You are currently viewing برای پرنده‌های مهاجر (گزیده اشعاری از یوهان کریستیان فان اسخاخن)

مطالعه متن

برای پرنده‌های مهاجر[1]

کسی بیدار شد

و جرعه‌ای شیر

سرکشید

خیره در تاریکی.

***

خاموش کن

چراغ را

اینجا … کسی

زندگی نمی‌کند

همه چیز

در خاکِ باغچه

مدفون است

***

در امتدادِ ساحل

راه می‌روم

باید به دریا

نزدیک باشم

پس به اندامِ آب

با هراس

نزدیک می‌شوم

و دریا

لمسم می‌کند

نوازش می‌کند

پاهایم را

گویی مادر نابینایم

به زخم‌هایم

دست می‌کشد

در تلألویِ نور.

***

باران می‌بارد

شب است

و من بیدارم

هزار سال پیش هم

که بیدار شدم

باران می‌بارید

هزار سالِ دیگر هم

که بیدار شوم

باران خواهد بارید

شب است

من بیدارم

او مُرده است

هزار سالِ پیش هم

که بیدار شدم

او مُرده بود

هزار سال دیگر هم

که بیدار شوم

او مُرده است

شب است

من بیدارم

مرغانِ دریایی

بر فرازِ آبی‌ها

جیغ می‌کشند

هزار سال پیش هم

که بیدار شدم

مرغان دریایی

بر فرازِ آبی‌ها

جیغ می‌کشیدند

هزار سال دیگر هم

بیدار شوم

مرغان دریایی

جیغ خواهند کشید

بر فرازِ آبی‌ها

***

می‌خواست

بداند

و آن‌گاه که دانست

خواست

فراموش کند.

***

تاریک می‌شوم

در ازدحامِ شب

آن‌قدر که دیگر

نمی‌توانم

شعری بخوانم

بِهِل تا

دانه دانه ببارم

چون برف.

***

هیچ

راهِ گریزی نیست

تنها

در است و در

از این اتاق

به آن اتاق

اتاق خالی‌ست

دری باز می‌شود

و دری

بسته می‌شود.

راهِ گریزی نیست

اتاق در پسِ اتاق

هرگز

به بام

نخواهی رسید

آن جا که ستاره‌ای

در گریبانِ آسمان

سوسو می‌زند.

***

اگر اکنون بمیرم

با خود خواهم برد

اقیانوس‌ها

و چرخشِ امواج را.

زندگی خواهم کرد

در نور مهربانِ ماه

و رقصِ شعله‌هایِ آتش

که در ساحل‌ها

برپاست

همچون همیشه…

همیشه

اگر اکنون بمیرم

قوی‌ترین بادها را

با خود خواهم برد

و زندگی خواهم کرد

در سرگردانی

و زندگی خواهم کرد

در عمقِ هیجانِ برگ‌ها

وقتی فرو می‌افتند

بر رخسارِ خاک

و زندگی خواهم کرد

در اعماقِ پاییز

آنگاه

که باد در تاریکی

در گوش‌های تو

نجوا می‌کند

چون

روحی سرگردان

و تنها

همچون همیشه…

همیشه

اگر اکنون بمیرم

خاک را

زمین را

باخود خواهم برد

و زندگی خواهم کرد.

و زندگی خواهم کرد

بر چمنزاران

که در سکوتی سبز

کنار جاده

ایستاده‌اند.

آنگاه

که پرنده‌ای

جیغ‌کشان در آسمان

پرواز می‌کند

و دور می‌شود

در بعدازظهری

از ماهِ سپتامبر

همچون همیشه…

همیشه

***

او دیگر نیست

اما چشم‌هایش

هنوز با من است

همیشه

به هر چیزی

که نگاه می‌کنم.

***

چه زیبا

و دلپذیر است

دیدار اشیا

و یادبود مُردگان

عکس‌های مادر

در جعبه‌ای

در اتاق زیر شیروانی

پنهان است

وقتی مادر

دختری جوان بود

اینجا

در این خانه کسی

زندگی نمی‌کند!

اینجا

چیزی

که برجای مانده است

تنها

سکوت است

سکوت.

باز می‌کنی

دری را

و می‌بینی

شالِ قدیمیِ مادر را

که در توأمانِ عطرش

مُرده بود.

هنوز در کُمد

آویزان است.

حس می‌کنی

چیزی

بویی

عطری

به سویت می‌آید

می‌توانی

لحظه‌ای

نوازشش کنی.

می‌بندی

چشم‌هایت را

و به یاد می‌آوری

زنی کهنسال

در بسترِ موقرِ مرگ

چشم‌هایش را

سخت بسته بود.


[1].برگرفته از کتاب «با دست‌های کوچکت بگو بدرود»، یوهان کریستیان فان اسخاخن، ترجمه‌ی نیلوفر شریفی، نشر گل آذین، ۱۳۹۷.

دیدگاهتان را بنویسید