گرسنگی سؤالست از طبیعت، که در خانهی تن خللی هست: خشت بده، گل بده. خوردن جوابست که بگير. ناخوردن جوابست که هنوز حاجت نیست. … طبیب میآید نبض میگيرد؛ آن سؤالست. جنبیدن رگ جوابست. نظر به قاروره سؤالست و جواب است، بیلافِ گفتن. دانه در زمين انداختن سؤالست که مرا فلان میباید. درخت رستن جوابست، بی لاف زبان؛ زیرا جواب بیحرف است، سؤال بیحرف باید. آنکه دانه پوسیده بود درخت برنیاید هم سؤال و جوابست.
پادشاهی سه بار رقعه خواند جواب ننبشت او شکایت نبشت که «سه بارست که به خدمت عرض میدارم اگر قبولم بفرمایند و اگر ردمّ بفرمایند.» پادشاه بر پشت رقعه نبشت «اَمَا عَلِمْتَ اَنَّ تَرْکَ الْجَوَاب جَوَابٌ ؟ وَجَوابُ الْاَحْمَقِ سُکُوْتٌ.» (آیا نفهمیدی که ترک جواب خود جواب است؟ و آیا ندانستی که جواب احمق جز سکوت نیست؟)
ناروییدن درخت ترک جواب است، لاجرم جواب باشد. هر حرکتی که آدمی میکند سؤالست و هرچه او را پیش میآید از غم و شادی جوابست. اگر جواب خوش شنود باید که شکر کند و شکر آن بود هم جنس آن سؤال کند که بر آن سؤال این جواب یافت و اگر جواب ناخوش شنود استغفار کند زود و دیگر جنس آن سؤال نکند.
فَلَوْلَااِذجَاءَهُمْ بَأْسنا تَضَرَّعُواْ وَ لِکنْ قسَتْ قُلوْبُهُمْ، یعنی فهم نکردند که جواب مطابق سؤال ایشان است. و زَیَّنَ لَهُمْ الشَّیْطَانُ مَاکَانُوا یَعْمَلُوْنَ، یعنی سؤال خود را جواب میدیدند میگفتند: «این جواب زشت لایق آن سؤال نیست. و ندانستند که دود از هیزم بود نه از آتش؛ هر چند هیزم خشکتر، دود آن کمتر. گلستانی را به باغبانی سپردی اگر آنجا بوی ناخوش آید تهمت بر باغبان نه، نه بر گلستان.
(فیه ما فیه، مولانا)