اگر آن داستان قدیمی را به خاطر داشته باشید، داستان شاهزاده خانمی را که خواب به چشمش نمیآمد چون زیر آخرین تشک – از تشکهایی که روی هم انباشته شده و شاهزاده خانم روی بالاترین آنها لمیده بود – یک نخودچی قرار داشت، داستان این آقای سالخورده برایتان بیشتر قابل فهم خواهد بود.
آقایی بود خیلی خوشاخلاق؛ میشود گفت خوشاخلاقترین آقای سالخوردهای که ممکن است وجود داشته باشد. شبی در حالیکه در رختخواب بود و داشت چراغ را خاموش میکرد تا بخوابد صدایی شنید، صدای گریه کسی … . با خود گفت: «عجیبه! به نظرم صدای گریهای است ولی فکر نمیکنم کسی در خانه باشد.»
آقای سالخورده بلند شد، کتش را پوشید و در داخل آپارتمان کوچکی که در آن به تنهایی زندگی میکرد گشتی زد و به همه جا سر کشید.
– نه هیچ کس اینجا نیست، شاید صدا از خانه همسایههاست.
آقای سالخورده به رختخواب برگشت ولی چیزی نگذشته بود که دوباره آن صدا را شنید؛ صدای گریه.
– به نظرم صدا از خیابان میآید. حتماً کسی آن پایین دارد گریه میکند. باید بروم ببینم که چه کسی است و چه دردی دارد.
آقای سالخورده بلند شد، خودش را خوب پوشانید، چون شب سردی بود، و رفت توی خیابان.
– عجب! به نظرم میآمد که اینجا باشد ولی هیچکس اینجا نیست. شاید در خیابان کناری باشد.
آقای سالخورده رفت و رفت، از یک خیابان به خیابان دیگر، از یک میدان به میان دیگر، تمام شهر را دور زد و رسید به آخرین خانه در آخرین خیابان. جلوی درِ آن خانه پیرمردی را دید که با صدای ضعیفی مینالید.
آقای سالخورده گفت: شما اینجا چه میکنید؟ حالتان خوب نیست؟
پیرمرد روی چند تکه مقوای پاره پاره شده دراز کشیده بود. وقتی شنید که کسی او را صدا میکند ترس برش داشت و گفت: اوه.کیه؟ … فهمیدم. شما صاحب اين خانهايد؟ خيلي خوب! من میروم. فوراً میروم، دیگر هم جلوی در خانهي شما نمیخوابم.
– کجا میخواهید بروید؟
– کجا؟ نمیدانم کجا، من خانه ندارم، کسی را هم ندارم. زیر این طاق پناه آورده بودم. امشب هوا سرد است، برای اینکه بفهمید هوا چقدر سرد است، کافیست روی نیمکت توی پارک بخوابید و رویتان هم فقط دو ورق روزنامه کشیده باشيد. به احتمال زیاد دیگر از خواب بیدار نمیشوید! اصلاً این چیزها چه اهمیتی برای شما دارد؟ من میروم، گفتم که میروم … .
– نه، گوش دهید، صبر کنید … من صاحبخانه نیستم.
– پس چه میخواهید؟ کمی جا میخواهید؟ بفرمایید بنشینید. پتو ندارم ولی برای دو نفر جا هست … .
– میخواستم بگویم … خانه من، اگر مایل باشید، هم گرمتر است و هم یک تخت اضافی دارد …
– یک تخت؟ در یک جای گرم؟
– بیایید، با من بیایید. میدانید چه کار میکنیم؟ قبل از اینکه برای خوابیدن به رختخواب برویم یک لیوان شیر گرم میخوریم … .
پیرمرد و آقای سالخورده با هم به خانه رفتند. روز بعد آقای سالخورده پیرمرد را به بیمارستان برد چون به علت خوابیدن در پارکها و زیر طاقهای در ورودی خانهها، دچار سینهپهلو شده بود.
وقتی آقای سالخورده به خانه برگشت دیگر شب شده بود. داشت به رختخواب میرفت که باز صدای گریهای شنید … .
باز این صدا، یک بار دیگر. بیفایده است که خانه را بگردم، خوب میدانم که در خانه کسی نیست. این که سعی کنم بخوابم هم بیفایده است. با این صدایی که در گوشم است مطمئنا نمیتوانم بخوابم. بروم ببینم چه خبر است.
مثل شب قبل آقای سالخورده از خانه بیرون آمد و رفت و رفت به دنبال صدای گریهای که این بار به نظر میرسید که از جای خیلی دوری میآید. در حالیکه قدم برمیداشت احساس کرد چیز عجیبی دارد اتفاق میافتد. داشت در شهری راه میرفت که شهر او نبود و بعد احساس کرد که باز در شهر دیگری است. سرانجام در آن طرف استان به یک ده کوچک در قله کوهی رسید. آنجا زن بیچارهای داشت گریه میکرد، چون بچهای بیمار داشت و کسی نبود که برایش دکتر بیاورد.
وقتی که آقای سالخورده از حال او پرسید، زن گفت: نمیتوانم بچه را تنها بگذارم و با این برفی که میبارد نمیتوانم او را از خانه بیرون ببرم … .
برف تمام فضاي اطراف خانه را پوشانده بود. شب مانند کویری سپید به نظر میآمد.آقای سالخورده گفت: «بگویید که دکتر کجا زندگی میکند، من دنبالش میروم. من خودم او را اینجا میآورم. در این فاصله شما هم با یک تکه پارچه خیس، پیشانی بچه را خنک کنید شاید کمی بهتر شود.» آقای سالخورده هر کاری از دستش برمیآمد انجام داد و دوباره به خانه برگشت.
حالا شب بعد است. مثل شبهاي پيش، درست موقعی که میخواهد خوابش ببرد صدا وارد خوابش میشود، صدای گریهای که به نظر میرسد خیلی نزدیک است. این که بیاعتنا صدای گریه را نادیده بگیرد برایش ممکن نیست. آقای سالخورده آهی میکشد. لباس میپوشد و از خانه بیرون میآید و میرود و میرود.
باز همان چیز عجیب اتفاق میافتد، خیلی عجیب، این بار تمام ایتالیا را از این سر تا آن سر میرود، بعد از دریا هم میگذرد و به کشوری میرسد که در آنجا جنگ است یک خانواده که خانهشان با بمب خراب شدهبود آه و ناله میکردند. آقای سالخورده گفت: «ناراحت نشوید، شجاع باشید!» و تا آنجا که از دستش برمیآمد به آنها کمک کرد. معلوم است که نمیتوانست تمام خواستههای آنها را برآورده کند اما حداقل آنها دیگر گریه نمیکردند و او میتوانست به خانهاش برگردد. وقتی برگشت شب به سرآمده بود و بیفایده بود که به رختخواب برود. با خود گفت: «عیبی ندارد، امشب کمی زودتر میخوابم.» ولی هر شب صدای گریه دوباره شنیده میشد. همیشه کسی گریه میکرد، در اروپا یا آفریقا، در آسیا یا آمریکا، شبی بعد از شب دیگر و او میشنید، و وقتی که میشنید نمیتوانست بخوابد.
اولین پایان داستان: آن آقای سالخورده آدم خوبی بود، خیلی خوب. متاسفانه بعد از شبهای پیدرپی که بیخوابی کشیده بود دچار حالت عصبی شد. با حالتی نزار به خود میگفت: «کاش حداقل میتوانستم یک شب در میان بخوابم. وانگهی در این دنیا مگر فقط من هستم که این صدای گریه را میشنوم؟ مگر ممکن است که هیچ کس دیگری آن صدا را نشنود و به فکر کسی نرسد که برود ببیند چه خبر است؟» بعضی شبها وقتی صدا را میشنید سعی میکرد مقاومت بکند و با خود میگفت: «این بار دیگر بلند نمیشوم سرما خوردهام و پشتم درد میکند، کسی نمیتوانم مرا متهم به خودخواهی بکند.» ولی صدای گریه آن قدر ادامه پیدا میکرد که آقای سالخورده مجبور میشد بلند شود. رفته رفته بیشتر خسته میشد و همیشه عصبی بود.
بالاخره تصمیم گرفت که قبل از رفتن به رختخواب توی گوشهایش پنبه فرو کند. به این ترتیب صدا را نمیشنید و میتوانست بخوابد: «این کار را فقط برای چند شبی خواهم کرد. تنها برای آنکه قدری استراحت کنم؛ مثل آدمهایی که چند روز به مرخصی میروند. یک مرخصی چند روزه … .»
یک ماه تمام به گوشهایش پنبه فروکرد. بعد از گذشت یک ماه، شبی پنبههای گوشش را درآورد و خوب گوش تیز کرد. دیگر هیچ صدایی نمیشنید. تا چند ساعت بعد از نیمه شب بیدار بود و گوش میداد اما هیچ صدایی شنیده نمیشد. تنها صدای پارس کردن چند سگ از دور میآمد.
آقای سالخورده چنین نتیجهگیری کرد: «یا هیچ کس دیگر گریه نمیکند یا اینکه من کر شدهام. در هر حال چه میشود کرد. شاید این جوری هم بهتر باشد.»
دومين پايان داستان: آقاي سالخورده شبهاي زيادي و سالها اين كار را ادامه داد. هرشب بلند ميشد، سرما يا گرما فرقي نميكرد و از يك سر دنيا به آن سر ديگر ميدويد تا به كسي كمك كند. فقط چند ساعتي ميخوابيد، يعني بعد از ناهار بيآنكه لباسهايش را درآورده باشد روي مبل كهنهاي كه سن و سالش بيشتر از خود او بود. اما همسايهها به او مشكوك شده بودند:
– هر شب كجا ميره؟
– معلومه ولگردي ميكند. هنوز نفهميدهاند كه او يك ولگرد است؟
– شايد هم دزد باشد.
– يعني دزده؟ مطمئني؟ حالا روشن شد كه آقا چه كاره است!
– بايد تحت نظرش گرفت.
يك شب در آن محله يك دزدي اتفاق افتاد. همسايه ها تقصير را به گردن آقاي سالخورده انداختند. خانهاش را بازرسي كردند و همه چيز را زير و رو كردند. آقاي سالخورده با تمام قدرت اعتراض ميكرد: من بيگناهم، بيگناهم!
– بله؟ بيگناه؟ پس به ما بگوييد كه ديشب كجا بوديد؟
– كجا بودم؟ الان ميگويم… در آرژانتين بودم، دهقاني گاوش را گم كرده بود و …
– نگاه كنيد، چقدر پرروست! در آرژانتين! دنبال گاو!
خلاصه آقاي سالخورده به زندان افتاد. حال پريشاني داشت چون هر شب صداي كسي را ميشنيد كه گريه ميكرد ولي نميتوانست از سلول زندان بيرون بيايد و به كمك كساني بشتابد كه به او نياز دارند.
سومين پايان داستان: شايد پايان داستان ميتوانست به اين شكل باشد كه: يك شب در تمام كرهي زمين حتي يك نفر هم پيدا نميشود كه در حال گريه باشد، حتي يك بچه. شبهاي بعد هم و همينطور تمام شبهاي ديگر. هيچ كس گريه نميكند، هيچ كس احساس بدبختي نميكند.
شايد يك روز چنين چيزي شدني باشد، اما آقاي سالخورده ديگر خيلي پير شده است و تا رسيدن آن روز زنده نخواهد بود. فعلاً كه چنان روزگاري نيست او به كارش ادامه ميدهد و هر شب بلند ميشود و راه ميافتد، چون چنين كاري را، بدون از دست دادن اميد، بايد انجام داد.
(داستانهایی برای سرگرمی، جانی روداری، ترجمهی چنگیز داورپناه، انتشارات بخش فرهنگی سفارت ایتالیا در ایران، تهران، پاییز ۱۳۷۱)