اشعاری از رابیندرانات تاگور
آواز پرنده
پژواک فروغ بامدادی است
باز آمده از خاک.
*
درختها
مثل آرزوی زمین
روی نوک پنجه پا ایستادهاند
تا به آسمان نگاه کنند.
*
قطرههای باران
بوسه بر خاک میزدند
و به نجوا میگفتند:
«مادر! ما بچههای غربتکشیده توئیم
که از آسمان
به آغوش تو
برگشتهایم.»
*
خدا
نه برای خورشید
نه برای زمین،
بلکه برای گلهایی که برای ما میفرستد
چشم به راه پاسخ است.
*
گریه کنی اگر
که آفتاب را ندیدی
ستارهها را هم
نمیبینی.
*
هستی آنچه به چشمت نمیآید،
چیزی که میبینی سایه توست.
*
آنها که فانوسشان را
پشت سرشان میبرند
سایههایشان پیش پایشان میافتد.
*
ای زیبا
خودت را در عشق ببین
نه در چاپلوسی آینه.
*
«همه آبهایم را
به شادی میبخشم
خود اگرچه اندکی از آن
برای تشنهها کافیست.»
آبشار چنین میخواند.
*
«تو قطره بزرگ شبنمی
زیر برگ نیلوفر
و من قطرهیی کوچکتر
روی آن.»
این را شبنم به دریاچه گفت.
*
شب
روز رنگپریده را
میبوسد و
به گوشش زمزمه میکند:
«منم، مرگ، مادر تو.
منم که تو را از نو میزایم.»
*
برگ
موقعی که عشق میورزد
گل میشود
و گل موقعی که میپرستد
میوه میشود.
*
ریشهها
زیر خاک
از این که شاخهها را
بارور میکنند
چشمداشتی ندارند.
*
دلم
آرام بگیر،
گرد و خاک نکن.
بگذار جهان راهی به تو پیدا کند.
*
سکوت
صدایت را خواهد برد
مثل آشیانی
که پرندههای خفته را نگه میدارد.
*
من در این جهانِ کوچکم زندگی میکنم و
میترسم
که آن را کوچکتر کنم.
مرا به جهان خودت ببر و بگذار
به شادمانی
آزادی آن را داشته باشم
که همهچیزم را از دست بدهم.
*
ای شب تاریک
زیبایی تو را
مثل زیبایی معشوقی
که چراغ را خاموش کرده
احساس میکنم.
*
عشقت را روی پرتگاه مَنِشان
برای اینکه بلند است.
*
کامل
برای عشقِ ناکامل
خود را به زیبایی میآراید.
*
غلط نمیتواند به شکست تن دهد
اما درست میتواند.
*
به ما زندگی بخشیدند
و ما
با بخشیدنش
آن را مییابیم.
*
در مرگ
بسیار
یک میشود
و در زندگی
یک
بسیار میگردد.
. . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . .
*
جهان را
غلط میخوانیم و
میگوییم:
ما را میفریبد.
*
موقعی که انتظار نداری از حقیقت کامل بگویی
بیپرده گفتن
آسان است.
*
بزرگ
با کوچک گام برمیدارد
بیهیچ بیم
میانه دوری میکند.
*
کاریز خوش دارد خیال کند
که رودها
فقط
برای این هستند
که به او آب برسانند.
*
آسمان شامگاهی برای من
به پنجرهیی و
چراغی افروخته و
انتظاری پشت آن ماند.
*
تو لبخند زدی و
از چیزی نگفتی
و من احساس کردم
مدتها منتظر این بودهام.
*
مرا جامت کن
تا پُری من از تو و برای تو باشد.
*
ماه
نورش را
در سراسر آسمان
میپراکند،
و لکههای سیاهش را برای خودش نگه میدارد.
*
بگذار فقط او
خارها را ببیند
که چشم دارد گل سرخ را ببیند.
*
دلم
زیباییات را
از حرکت جهان پیدا کن
مثل قایقی
که زیبایی باد و آب را دارد.
*
ستارهی شامگاهیِ آرامش را
در دلم روشن کن
و بعد بگذار که شب
برایم از عشق زمزمه کند.
*
بچهیی در تاریکیام.
مادر،
به جستوجوی تو
به تمام روپوشِ شب
دست میکشم.
*
بگذار مردگان جاودانگیِ آوازه را داشته باشند
امّا زندگان نامیرایی عشق را.
*
بارها و بارها
خواهم مرد
تا بدانم که زندگی پایانناپذیرست.
*
هر وقت که دلت میخواهد چراغ را خاموش کن.
تاریکیت را میشناسم
و دوستش دارم.
*
موقعی که در پایان روز در برابر تو بایستم
جای زخمهای مرا خواهی دید
و خواهی دانست
که هم زخم خورده و
هم شفا یافتهام.
*
خجسته است
آنکس که آوازهاش
حقیقتش را
در پرتو خود فرو نمیپوشد.
*
خدا
متناهی را به عشق میبوسد
و انسان
نامتناهی را.
*
تو را دیدهام
مثل کودکی نیمبیدار
که مادرش را
در تاریکای سحری میبیند
و آنگاه لبخند میزند و
باز به خواب میرود.
*
روزی این را خواهیم دانست
که مرگ هرگز نمیتواند
آنچه را روانِ ما یافته از ما برباید،
چرا که یافتههایش با او یگانهاند.
*
خدا
در تاریکای شامگاهی من
پیشم میآید.
با گلهایی از گذشتهام
که در سبدش
تر و تازه مانده است.
*
میخواهم
آخرین حرفم
این باشد:
به عشق تو ایمان دارم.
از کتاب «ماه نو و مرغان آواره»، سروده رابیند رانات تاگور، ترجمه ع. پاشایی، نشر ثالث، 1389