرت
یکی آتش ز بیماری و سستی دگر آتش ز دلگرمی و مستی
که بنشاند چنین آتش به صد آب؟ که را با این همه آتش بوَد تاب؟
سرِ انگشت در خون میزد آن ماه بسی اشعار خود بنوشت آنگاه
ز خونِ خود همه دیوار بنوشت به درد دل بسی اشعار بنوشت
چو در گرمابه دیواری نماندش ز خون هم نیز بسیاری نماندش
همه دیوار چون پر کرد ز اشعار فرو افتاد چون یک پاره دیوار
میان خون و عشق و آتش و اشک بر آمد جان شیرینش به صد رشک
چو بگشادند گرمابه دگر روز چه گویم من که چون بود آن دلافروز
چو شاخی زعفران از پای تا فرق ولی از پای تا فرقش به خون غرق
ببردند و به آبش پاک کردند دلی پر خونش زیر خاک کردند
نگه کردند بر دیوار آن روز نوشته بود این شعر جگر سوز :
نگارا بی تو چشمم چشمهسار است همه رویم بخون دل نگارست
ز مژگانم به سیلابی سپردی غلط کردم همه آبم ببُردی
ربودی جان و در وی خوش نشستی غلط کردم که بر آتش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیایی غلط کردم که تو در خون نیایی
منم چون ماهیای بر تابه آخر نمیآیی بدین گرمابه آخر؟
نصیب عشق این آمد ز درگاه که در دوزخ کنندش زنده آنگاه
که تا در دوزخ اسراری که دارد میان سوز و آتش چون نگارد
تو کی دانی که چون باید نوشتن؟ چنین قصّه بخون باید نوشتن
چو در دوزخ به عشقت روی دارم بهشتی نقد از هر سوی دارم
چو دوزخ آمد از حق حصّهی من بهشت عاشقان شد قصّهی من
سه ره دارد جهان عشق اکنون یکی آتش یکی اشک و یکی خون
کنون من بر سر آتش از آنم که گه خون ریزم و گه اشک رانم
به آتش خواستم جانم که سوزد چو جای تست نتوانم که سوزد
به اشکم پای جانان میبشویم به خونم دست از جان میبشویم
بدین آتش که ازجان میفروزم همه خامان عالم را بسوزم
از این غم آنچه میآید به رویم همه ناشستهرویان را بشویم
از این خون گر شود این راه بازم همه عشاق را گلگونه سازم
از این آتش که من دارم در این سوز نمایم هفت دوزخ را که چون سوز
از این اشکم که طوفانیست خونبار دهم تعلیم باران را که چون بار
از این خونم که دریاییست گویی درآموزم شفق را سرخ رویی
به جز نقش خیال دلفروزم بدین آتش همه نقشی بسوزم
از این دردی که بود آن نازنین را ز اشکی آب بربندم زمین را
چو میدارد بتم خون خوردنم دوست ز خونم گر جهان پرگشت نیکوست
بخوردی خون جان من تمامی که نوشَت باد ای یار گرامی
کنون در آتش و در اشک و در خون برفتم زین جهان جیفه بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی منت رفتم تو جاویدان بمانی
چو بنوشت این به خون فرمان درآمد که تا زان بی سر و بن جان برآمد
دریغا نه دریغی صد هزاران ز مرگ زار آن تاج سواران
بآخر فرصتی میجست بکتاش که بخت از زیر چاه آورد بالاش
نهان رفت و سر حارث شبانگاه ببرّید و روانه شد هم آنگاه
به خاک دختر آمد جامه بر زد یکی دشنه گرفت و بر جگر زد
ازین دنیای فانی رخت برداشت دل از زندان و بند سخت برداشت
نبودش صبر بی یار یگانه بدو پیوست و کوته شد فسانه