دهکورههای حقیری را میشناسید که در آنها، انسان این سؤال بیجواب را از خود میکند: چرا راهآهن در آن مکان ایستگاه ساخته است؟ جايی که لایتناهی بر فراز چند خانهی کثیف و یک کارخانهی نیمه ویران به حالت جمود در آمده است؟ مزارعی آن را محصور کردهاند که به ملعنت بیحاصلی جاودانه گرفتار شدهاند؟ جايی که با یک بار دیدن فلاکت آن احساس میشود، چون درختي در آن نیست و برج یک کلیسا هم به چشم نمیخورد؟ باری، مردی که کلاه قرمز بر سر دارد و قطار را بالاخره، بالاخره راه میاندازد، پشت تابلوئی که نامی درشت بر آن منقوش است ناپدید میشود؛ گوئی به او پول میدهند که دوازده ساعت در روز ـ تن پوش کسالت بر تن ـ بخوابد! افق خاکستری بر فراز مزارع لمیرزع که هیچکس چیزی در آنها نمیکارد.
با وجود این من تنها فردی نبودم که از قطار پیاده شدم. پیرزنی با بستهی قهوهای بزرگی از کوپهی مجاورِ من پیاده شد، اما وقتی از ایستگاه کوچک و کثیف خارج شدم آب شد و در زمین فرو رفت و من برای لحظهای احساس درماندگی کردم، چون نمیدانستم از چه کسی آدرس بگیرم. اصلاً معقول نبود که آن معدود خانههای آجری با پنجرههای مرده و پردههای سبز و رنگ و رو رفته مسکونی باشند. عمود بر این شبه خیابان دیواری سیاه کشیده شده بود که بهنظر میآمد فرو خواهد ریخت. به طرف دیوار ظلمانی رفتم، چون میترسیدم درِ یکی از این خانههای اموات را به صدا درآورم؛ بعد پیچیدم، و در کنار تابلوی کثیفی که کلمهی «رستوران» را بهسختی روی آن خواندم، بر زمینهی آبی تابلوئی دیگر با حروف سفید «خیابان اصلی» واضح و روشن خوانده میشد. باز معدودی خانه که منظرهای قناس بهوجود آورده بودند. سیمانهای ریخته شده، و روبرو ـ دیوار خفهی کارخانه، همچون مانعی برای دخول به قلمرو فلاکت؛ فقط از روی احساس به سمت چپ پیچیدم، اما بیغوله در آن نقطه ناگهان به انتها رسید؛ دیوار حدود ده متر دیگر کشیده شده بود و بعد میدانی تخت به رنگ خاکستری تیره که درخشندگی بسیار خفیف سبزرنگ آن، جائی در افق همارتفاع آسمان پیش میرفت؛ در من این احساس خوفناک بهوجود آمده بود که در انتهای جهان در مقابل مغاکی لایتناهی ایستادهام، گوئی نفرینم کردهاند که خیزاب این یأس مطلق که مرا به گونهای مرموز به خود میخواند، پس از برخورد به ساحل مرا نیز به ژرفای پرسکوت خود فرو برد.
سمت چپ، خانهای کوچک و کتابی قرار داشت، از آن خانههائی که کارگران پس از اتمام کار برای خود میسازند، لرزان و تقریباً دودل به آن نزدیک شدم. ابتدا از دروازهی کوچکی رد شدم که فقر و آلودگیاش بیاد ماندنی بود و یک بوته لخت گل دشتی تا بالاتر از سطح آن رشد کرده بود، بعد شمارهی خانه را دیدم و مطمئن بودم که درست آمدهام، در مغازهها به رنگ سبز روشن که مدتها بود رنگ اولیهی خود را از دست داده بودند، آنقدر محکم قفل شده بودند که گوئی تخته شدهاند؛ شیروانیِ کوتاه خانه که سطح زیرینش را میتوانستم با دست لمس کنم، با صفحههای زنگزدهی حلبی وصله پینه شده بود. سکوت غیر قابل وصفی حاکم بود: آن ساعتی که شفق تازه میکند که خاکستری و مقاومتناپذیر تا کران دوردستان نفوذ کند. یک لحظه در مقابل در خانه تأمل کردم، آرزو کردم که ایکاش کشته شده بودم، آنوقتها… بهجای آنکه حالا اینجا ایستاده باشم تا وارد این خانه شوم. وقتی دستم را برای در زدن بالا بردم صدای خندهی پُرعشوهی زنی را از داخل خانه شنیدم. این خندهی مرموز که نامفهوم است و بر حسب خُلقیات آن لحظه یا آدم را سرحال میآورد و یا قلب را جریحهدار میکند. به هر رو فقط زنی میتواند اینطور بخندد که تنها نباشد، و دوباره تأمل کردم. این خواست بلعنده و نابود کننده در من قوت گرفت که خود را در لایتناهی خاکستری شفق پرتاب کنم که حالا داشت پائین میآمد و بر فراز کرانی پردامنه گسترده میشد و مرا میخواند، میخواند … با تمام نیروئی که برایم باقی مانده بود محکم به در کوبیدم.
ابتدا سکوت شد، بعد پچپچ و بعد صدای قدمها، قدمهای آهستهی دمپائی … و بعد در باز شد. زنی بلوند و سرخ و سفید را دیدم که در من تأثیر انوار غیر قابل وصفی را داشت که تا آخرین زوایای تابلوهای تیرهی «رامبراند» را روشنی میبخشند. زن روبروی من مانند چراغی به رنگ سرخ طلائی در مقابل این لایتناهی خاکستری و سیاه میسوخت. با جیغ آهستهای خود را عقب کشید و در را با دستهای لرزان نگاه داشت، اما وقتی کلاه سربازیم را از سرم برداشتم و با صدای گرفتهای گفتم: «عصر بخیر» تشنج ناشی از وحشت در چهرهی جذاب ولی بیحالتش فروکش کرد، لبخندی زورکی زد و گفت: «بله؟!». در سایه روشنِ ته راهروی کوچک، پیکر عضلانی مردی مانند هیأتی در مه ظاهر شد. آهسته گفتم: «میخواستم با خانم برینک صحبت کنم.» این صدای بیطنین دوباره گفت: «بله» و با حالتی عصبی در را چهار طاق کرد. هیأت مرد در تاریکی محو شد. وارد اتاق تنگی شدم که در آن اسباب و اثاثیهی فقیرانهی زیادی بیش از گنجایشش قرار گرفته بود و بوی غذای بد و سیگار عالی به فضای آن تحمیل شده بود. دستِ سفیدش به طرف کلید برق سرید و حالا که نور بر او میتابید به نظرم رنگپریده و آبشده آمد، تقریباً به شکل جسد، فقط موهای قرمز روشنش گرما داشت و رنگی از حیات. نگاه چشمهای خیس و آبیاش خوفآلود و وحشتزده بود، گوئی در دادگاهی محاکمه میشود که خوب میداند حکم آن چه خواهد بود. حتی عکسهای ارزان و بانمک دیواری نیز مانند اعلام جرمهائی به نظر میآمدند که به تابلوی اعلانات نصب شده باشند.
با صدای گرفته گفتم: «نترسید!» و در همان لحظه پی بردم که بدترین حرفی بود که میشد با آن سر صحبت را باز کرد. اما قبل از آنکه ادامه بدهم بسیار آهسته گفت: «همه چیز رو میدونم… اون مرده…!» فقط میتوانستم با سر تأیید کنم. بعد دست در ساکم کردم که آخرین دارايیها را به او بدهم، اما صدايی وحشی در راهرو صدا کرد: «گیتا!» با تردید به من نگاه کرد، بعد در را محکم باز کرد و جیغ زد: «پنج دقیقه صبر کن ـ آه!» و در را محکم به هم زد. میتوانستم حدس بزنم که مرد چگونه با ترس پشت بخاری خزید، زن نگاه سرمست از یکدندگی و برتریش را به من دوخت. حلقهی نامزدی، ساعت و دفترچهی خدمت نظام را با عکسهای رنگ و رو رفته روی رومیزی مخملی سبزرنگ قرار دادم. ناگهان زد زیر گریه: وحشی و ترسناک مثل حیوان. خطوط صورتش به طور کامل درهمبرهم شد، چهرهاش تبدیل به قلنبهای نرم و بیشکل شد. دانههای کوچک و زلال اشک از لای انگشتان کوتاه و گوشتآلودش به زمین میغلطید. روی کاناپه سُر خورد و دست راستش را به میز تکیه داد، در حالیکه دست چپش با اشیاء فقرزده بازی میکرد. یادمانها، گويی، همچون هزاران دشنه پیکرش را میخلیدند و اینجا بود که به چیزی پی بردم: تا زمانیکه از یک زخم که این جنگ بهوجود آورده است خون میچکد، جنگ هنوز به پایان نرسیده است، نه، به هیچ وجه!
همه چیز را: نفرت، هراس و یأس را مانند سرباری از خود دور کردم و دستم را روی شانههای لرزانش گذاشتم، و حالا وقتی چهرهی شگفتزدهاش را به طرف من برگرداند، برای اولینبار شباهت چهرهی او با عکس آن دختر زیبا و ظریف را مشاهده کردم، دختری که شاید چندینبار اجباراً عکسش را تماشا کرده بودم، آن روزها…
«این اتفاق کجا افتاد؟ بنشین! در شرق؟» از چهرهاش پیدا بود که هر آن ممکن است دوباره گریهاش بگیرد.
«نه، در غرب، در اسارت… ما بیشتر از صدهزار نفر بودیم.»
«کی؟» نگاهش هیجانزده، هشیار و تا حدی غیرطبیعی سرزنده بود، تمام اعضای صورتش سفت و جوان بود، حالتی داشت که گوئی زندگیش به جواب من بستگی دارد.
«ژوئن45»
یک لحظه به فکر فرو رفت و لبخند زد ـ لبخندی واقعی و بیگناه، و حدس زدم که لبخندش برای چیست.
اما ناگهان حالتی به من دست داد که گوئی خانه میخواهد روی سرم خراب شود. بلند شدم. بدون آنکه یک کلمه حرف بزند در را برایم باز کرد و میخواست من اول بروم، اما من مُصِر ایستادم تا او قبل از من از در بیرون رفت، وقتی با دست کوچک و چاقش به من دست داد با هقهقی خشک گفت: «میدونستم، میدونستم، وقتی او رو آن وقتها… موضوع مربوط به سه سال پیشه… وقتی اون رو تا ایستگاه راهآهن بدرقه کردم … .» و بعد بسیار آهسته گفت: «من رو سرزنش نکنین.» این حرف تا مغز استخوانم اثر کرد ـ خدای من! مگر من شکل قاضیها هستم؟ و قبل از آنکه بتواند مانع من شود این دست کوچک را بوسیدم، این برای اولینبار بود که در سراسر عمرم دست زنی را بوسیده بودم.
بیرون هوا تاریک شده بود و مثل کسانی که وحشت میخکوبشان کرده باشد، پشت درِ قفلشده ایستادم.
صدای هقهق او از داخل خانه میآمد، بلند و وحشی، به در تکیه داده بود، فقط ضخامت چوب در مرا از او جدا میکرد و در این لحظه آرزو کردم که ایکاش خانه روی سرش خراب میشد و او را مدفون میکرد.
بعد کورمال کورمال و با احتیاطی غیرعادی که گوئی میترسیدم هر آن در مغاکی سقوط کنم تا ایستگاه راهآهن رفتم. در خانههای اموات چراغهای کمنوری میسوخت و به نظر میآمد که این دهکوره بزرگ و بزرگتر شده است، حتی پشت دیوار سیاه هم فقط لامپهای کوچکی وجود داشت که ظاهراً میبایست محوطههای تا حد بینهایت بزرگ را روشن کند. شفق سنگین و فشرده شده بود، مهآلود، شرجی و غیرقابل نفوذ. در سالن انتظار کوچک و در معرضِ کورانِ باد به جز من، یک زن و شوهرِ مسنِ سرمازده در گوشهای کز کرده بودند. مدت درازی منتظر ماندم، دستهایم را در جیب فرو کرده و کلاهم را تا گوشهایم پائین کشیده بودم چون از سمت ریلها باد سردی میوزید و شب مانند پیکرهای غولآسا هر آن پائین و پائینتر میآمد.
مرد، پشت سر من شکوهکنان گفت: «کاش میشد آدم یک کمی نون بیشتر و یک کمی توتون داشته باشه.» باز هم به طرف جلو خم شدم تا توازیِ باریکشدهی ریلها را در دورستان، مابین نورهای خفیف ببینم.
اما در به سرعت باز شد و مرد کلاهقرمز با چهرهای وظیفهشناس چنان فریاد زد که گوئی در سالن انتظار ایستگاه بزرگی ایستاده است. «قطار عادی به مقصد کلن نود و پنج دقیقه تأخیر دارد!»
احساس میکردم که تا آخر عمر به اسارت افتادهام.
(نوشتهی هاينريش بُل، برگرفته از كتاب «تا زمانی كه…»، ترجمه كامران جمالی)