گاهشمار مختصر زندگی و آثار ولفگانگ بورشرت (نوشته)
میخواهم فانوس دریایی باشم
شبها، در باد
برای ماهیها،
برای همهی قایقها.
اما خودم
کشتی طوفان زدهام!
(ولفگانگ بورشرت، از مجموعهی شعر «فانوس، شب و ستارهها»)
۱۹۲۱
بیستم ماه مه، ولفگانگ بورشرت در هامبورگ متولد شد. پدرش آموزگار و مادرش نویسندهی داستانهای محلی بود.
۱۹۳۶
نخستین شعرهایش را سرود.
۱۹۳۹
دوران دبیرستان را به پایان رساند و به خواست پدر و مادرش دورهی آموزش کتابداری را شروع کرد، اما همزمان با آن، نزد یک کارگردان سرشناس هامبورگی درس هنرپیشگی میگرفت.
اولین شعرهایش در نشریهی «هامبورگر آنتسایگر» منتشر شدند.
۱۹۴۱
مارس: به عنوان هنرپیشه در تئاتر دولتی لونه بورگ (در نزدیکی هامبورگ) مشغول به کار شد. خودش این دوران کوتاه را بهترین مرحلهی عمرش نامیده است.
ژوئن: به جبهه ی جنگ فراخوانده شد.
1942/43
پس از آموزش کوتاهی، بلافاصله همراه با یک واحد تانک به جبهه فرستاده شد. آنجا همزمان به دیفتری مبتلا شد. به «آسیب رساندن عمدی به خود» متهم شد، اما با وجود تبرئه شدن، از زندان آزاد نشد و بار دیگر به اتهام «اظهارات بدبینانه» در نامههایش، محاکمه و به چندین ماه زندان محکوم گردید.
نوامبر: با تعلیق محکومیت به جبهه شرق (روسیه) اعزام شد.
دسامبر: به گمان ابتلای به تب زرد و تیفوئید، در یک بیمارستان صحرایی بستری شد و اوایل ۱۹۴۳ از خدمت در جبهه معاف شد.
۱۹۴۳
بورشرت در یک تئاتر جبهه به عنوان هنرپیشه مشغول به کار شد.
به خاطر مسخره کردن یوزف گوبلز، مرد قدرتمند آلمان، بازداشت شد.
۱۹۴۴
به جرم «اظهارات بدبینانه» به ۹ ماه زندان محکوم و به زندان موآبیت در برلین فرستاده شد، اما پیش از موعد با تعلیق محکومیت «برای مقابله با دشمن» به واحدی در غرب آلمان اعزام شد. این واحـد بـه نیروهای فرانسوی تسلیم شد و بورشرت به اسارت درآمد.
۱۹۴۵
پس از فرار از اسارت نیروهای فرانسوی، در حالی که به شدت بیمار بود، به هامبورگ بازگشت و در تئاتر دولتی هامبورگ دستیار کارگردان شد.
۱۹۴۶
انتشار دفتر شعر فانوس، شب و ستاره ها که مجموعه ی شعرهای ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۵ اوست.
چند داستان کوتاه، از جمله گل قاصد را نوشت که موضوع آنها سرنوشت انسانها در دوران جنگ و بعد از جنگ است
۱۹۴۷
ژانویه: بورشرت در شدیدترین مرحلهی بیماری، ظرف یک هفته نمایشنامهی اکسپرسیونیستی «بیرون، پشت در» را نوشت. او در این نمایشنامه با سبکی واقع گرایانه وضعیت سربازی را تصویر میکند که از جبهه بازگشته و تنهایی و رنجی را بیان میکند که پس از پایان جنگ و زدوده شدن توهمها در انتظار نسل جنگ است. این قطعه ابتدا به عنوان نمایشنامهی رادیویی اجرا شد و یک روز بعد از مرگ نویسنده، در سالن کوچک تئاتر هامبورگ به روی صحنه آمد.
نوامبر: ولفگانگ بورشرت در بیمارستانی در شهر بازل در سوئیس، درگذشت.
دربارهی زندگی و آثار بورشرت (نوشته)
دربارهی زندگی و آثار بورشرت1
آلمان بعد از جنگ جهانی دوم کشوری است شکستخورده، اشغالشده و ویران. ملتی که با پیروی از خواستهای جنون آمیز هیتلر و حزب نازی اروپا را به خاک و خون کشیده، اکنون باید با قحطی و ویرانی دست و پنجه نرم کند، برای ارضای نیازهای اولیه خود محتاج نیروهای فاتح است و زیر نظارت آمیخته به بدگمانی آنها قرار دارد.
مردم آلمان، جز شمار اندکی، همگی یا از طرفداران آن حاکمیت ضدانسانی بودند یا با سکوت و دنبالهروی، از آن پشتیبانی کرده بودند. آنها که خود به جنایتهای دوران هیتلر آلوده بودند، همه چیز را انکار میکردند و در بهترین حالت، مدعی بودند که از هیچ چیز اطلاع نداشتهاند؛ و شمار اینها کم نبود. گفت وگو دربارهی سابقهی پدر و مادرها و دوران هیتلر در خانواده ها و در اجتماع تابو بود. همه میخواستند فراموش کنند. نسل جوانی نیز که از جنگ جان سالم به در برده و تا آن زمان از جبههها و اردوگاههای اسیران جنگ بازگشته بود، زیر تبلیغات شدید و با جهانبینی نازیها پرورش یافته بود و آموزش کافی نداشت. اما همین نسل، واقعیت فاجعهآمیز جنگ را در جبههها به تجربه دریافته و نیز پی برده بود که آنچه به خوردش داده بودند، دروغ وحشتناکی بیش نبوده؛ خود را اغواشده و فریب خورده میدید؛ بزرگترها و مشوقان خود را میدید که بدون هیچ ابراز پشیمانی و انتقاد یا بازنگری نسبت به عملکرد خود با رنگ عوضکردن فرصتطلبانه، بار دیگر موقعیتهای اجتماعی را اشغال کردهاند، جنایتهای نظام پیشین را انکار میکنند و خود را مبرا میدانند. این نسل فریب خوردگی خود را احساس میکرد، اما توان بازنگری و انتقاد مؤثر از عملکرد ملت خود را نیز نداشت.
به این ترتیب، وظیفهی افشاگری علیه نسل پیشین، نظام هیتلری و نازیهای باقیمانده و رخنهکرده در نهادهای اجتماعی و دستگاههای دولتی به عهده ی نسل بعدی، یعنی نسلی قرار گرفت که در دوران بعد از جنگ پرورش یافت. این افشاگری در انفجار اجتماعی سال ۱۹۶۸ تجلی یافت.
اما در نخستین سالهای پس از جنگ، جوان بیست و چهارسالهای به نام ولفگانگ بورشرت که دوران نوجوانی خود را در جبههها و زندانهای نازیها گذرانده و سلامتیاش را از دست داده بود، زبان به اعتراض و بیان واقعیتهای دوران جنگ بر اساس تجربهی شخصی خود گشود. او نخستین کسی بود که تجربههای خود را با زبانی هنرمندانه به مبحثی عمومی تعمیم داد و به گوش هموطنانش رساند.
نابخردانه بودن و ویرانگری جنگ در آثار بورشرت به بهترین وجهی نشان داده میشود و این آثار را از این نظر میتوان دارای خصوصیت عام انسانی دانست. اما قربانیان آثار او همگی آلمانیاند و اشارهای به رنجها، خسارتها و قربانیان ملتهای دیگر و نیز جنایتهای وحشتناکی که آلمانیها نسبت به یهودیان، کولی نسبها و دگراندیشان کشور خود، و در هنگام جنگ و دوران اشغال در کشورهای مغلوب، مرتکب شدند، وجود ندارد. بورشرت که خود از قربانیان جنگ، بود نابودی کشور خود، رنجهای هموطنانش و به ویژه نسل جوان آلمانی را میدید و تقصیر همهی اینها را، به درستی به عهدهی جنگافروزان میگذاشت. او این مفاهیم را با شجاعت و با زبانی هنرمندانه بیان کرد، اما فرصت پرداختن به مسائل عمیق تر اجتماع خود، جهانبینی نازیها و علل پیدایش آن رژیم را نیافت؛ شاید توان آن را نیز نداشت؛ که این خود میتواند ناشی از جوانی او باشد.
میتوان تصور کرد که این نویسندهی جوان چنانچه فرصت کافی مییافت، با درک نیرومند انسانی و شهامت بیمانندی که داشت، میتوانست آثار برجسته تری را به کارنامهی ادبی خود بیفزاید.
آثار ولفگانگ بورشرت میان ویرانی و امید، مرگ و زندگی و ناامیدی و ایمان به ظهور رسیدند. پس از بازگشت از جهنم جنگ، فقط دو سال وقت برای او مانده بود، فرصتی بسیار کوتاه برای همهی آنچه در درون بیمارش میجوشید و بیان خود را مطالبه میکرد.
جنگ بهترین سالهای جوانی او را ربوده بود. هنگامی که بعد از پایان جنگ، بالأخره به عنوان انسان آزاد به زندگی بازگشت، میخواست با تمام وجود زندگی کند، اما لذت بردن از زندگی برایش ممکن نشد و تنها توانست خود را وقف آثارش کند. این امکان، هم خوشبختی بود و هم رنج. اما برای او انجام وظیفه نیز بود.
زندگی، تفکر و نوشتن بورشرت در خدمت واقعیت بود و سکوت عافیت طلبانه را تحمل نمیکرد. همین ویژگی خیلی زود برایش گرفتاری به بار آورد: در دوران آموزش سربازی در نامههای خود از این واقعیت سخن گفت که میلیونها انسان با دروغ به ورطهی نابودی کشانده میشوند. این نامهها در جریان جستوجوی خانهی او در هامبورگ کشف شدند و دلیل خوبی را برای محاکمهاش به دست دادند. اما او پیش از آنکه دستگیر شود همراه با صدها هزار جوان دیگر به جبهههای روسیه فرستاده شده بود. در جبهه دستش تیر خورد و به تب زرد و دیفتری مبتلا شد. دستگاه پلیسی او را تا جبهه تعقیب کرد و حتی مهلت بهبودی را هم به او نداد. بورشرت را با دست مجروح و بیماری خطرناک به نورنبرگ بردند و به زندان انداختند. در دادگاه، مجازات اعدام برای او تقاضا شد و سه ماه در حال بیماری در انتظار به سر برد و، در نهایت، «به علت جوانی» توانست با تخفیف در مجازات، بار دیگر به زندگی بازگردد. پس از مدتی، کمبود نفرات در جبههها باعث شد که بورشرت نیز بعد از شش ماه به طور مشروط عفو شود. این «عفو» عبارت بود از «آزادی مشروط در جبهه» و بار دیگر روسیه! اما بیماری قویتر از هر فرمانی بود. او را که نمیتوانست به عنوان ابزار کشتن مفید باشد، از خط اول جبهه به پادگان فرستادند. در پروندهی بورشرت ثبت شده بود که پیش از سربازی، دوران خوشبختی چند ماهه ای را به عنوان هنرپیشه در یکی از تئاترهای شمال آلمان گذرانده است. به همین دلیل او را به یک گروه تئاتر جبهه منتقل کردند. اما شب قبل از خروج از پادگان، یکی از هم قطارانش او را به خاطر شوخی های سیاسی اش لو داد. به جای آزادی، دوباره به زندان افتاد. بار دیگر تنهایی سلول! و این بار ۹ ماه در زندانی در برلین. این هنگامی بود که برلین زیر شدیدترین بمبارانهای متفقین قرار داشت. اما برای زندانیان پناهگاه زیرزمینی و برای او استثنایی بهخاطر بیماری وجود نداشت.
بورشرت پایان کار برلین را ندید. در بهار ۱۹۴۵، رژیم نازیها که آخرین روزهای حیات خود را میگذراند بار دیگر او را «آزاد» کرد و برای جنگیدن در اختیار واحدی قرار داد. اما این واحد به نیروهای در حال پیشروی فرانسوی تسلیم شد. بورشرت به اسارت فرانسویها درآمد، اما در موقعیتی موفق به فرار شد و پای پیاده روانه زادگاه خود در شمال آلمان گردید. او کاملاً از پا افتاده به خانه رسید. گویی از دنیای مردگان بازگشته بود. به توصیه ی پزشک معالج، میبایست مدت زیادی استراحت کند تا نیروی از دست رفته را باز یابد. اما هیچ چیز نمیتوانست در بستر نگاهش دارد. میخواست در زندگی دوبارهی اجتماعش شرکت کند، حضور داشته باشد و کاری بکند. اما آسیبی که سالهای جنگ و زندان بر پیکرش وارد کرده بود با هیچ مداوایی درمان پذیر نبود. با این حال، نمیخواست دست از تلاش بردارد: وظیفهی دستیار کارگردان برای نمایش «ناتان» را در تئاتر دولتی هامبورگ پذیرفت، در تئاترهای مختلف، قطعههای کمدی – انتقادی اجرا میکرد و در هر فرصتی مینوشت. اما خواست او نمیتوانست غیر ممکن را ممکن سازد. بیماری از پایش انداخت. یک سال تمام در بستر بیماری باقی ماند. در این مدت فقط میتوانست بنویسد. پزشکان اعزام او به آسایشگاهی در یک منطقهی کوهستانی سوئیس را توصیه کردند، جایی که همه نوع دارو یافت میشد و اتاقهای گرم وجود داشت. این کار با کمک دوستان و ناشر آثارش عملی شد و بورشرت توانست بالأخره در سپتامبر ۱۹۴۷ به سوی بازل حرکت کند. مادرش که همراه او بود، اجازه عبور از مرز را نداشت. وقتی قطار دوباره به راه افتاد، بورشرت خودش را به کنار پنجره رساند و دست تکان داد. آخرین دیدار با مادر و آلمان.
رفتن بورشرت به سوئیس، سفر و اقامت اختیاری یا تصادفی فرد آزادی در دوران صلح نبود. سرنوشت ملتی در او تجسم یافته بود که امید به بردباری، برادری و یاری دیگران داشت و دستخوش آمیزهی تراژیکی از تقصیر و بیگناهی بود.
پزشکان سوئیسی نیز نتوانستند بیمار را نجات دهند. در حالی که بورشرت آخرین روزهای زندگی خود را در بازل میگذراند، نام او بر روی ستونهای آگهی در هامبورگ به چشم میخورد که نخستین اجرای نمایشنامهی «بیرون، پشت در» را اعلام میکردند. در تاریخ ۲۰ نوامبر ۱۹۴۷ تلگرافی به این مضمون به هامبورگ رسید: «ولفگانگ بورشرت از میان ما رفت.» و شب بعد نمایشنامه به روی صحنه آمد. تئاترهای هامبورگ به ندرت با چنین استقبالی روبه رو شده بودند. این، یک اجرای شب اول معمولی نبود؛ مرثیهای بود برای نسل جوان از دسترفتهای که بورشرت حدیث رنج آن را فریاد میکرد.
بورشرت از دوران نوجوانی به شعر عشق میورزید. در هجده سالگی، الگو و معیارش شعرهای ریلکه بود. دنیای پیرامون، احساسات، افکار و تجربههای خود را در قالب شعرهایی پرشور و پر از حرارت جوانی به روی کاغذ میآورد و به نشانهی عشق به ریلکه، «ولف ماريا بورشرت» امضا میکرد! خیال و واقعیت به شکل غریبی در شعرهایش راه مییافتند.
بعضی از این شعرها هدیههایی بودند به دختران و زنانی که دوستشان میداشت.
پس از بازگشت به وطن، فقط معدودی از شعرهایش را با ارزش تلقی می،کرد. بقیه، در بهترین حالت، یادگارهای شخصی بودند. بر روی پوشهای که در برگیرندهی تعدادی از شعرهای قدیمی اش بود و در نهایت به سطل کاغذ باطله انداخته شد، نوشت: «شعرهای غیر مجاز، در بعضی از موارد بدفرجام، وحشی و رهاشده». و در گوشهی دیگری نوشت: «من نجات یافتهام!». برنهارد ماير مارويتس، منتقد سرشناس و مشوق بورشرت در سال ۱۹۵۷ در نقدی به عنوان پینوشت بر مجموعهی آثار او می نویسد:
«شعرهای بورشرت، حتی دفترچهی شعر فانوس، شب و ستارهها، که در سال ۱۹۴۶ در هامبورگ منتشر شد، را باید پیشدرآمدی برای کارهای داستاني او ارزیابی کرد. شعرهای این دفتر همچون تصویرهایی از تأثرات شاعر جوانی هستند که با چند حرکت سریع قلم مو ترسیم شده باشند؛ اغلب طرح مانند و تنها شامل خطوط اصلی. اما خصوصیتی انکارناشدنی دارند: بیان شاعرانهی بیواسطه. این شعرها تقلیدی نیستند و مطابق هیچ الگوی پیشینی سروده نشدهاند. آنها واقعاً به بورشرت تعلق دارند. از ورای بعضی از بیتها بهعنوان میتوان زمینههای تیرهای را تشخیص داد که بعدها به نحو تکاندهندهای در نثر او بروز میکنند. ترکیبی از لحن غم انگیز ترانهی محلی و سرخوشی قطعههای کمدی – انتقادی، نشانگر مرزهای این دنیای تاثراتی است که میان روشنایی و تاریکی گسترده شده است.»
اگر مُردم
دست کم میخواهم
فانوسی باشم
آویخته بر درگاه خانهی تو.
و شب رنگ باخته را
تابان کنم
(از شعر «رؤیای فانوس»)
در کنار این دفتر شعر، کتاب دیگری نیز روی پیشخوان کتابفروشیها قرار داشت که برای بازار فروش کریسمس ۱۹۴۶ هامبورگ در نظر گرفته شده بود: دستچینی از قطعات ادبی به نام «هامبورگ، زادگاه و رود». این مجموعه نثرهایی از نویسندگان سه قرن را در بر داشت و بورشرت، جوانترین آنها، پیش درآمد آن را نوشته بود با آهنگی نو و حرارتی که برای شمالیهای محتاط و خوددار عجیب بود. هامبورگ یکباره به دنیایی تبدیل شده بود، به جزئی از یک کل بزرگ.
این قطعه توصیف رمانتیکی از زادگاه محبوب نویسنده نبود، فراخوان زمان بود که میخواست از فراز بامهای شهر، در سراسر آلمان طنین اندازد. اینجا نثر نوینی، با نگاه به جهان و فارغ از قیدهای سنتی معرفی شده بود.
این پیش درآمد، نخستین اثر نثر او بود که به چاپ می رسید. همین نوشتهی کوتاه تأثیر خود را گذاشت و توجه بسیاری از خوانندگان را جلب کرد. اعتماد به نفس بورشرت، و همراه با آن، کشش به نوشتن همهی آنچه که او را به خود مشغول میداشت رشد کرد. و به این ترتیب، مجموعه ی «گل قاصد»، شامل چهار داستان کوتاه به وجود آمد. اینها، مطالب خواندنی معمولی نبودند. اعلام جرم، فریاد کمک و شورش بیشتر با آنها تناسب داشت. بورشرت با بیان بدون ملاحظه و شیوهی نگارش بسیار تأثیرگذار خود، از همهی سنتها و سبکهای قراردادی فراتر رفت و بندهای کهنه را پاره کرد. او چیزی بیش از ابراز همدردی ادبی را مطالبه میکرد، خواستار موضعگیری، تصمیمگیری و وادار کردن بود، خواستی که او را ناآرام میساخت و در نوشتههایش منعکس میشد. این ویژگیها بسیاری را ترساند اما عدهی بیشتری را به حرکت درآورد.
پس از آن، پنج مجموعهی دیگر، در مجموع شامل سی و پنج داستان کوتاه و قطعهی ادبی نیز از او انتشار یافتند. تأثیر بورشرت به هامبورگ و همان زمان محدود نشد. داستانهای کوتاه او پس از مرگش بارها و بارها چاپ شدند، به زبانهای متعدد اروپایی ترجمه شدند و میلیونها انسان آنها را خواندند. بعضی از قطعههای کوتاه او مانند «در این سه شنبه» و «بگو نه!» در دهههای پنجاه و شصت سدهی بیستم میلادی، به عنوان نمونهی نثر ادبی معاصر، و در درجهی اول به خاطر ویژگی ضدجنگ آنها، در کتابهای درسی دبیرستانی چندین ایالت آلمان فدرال درج شدند. نمایشنامهی «بیرون پشت در» بارها و تقریباً در تمام تئاترهای شهرهای بزرگ آلمان اجرا شد. بسیاری از منتقدان ادبی معتقدند که این نویسندهی جوانی که آموزشش محدود به دوران ده سالهی دبستان و دبیرستان بوده، با آثار معدودی که در دوران کوتاه نویسندگی خود آفرید، چه از نظر سبک و چه از نظر محتوا روی نویسندگان نسل بعد از جنگ آلمان تأثیر زیادی گذاشته است. او از معدود نویسندگان بعد از جنگ آلمان غربی است که آثارش در جمهوری دموکراتیک آلمان نیز بارها به چاپ رسیدند و مورد نقد و بررسی قرار گرفتند. داستانهای بورشرت مستقیماً از تجربههای دوران سربازی او متأثرند. «بورشرت دربارهی دنیایی مینوشت که تجربه کرده بود، اما کارهای او روایتهای مستند یا شرح حال شخصی نیستند. آنها جمع بندی بسیاری از تجربههای مشابهاند و پیامشان نیز همیشه روشن است.» جنگ که به جسم و روح او آسیب رسانده بود، در همهی کارهایش حضور دارد؛ چه مستقیم و چه در شکل مسائلی که با ویرانگری خود برای هستی انسان به وجود میآورد.
داستانهای او به طور مستقیم از رنج انسانها در حین جنگ و دوران بلافاصله بعد از جنگ حکایت میکنند، اما برداشتهای کلی اجتماعی و سیاسی در آنها وارد نمیشوند. بورشرت نیز مانند هاینریش بل به آن گروه از نویسندگان تعلق دارد که بعد از جنگ به نوشتن و انتشار آثار خود پرداختند و مانند او به یکی از شاخههای ادبی بعد از جنگ به نام «ادبیات» «ویرانهها» منتسب میشوند.
با اینکه بورشرت نوشتن بر اساس الگوهای معین را رد میکرد، ریشهی ژانر ادبی داستان کوتاه او را باید در داستانهای کوتاه انگلیسی زبان، به ویژه در آثار همینگوی جست وجو کرد. او خود به طور غیر مستقیم از والت ویتمن، توماس ولف، ويليام فالکنر و همینگوی به عنوان الگوهای شخصیاش نام برده است . از دیدگاهی دیگر، سبک بورشرت به لحاظ ساختمان کلی داستانها تصویرسازی، صحنههای خیرهکننده و شور و احساس فراوان در بیان رنج، و نیز برگزیدن اشخاص نوعی مانند ،شوهر، زن، مدیر تئاتر، سرهنگ و غیره به جای اشخاص معین، به سبک ادبی اکسپرسیونیسم آلمان بسیار نزدیک است.
از دید دیگری، «داستانهای بورشرت بیان رودررویی با خود با دیگران و جهاناند که به شکل گفت و گو ارائه میشوند.» این داستانها دراماتیک نیستند. «حوادث دراماتیک برای بورشرت اهمیت چندانی ندارند، معنای زندگی در مرکز توجه او قرار دارد.» در این رابطه است که زبان داستانهای او باید مورد توجه قرار گیرد. بورشرت در مطلبی تحت عنوان «این بیانیه ی ماست»، با جملهی «ما دیگر به نویسندگانی با نثر عالی نیاز نداریم. ما تحمل کافی برای رعایت دقیق دستور زبان را نداریم.»، دیدگاه خود را درباره ی نثر مورد نظرش بیان میکند. این نثر «تلاشی است برای یافتن یک زبان تازه.» داستانهای کوتاه بورشرت برشهای کوتاهی از زندگی انسانهایند که با زبانی ساده بیان میشوند. از جمله بندیهای تودرتو و جملههای فرعی مرسوم در زبان آلمانی خودداری میشود، به طوری که شیوهی روایت او گاهی کودکانه به نظر میرسد. واژه گزینی برای تزیین جملهها نیست، بلکه در خدمت صراحت است: «کلمهها باید واقعیت را بیان کنند، نه اینکه زیبا باشند.» استعاره تقریباً در نثر او راه نمییابد، به طوری که احساس میشود آگاهانه از هر نوع صنعت ادبی خودداری میکند. همهی این ویژگیها برای او در خدمت «ساده شدن» بودهاند و این «ساده شدن»، شعار برنامهای همهی نویسندگان مهم نسل بعد از جنگ و ژانر داستان کوتاه آن دوران است. با وجود این سادگی، که گاه به خشکی و خشونت میزند، زبان بورشرت دارای ویژگی تأثیرگذاری عاطفی و عناصر تصویری بسیار قوی است که یکی از بهترین نمونههای آن را در داستان «شبها موشهای صحرایی هم میخوابند» میتوان دید. ترجمهی گزیدهای از مجموعهی آثار نویسنده، شامل چهارده داستان کوتاه و قطعهی ادبی به اضافهی نمایشنامهی «بیرون، پشت در» و تعدادی از شعرهای بورشرت در این کتاب به خوانندگان عرضه می شود.
داستان «موشهای صحرایی شبها میخوابند» (نوشته)
موشهای صحرایی شبها میخوابند2
پنجره خالی، غرق در آفتاب اوّل غروب، با پرتو قرمز مایل به آبی در دل دیوار تنها خمیازه میکشید. ابری از غبار در لابه لای بقایای پراکندهی دودکشها در نوسان بود. بیابان ویرانه چرت میزد .
چشمهایش بسته بود. ناگهان هوا باز هم تاریکتر شد. پی برد که کسی آمده و حالا، بی صدا و آرام، جلو رویش ایستاده. فکر کرد: بالاخره پیدایم کردند. اما وقتی اندکی پلک زد، فقط دو ساق پا دید با دو پاچهی مندرس شلوار. پاها اندکی انحنا داشتند، طوری که میشد از لابهلای آنها به دورترها نگریست. به خود جرأت داد نگاهی کوتاه به بالا بیندازد و مرد مسنی را دید. مرد چاقو و سبدی در دست داشت و نوک انگشتانش خاکآلود بود.
پرسید: «تو اینجا میخوابی، هان؟» و از بالا به آشفتگی موها نگاه کرد. یورگن از لای پاهای مرد به خورشید مژه زد و گفت: «نه، من خواب نیستم. کار من اینجا نگهبانییه.» مرد سر تکان داد. گفت: «پس این چوبدستی کت و گنده برای همین کاره؟» یورگن جسورانه گفت: «بله . . . .»
و چوبدستی را در مشت فشرد.
«میخوام ببینم از چی نگهبانی میکنی؟»
«نمیگم.»
چوبدستی را در مشت فشرد.
«لابد از پول، هان؟»
مرد سبد را روی زمین گذاشت و این رو و آن روی چاقو را با پشت شلوار پاک کرد.
یورگن با لحنی تحقیرآمیز گفت: «نه، پولی در کار نیست . یه چیز دیگهس.»
«خب، پس چی؟»
«نمیگم، یه چیز دیگه س.»
«خیال نداری بگی. پس من هم نمیگم تو سبدم چی دارم.» مرد با پا به سبد زد و چاقو را با صدای تق بست.
بورگن با بی اعتنایی گفت: «نگو! ولی من میدونم چی تو سبده. غذای خرگوشه.»
مرد با تعجب گفت: «آفرین درست گفتی! بچه باهوشی هستی. میخوام ببینم چند سالته؟»
«نه سال.»
«آفرین! آفرین! که نه سالته. خب. بگو ببینم سه نهتا چندتا میشه، هان؟»
یورگن گفت: «معلومه.» و برای این که فرصت بیشتری داشته باشد، گفت: «این که مثل آب خوردنه.» و از لای پاهای مرد نگاه کرد و گفت: «سه نه تا می شه، بیست و هفتتا. اینو که میدونستم.»
مرد گفت: «درسته، من هم درست همین قدر خرگوش دارم.»
یورگن با ناباوری پرسید: «بیست و هفتتا؟»
«با چشمهات میتونی ببینی. خیلی هاشون هنوز بچهن. میخوای ببینی؟»
بورگن با لحنی نامطمئن گفت: «نه، من باید نگهبانی بدم.»
مرد گفت: «دائم؟ حتی شبها؟»
یورگن گفت: «حتی شبها.» از لای پاهای کج مرد به بالا نگاه کرد. سپس آرام گفت: «از یکشنبه پیش تا حالا.»
«ولی مگه تو خونه نمیری؟ مگه نباید غذا بخوری؟»
یورگن سنگی را بلندکرد. زیر آن نصف نان و یک قوطی حلبی بود. مرد پرسید: «سیگار میکشی؟ پیپ داری؟»
یورگن چوبدستیاش را در مشت فشرد و بزدلانه گفت: «سیگار می پیچم، از پیپ خوشم نمیآد.»
مرد روی سبدش خم شد: «حیف شد! می تونستی راحت خرگوشها رو ببینی، به خصوص بچه هاشونو میشد یکیشونو برای خودت انتخاب کنی. اما تو که نمی تونی از اینجا بری.»
یورگن با لحنی غمگین گفت: «آره آره، نمیتونم.»
مرد سبد را برداشت و قد راست کرد .
«باشه، حیف که باید اینجا بمونی!» و برگشت. یورگن بی درنگ گفت: «اگه به کسی حرف نمیزنی،
میگم به خاطر چی اینجا هستم. به خاطر موشهای صحرایی.»
پاهای چنبری یک قدم به عقب برگشتند. «به خاطر موشهای صحرایی؟»
«آره، آره از مرده ها تغذیه میکنن، از آدمها. غذاشون همینه.»
«کی اینو گفته؟»
«معلم مون.»
مرد پرسید: «و حالا تو موشهای صحرایی رو میپایی؟»
«اونها رو که نمیپام!» و بعد خیلی آهسته گفت: «برادرمو میپام، اون زیره، اونجا.» یورگن با چوبدستی دیوارهای فرو ریخته را نشان داد. گفت: «تو خونه ما بمب افتاد. یهو چراغ زیرزمین خاموش شد. همین طور اون. ما صداش کردیم. خیلی کوچیکتر از من بود. تازه چهار سالش شده بود. حتماً هنوز اینجاس. خیلی کوچیکتر از منه.»
مرد از بالا به آشفتگی موها نگاه کرد. سپس ناگهان گفت: «ببینم، مگه معلم تون نگفته که موشهای صحرایی شبها میخوابن؟»
یورگن آهسته گفت: «نه.» و یک دفعه احساس خستگی زیادی کرد.
گفت: «بهت اطمینان میدم که اینو نگفته.»
مرد گفت: «خب، حتی اگه اینو ندونه، باز معلم خوبییه. موشهای صحرایی شبها میخوابن. شبها میتونی راحت بری خونه. اونها همیشه شبها میخوابن. همین که هوا تاریک میشه.»
یورگن با چوبدستی اش گودالهای کوچکی در زبالهها درست کرد. با خودش فکر کرد اینها تختخوابهای کوچولواند، همه شون تختخوابهای کوچولواند.» مرد در حالی که پاهای چنبریاش میلرزید، گفت: «یه چیزی رو میدونی؟ حالا میرم به خرگوشهام غذا میدم و وقتی هوا تاریک شد، می آم با خودم می برمت. شاید هم یکی شونو برات آوردم. یکی از کوچولوها شو، چی میگی؟» یورگن توی زباله ها گودالهای کوچک درست میکرد. به خرگوشهای کوچک سفید، خاکستری و سفید و خاکستری فکر میکرد. آهسته گفت: «نمی دونم،» و نگاهش را از روی پاهای چنبری
بالا برد: «واقعا شبها میخوابن یا نه؟»
مرد از باقیمانده دیوار بالا رفت و به طرف خیابان به راه افتاد. از همان جا گفت: «البته که میخوابن اگه معلمتون اینو نمیدونه باید کاسه کوزه شو جمع کنه.»
آن وقت یورگن بلند شد و گفت: «میشه یکیشونو بهم بدی یه سفید شو؟»
مرد که قدم زنان دور میشد داد زد: «ببینم چه کار می تونم بکنم، اما باید منتظرم بمونی. بعد من و تو میریم خونه میفهمی؟ باید به پدرت بگم چطور باید لونه خرگوش درست کرد. اینو که دیگه باید بدونی.»
یورگن فریاد زد: «باشه صبر میکنم. اما به هر حال تا تاریک شدن هوا باید نگهبانی بدم. حتماً صبر میکنم». و فریاد زد: «ما تو خونه چوب هم داریم.» فریاد زد: «چوپ جعبه.»
اما مرد دیگر نمیشنید. با پاهای چنبریاش دوان دوان به طرف خورشید در حرکت بود. دیگر سرخی غروب دیده میشد و یورگن از لابهلای پاهای مرد، که خیلی خمیده بود سرخی آفتاب را میدید. و زنبیل به این طرف و آن طرف تاب میخورد. توی سبد غذای خرگوش بود. غذای سبز ،خرگوش، که حالا از زبالهها کمی تیره میزد.
داستان «ساعت آشپزخانه» (نوشته)
ساعت آشپزخانه3
آنها او را از دور میدیدند که به سمتشان میآمد، چون جلب توجه میکرد. او چهرهی کاملا پیری داشت، ولی از طرز راه رفتناش میشد فهمید که تازه بیست سال دارد. او با چهرهی پیرش کنار آنها بر روی نیمکت نشست. و آنوقت چیزی را که در دست داشت، به آنها نشان داد.
گفت: «این ساعت آشپزخونهمون بود.» و همه ی آنها را، که بر روی نیمکت زیر آفتاب نشسته بودند، به نوبت نگاه کرد. «آره، فقط اینو پیدا کردم. این باقی مونده.»
او ساعتِ آشپزخانه را که مثل بشقابِ گرد سفیدی بود، جلوی خودش نگاه داشت و با انگشت، آرام، به شمارههای آبی رنگ آن ضربه زد.
با شرمندگی گفت: «می دونم که دیگه ارزشی نداره. و خیلی قشنگ هم نیست. مثل یک بشقاب سفید میمونه. ولی به نظر من شمارههای آبی خیلی قشنگاَن. عقربههاش البته حلبیاَن. و حالا هم دیگه نمیچرخن. نه. معلومه که از داخل خراب شده، اما با وجود اینکه حالا دیگه کار نمیکنه، ظاهرش هنوز مثل اولشه.»
او با نوک انگشت و با احتیاط دایرهای دورتادورِ گرد ساعت کشید. آهسته گفت: «و همين فقط مونده.»
آنها که بر روی نیمکت در آفتاب نشسته بودند، به او نگاه نکردند. یک نفر به کفشهایش نگاه میکرد و زن به کالسکهی بچهاش.
بعد یک نفر گفت: «شما همه چیزتونو از دست دادین؟»
او با شادی گفت: «آره. آره. فکرشو بکنین، اونم همه چیزو! فقط این، همين مونده.» و ساعت را دوباره بلند کرد، انگار که دیگران آن را هنوز ندیدهاند.
زن گفت: «ولی اینم که دیگه کار نمیکنه.»
«نه، نه، کار نمیکنه. اینو که میدونم. ولی گذشته از این، هنوز مثل اولشه: سفید و آبی.» و دوباره ساعتاش را به آنها نشان داد. و هیجان زده ادامه داد: «جالب اینجاست، اینو من هنوز اصلا براتون تعریف نکردهم. بخش جالبش هنوز مونده: فکرشو بکنین، سر ساعت دو و نیم از کار افتاده . فکرشو بکنین، درست سر دو و نیم.»
مرد گفت: «پس خونهی شما حتما ساعت دو و نیم بمب خورده.» و لب پاییناش را جلو آورد. «من اینو زیاد شنیدهم، وقتی بمب به خونهای میخوره، ساعتها از کار میافتن. علتش فشاره. به خاطرِ فشار».
او به ساعتاش نگاه کرد و متفکرانه سر تکان داد: «نه، آقای عزیز، نه، اشتباه میکنین. این موضوع به بمب ربطی نداره. شما نباید همیشه از بمب حرف بزنین، نه. ساعت دو و نیم داستان دیگهای داره، فقط شما نمیدونین. مضحک هم اینه که اون سر ساعت دو و نیم از کار افتاده. و نه چهار و ربع یا هفت. ساعت دو و نیم، من همیشه میاومدم خونه. منظورم دو و نیم شبه. تقریبا همیشه دو ونیم. مضحک هم درست همینه.»
او به دیگران نگاه کرد، ولی آنها نگاهشان را از او دزدیدند. انگار حضور نداشتند. آن وقت سرش را روی ساعتاش خم کرد و گفت: «بعد معلومه که من گرسنهم بود، و همیشه بلافاصله به آشپزخونه میرفتم. اونجا همیشه تقریبا دو و نیم بود. و بعد، بعد هم مادرم میاومد. با این که من خیلی آروم درو وامیکردم، ولی مادرم همیشه صدای اومدنمو میشنید و وقتی که من توی آشپزخونهی تاریک دنبال چیزی واسه خوردن میگشتم، یه دفعه چراغ روشن میشد. اونوقت اون، ژاکت پشمی به تن و با یه شالِ سرخ دورِ گردنش، اونجا وایساده بود، پابرهنه. همیشه پابرهنه. با این که آشپزخونهی ما کَفِش موزاییک بود. و اون چشاشو خیلی ریز میکرد، چون نور چراغ چشمشو میزد. آخه از خواب بیدار شده بود. خُب شب بود دیگه.
بعد میگفت: «بازم اینقد دیر». چیز دیگهای نمیگفت. فقط همین: «بازم اینقد دیر.» بعد واسه من شامو گرم میکرد و غذا خوردن منو تماشا میکرد و همون وقت پاهاشو به هم میمالید، چون کاشیها خیلی سرد بودن. شبها هیچوقت کفش نمیپوشید. و اونقدر پیش من مینشست تا من سیر میشدم. و بعد از اینکه توی اتاقم چراغو خاموش میکردم صداشو میشنیدم که بشقابو بر میداشت. هر شب همین طور بود و اغلب دو و نیم. به نظرم این کاملا بدیهی میاومد که واسهی من ساعت دو و نیم شب توی آشپزخونه غذا حاضر کنه. همیشه این کارو میکرد و هیچوقت چیزی بیشتر از «بازم اینقد دیر» نمیگفت. ولی اینو هربار میگفت، من فکر میکردم این کار تموم بشو نیست، برام اونقد بدیهی بود. آخه همه چی همیشه همین جور بود.»
لحظهای، سکوت کامل برقرار شد. بعد، او به دیگران نگاه کرد و آرام گفت: «و حالا؟». ولی آنها انگار آنجا حضور نداشتند. آن وقت آهسته رو به صورت سفید ـ آبی ساعت گفت: «حالا، حالا میدونم که اون بهشت بود. بهشت واقعی.»
روی نیمکت کاملا سکوت بود. بعد زن پرسید: «خانوادهتون چی شد؟»
او با دستپاچگی به زن لبخند زد: «آه، منظورتون پدر و مادرماَن؟ آره، اونام با همهی چیزا از دست رفتن. همه چی از دست رفت. همه چی، فکرشو بکنین. همه چی از دست رفته.»
او شرمگین به یکیک آنها لبخند زد. ولی آنها به صورت او نگاه نمیکردند.
آنوقت او دوباره ساعت را بلند کرد و خندید. با خنده گفت: «اینجا فقط این مونده. و جالب اینه که اینم درست سر ساعت دو و نیم از کار افتاده. درست سر دو و نیم.»
بعد دیگر هیچ چیز نگفت. او صورت کاملا پیری داشت. مردی که کنارش نشسته بود به کفشهایش نگاه میکرد. اما كفشهایش را نمیدید. او هنوز به کلمهی بهشت فکر میکرد.
مطالبی دیگر دربارۀ ولفگانگ بورشرت
No post found!
- برگرفته از ولفگانگ بورشرت، «گل قاصد»، ترجمه معصومه ضیایی و لطفعلی سمینو، نشر اختران، صص ۱۷-۶ (پیشگفتار مترجمان)
در این کتاب ترجمه گزیدهای از مجموعه آثار شامل چهار داستان کوتاه و قطعه ادبی، به اضافهی نمایشنانهی «بیرون، پشت در» و تعدادی از شعرهای بورشرت، به خوانندگان عرضه میشود. ↩︎ - ولفگانگ بورشرت، «اندوه عیسی»، ترجمه سیامک گلشیری، انتشارات نقش خورشید. ↩︎
- برگرفته از کتاب «گل قاصد»، نوشتهی «ولفانگ بورشرت»، ترجمهی معصومه ضیایی و لطفعلی سمینو، انشارات اختران ↩︎