بگذار تا آنچه را که در کودتای 28 مرداد کاشته درو کند[1]
اللّهیار صالح یکی از مردان خوشنام تاریخ ایران است. در بین مقالاتی که دوستانش دربارهی زندگی، اخلاق و آزادگی او نوشتهاند مقالهی محمود دژکام از همه بیشتر جلب توجّه میکند. وی از مرحوم صالح خاطرهای را نقل میکند و مینویسد:
«روزهایی که کشتی سلطنت زیر امواج خروشان دریای مردمِ بپاخاسته در حال درهم شکستن بود، شبی آقای دکتر امینی به خانهی من تلفن کرد و خواهش نمود تا با اللّهیارخان صحبت کنم و ببینم آیا حاضر است ریاست شورای سلطنت را بپذیرد یا نه؟ در صورت قبول، شاه مستقیماً به ایشان تلفن خواهد کرد. گفتم: فکر نمیکنم آقای صالح تن به چنین کاری دهد. و سپس از آقای دکتر امینی پرسیدم: چرا خودتان با ایشان صحبت نمیکنید؟
اشاره به کدورت فیمابین [خودش و آقای صالح] کرد. من با این کدورت آشنایی داشتم و برمیگشت به زمان نخستوزیری آقای امینی و بازداشت رهبران جبههی ملّی. آقای دکتر امینی حاضر به آشتی با اللّهیارخان بود و قصد آمدن به خانهاش را داشت و حتّی یکبار با تلفن به مهین بانو صحبت کرد، امّا مرحوم صالح که در اینگونه موارد بیگذشت بود، حاضر به آشتی نشد.
فردای آن شب من خدمت مرحوم صالح رفتم و مذاکرات تلفنیِ آقای دکتر امینی را با ایشان در میان گذاشتم. اللّهیارخان چنین پاسخ داد: هر کس غیر از شما بود همان جواب «بازنشسته هستم» را میدادم؛ امّا به شما حقیقت را میگویم. سالهاست که شاه را امتحان کردهایم. شخصی است ریاکار و دروغگو و دوبهمزن. بارها به خاطر مصلحت کشور مطالبی را دربارهی بعضی از مقامات با او در میان گذاشتیم. او بلافاصله مطالب را با طرف در میان گذاشت و نام گوینده را هم ذکر کرد. شاه جز دو بهمزنی هیچ هنر دیگری ندارد. حالا هم که به سراغ من آمده از بد حادثه است. بگذار تا آنچه را که در کودتای 28 مرداد کاشته درو کند.»[2]
یکی دیگر از دوستان اللّهیار صالح دربارهی او مینویسد:
«… صالح زمانی که وزیر دادگستری یا دارایی بود رانندهی مخصوص وزیر هر روز طبق معمول به خانهی صالح میآمد تا وزیر را سوار [کند] و سر کار ببرد. هر روز که میآید مشاهده میکند آقای صالح پیاده صبح زود به وزارتخانه رفته است. پس از چند روز تکرار، راننده نزد معاون وزیر میرود و جریان را با نارحتی بازگو میکند و اضافه مینماید که اگر جناب وزیر از ریخت و یا رانندگی من خوششان نمیآید اجازه دهند رانندهی دیگری که خودشان میخواهند این کار را عهدهدار شود و ایشان پیاده به وزارتخانه نیایند که من مورد سرزنش همکارانم نیز هستم که میگویند وزیر از تو راضی نیست. موضوع به اطّلاع آقای صالح میرسد. راننده را احضار میکند و پس از قدردانی، با زبان ملایم و پدرانه میگوید: پسرم، من از تو و از همهی همکارانم، که نیّتشان خدمت به کشور و ملّت است، خوشم میآید و دوستشان دارم، ولی من یک نفرم و میتوانم پیاده سر کارم حاضر شوم؛ در این صورت چرا از بیتالمال این ملّت فقیر هزینهی یک نفر راننده و ماشین مصرف شود. من پیاده میتوانم بیایم و بروم. با تشکّر از شما و همکارانم، بهتر است شما و این ماشین در انجام کارهای اداری و مردم بکار گرفته شود.
چنین مردی بعد از سالها وزارت و وکالت و سفارت، زندگیش از زندگی یک فرد عادی کارگر نیز سادهتر بود و موقع مرگش تنها فرشی که در اتاق پذیرایی داشت به قدری کهنه و فرسوده بود که گمان نمیرفت در بازار ارزشی داشته باشد.»[3]
کلیدواژه: سادهزیستی، ظلم، حقطلبی، اطاعت و تبعیت، شاه، انقلاب، 28 مرداد
صدراعظم و شاکی
«اعتمادالدّوله صدراعظم آغامحمّدخان قاجار در مدّت قدرت خود تقریباً تمام ایالات و ولایات ایران را بین کسان خود تقسیم کرده بود. روزی شخصی به شکایت نزد او آمد و اظهار کرد: حاکم شیراز که از اقوام شماست با من بدرفتاری میکند.
و آنگاه دلایل خود را ذکر نمود. اعتمادالدّوله قانع شده، جواب داد: تو را به اصفهان میفرستم.
آن شخص گفت: اصفهان هم در اختیار پسر برادر شماست.
اعتمادالدّوله گفت: پس برو بروجرد.
مرد گفت: آنجا هم یکی از اقوام شما حکومت میکند.
صدراعظم چند شهر دیگر را نام برد و آن شخص با ذکر نام حاکم، همان ایراد را تکرار کرد. سرانجام اعتمادالدّوله متغیّر شده، گفت: به جهنم برو.
مخاطب جواب داد: آنجا هم مرحوم پدرت هست.» [4]
کلیدواژه: قدرت، ثروتاندوزی، فساد، ظلم
انسان باید مردمآزار نباشد و خدا را مدّ نظر داشته باشد!
ظلّالسّلطان مردی بود پولپرست و طمّاع. او با تهدید از بازرگانان رشوه میگرفت و مأموران وی برای گرفتن مالیات و رشوه از روستاییان و مردم فقیر و بیچیز شهرها از هیچ جنایتی فروگذار نمیکردند. ظلّالسّلطان در گرفتن اموال مردم پیرو هیچ قانون شرعی و عرفی نبود و با یک فرمان سریع مال هر کس را که میخواست مصادره میکرد. با وجود این، وقیحانه یقین قطعی داشته است که ثروت و مکنت او مولود ظلم و بیعدالتی و تجاوز و غارت دسترنج خلق خدا نیست، بلکه عطیّهای است که خداوند تبارک و تعالی به پاداش عدل و انصاف و حُسن سلوک(!!) و مردمداری به او ارزانی داشته است. ظلّالسّلطان در کتاب «تاریخ مسعودی» تألیف خود با وقاحت هر چه تمامتر مینویسد:
«خداوند تبارک و تعالی آنقدر به من داده است که اگر اعقاب من بعد از من بفهمند چه میکنند، تا ده نسل بر آنها کافی است… انسان باید مردمآزار نباشد و خدا را مدّ نظر داشته باشد و بداند نیک و بد ثمر دارد و عدالت خوب است و ظلم بد …» [5]
فضلاللهمجلسی در خاطرات خود دربارهی ثروتمند شدن ظلّالسّلطان مینویسد: «از جمله شاهکارهای ظلّالسّلطان این بود که نوکرهای شخصی او به محض اینکه ثروتی جمع کرده و به مال و منال و مقامی میرسیدند، ظلّالسّلطان به عناوین مختلف دارایی آنها را تصاحب میکرد. او در اصفهان مالکالرّقاب و فعّال مایشاء بود و احدی را جسارت و جرأت شکایت و تظلّمی نبود. فقط عدّهای از روحانی نماها اگر اعتراض میکردند، بلافاصله ملک یکی از اهالی اصفهان را به نام «تیول» زیر نظر آن روحانی میگذاشت و مالیات و سایر عواید ده از آن تاریخ در اختیار و تصرّف آن روحانی قرار میگرفت. به این طریق حقّالسّکوت داده میشد و [طبعاً] اعتراضات پایان میگرفت.» [6]
کلیدواژه: دین، محافظهکاری، ظلم، قاجار، روحانیّت، ظلالسلطان
هدف از ساختن پل
مردم ایران گذشته از اینکه شاهعبّاس را عزیز میداشتند، او را وجودی مقدّس و محترم و برتر از دیگران میشمردند. بزرگترین سوگند ایرانیان قسم به سر شاهعبّاس بود و در هر سوگند دیگری با نام خدا یا پیغمبر، غالباً نام او را نیز بر زبان میآوردند؛ مثلاً میگفتند: «به سر شاه و به روح پیغمبر»، و این دو سوگند در نظر ایشان یکسان بود و حتّی اگر کسی به سر شاه قسم میخورد، گفتهاش را زودتر قبول میکردند. سرداران قزلباش حتّی هنگام گفتگو نیز به جای انشاالله، به ترکی میگفتند: «شاه سوراندادیر سنیز»؛ یعنی اگر شاه بخواهد. شاهعبّاس خود نیز گاهی به «سر خویش» سوگند میخورد.
نیم خوردهی شاه، یا هر خوراکی را که از مطبخ یا سفرهی شاهی به دست میآمد، متبرّک و مایهی شفای دردها میپنداشتند و اگر بیماری داشتند، برای علاجش به جستجوی این داروی مؤثّر برمیخاستند. وقتی همسایهی سفیر اسپانیا که نسّاج بود، شنید که شاه برای سفیر مقداری مربّا فرستاده است، چون زنش بیمار بود و از چند روز پیش چیزی نمیخورد کسی نزد سفیر فرستاد و خواهش کرد که کمی از مربّای شاهی برایش بفرستند تا به زن خویش دهد و او را از آن بیماری خلاص کند. سفیر شیشهای از آن مربّا برای نسّاج فرستاد و زن تمام آن را با اشتهای وافر خورد و دو روز بعد از بستر برخاست. زن و شوهر هر دو معتقد بودند که مربّای شاه سبب رفع بیماری شده است!
اگر شاهعبّاس از سفر بازمیآمد یا در ضمن سفر به شهری وارد میشد، همهی مردم از زن و مرد با شور و شعف بسیار، به استقبالش میشتافتند؛ فریادهای شادی برمیکشیدند و جای سم اسب او را میبوسیدند. […]
کلیدواژه: عدل و ظلم، دین، اطاعت و تبعیت، حاکم، شاه عباس، مدح
هر عضوی از اعضای او مظهری از عدالت است
«جمعی از مردم نزد مأمون آمدند و از حاکم ظالمی که بر یکی از بلاد گماشته بود شکایت کردند.
مأمون در جواب شاکیان گفت: در میان عمّال من هیچکس به صداقت و عدالت فلانی نیست و تا جایی که من میدانم هر عضوی از اعضای او مظهری از عدالت است.
یکی از متظلّمان گفت: اگر اینطور است که میفرمایید، دستور دهید تا هر عضوی از اعضایش را به ولایتی بفرستند تا مردم دیگر بلاد نیز از عدالت او برخوردار شوند.»[7]
کلیدواژه: عدالت، حکومت، ظلم
حکایتی در لباس شعر
این طُرفه حکایتی است بنگر |
روزی زقضا مگر سکندر |
میرفت و همه سپاه با او |
صد حشمت و مال و جاه با او |
ناگه به خرابهای گذر کرد |
پیری زخرابه سر به در کرد |
پیری نه که آفتاب پرنور |
در چشم سکندر آمد از دور |
پرسید که این چه شاید آخر |
این کیست که مینماید آخر |
در گوشهی این مغاک دلگیر |
بیهوده نباشد اینچنین پیر |
چون راند بدان مغاک چون گور |
پیر از سروقت خود نشد دور |
چون باز نکرد سوی او چشم |
پرسید سکندرش به صد خشم |
گفت ای شده غول این گذرگاه |
غافل چه نشستهای در این راه |
بهر چه نکردی احترامم |
آخر نه سکندر است نامم |
دانی که منم به بخت فیروز |
پشت همه روی عالم امروز |
دریا دل و آفتاب رایم |
فرق فلک ست زیر پایم |
پیر از سر وقت بانگ برزد |
گفت اینهمه نیم جو نیرزد |
نه پشت و نه روی عالمی تو |
یک دانه زکشت آدمی تو |
دوران فلک که بیشمار است |
هر ساعتش از تو صد هزار است |
نه غول و نه غافلم در این کوی |
هشیارتر از توام به صد روی |
از روز پسین چون آگهم من |
چون منتظران برین رهم من |
غافل تو که از برای پیشی |
مغرور دو روز عمر خویشی |
با من چه برابری کنی تو |
چون بندهی بندهی منی تو |
دو بندهی من که حرص و آزند |
بر تو همه روز سرفرازند |
امیر سیدّحسینی
کلیدواژه: بردگی، نفس، قدرت، اسکندر، ظلم
اگر فرزند باید، باید این سان
در آن هنگام که مغولان به رهبری چنگیز بر ایران تاختند و کشتند و سوزاندند، تنها سلطان جلالالدّین خوارزمشاه به پایمردی برخاست و آنان را به ستوه آورد. مقاومت جلالالدّین، چنگیزیان سنگدل را به اعجاب واداشت؛ امّا سرانجام روزی او و سپاه اندکش را محاصره کردند. مغولان از جلالالدّین خواستند که تسلیم شود؛ امّا ناگهان جلالالدّین دلاورانه بر رود سند زد، امواج آن را شکافت و با اسب خویش خود را به سوی دیگر رودخانه رساند. چنگیز که خود نظارهگر این صحنه بود، گفت: خوشا به حال پدر چنین فرزندی. [8]
کلیدواژه: مغول، تلاش و ایستادگی
جوانمردی تختی
«تختی هیچگاه نگذاشت قبل از او سلامش کنند. در بدترین لحظات تمرین و پایان مسابقه با خوشرویی و خُلقی انسانی با دیگران روبرو میشد. او نه تنها برای پیروزیهای زود گذر مغرور نمیشد بلکه حتّی به زرّ و پول نیز توجّه نداشت. او به ملّتش و به پیرزنها، پیرمردها و کودکان عشق میورزید و به خاطر آنان شادیآفرین تشک کشتی بود.
تختی پس از پیروزی در «المپیک ملبورن» و کسب مدال طلا، یعنی با ارزشترین مدال المپیک، از گرفتن پول نقدی که به خاطر بزرگداشتش به او دادند، سر باز زد. جهان پهلوان تختی اگرچه در دلاوری و بیباکی نظیر نداشت امّا جوانمرد، به تمام معنی بود. داستان کُشتی او و بوریس کولایف روسی، قهرمان معروف و حریف دیرینهی تختی در مسابقات جهانی سال 1959 تهران یکی از جوانمردیهایش بود که در جهان ورزش از آن یاد میکنند.
شبی که ستارهها به خاطر فرزند دلیر و شجاع و جوانمرد ایرانزمین میرقصیدند، تختی و کولایف در فینال مبارزه داشتند. تختی متوجّه شد که مربّیِ کولایف دستهای قهرمانش را باندپیچی کرد. انگشتهای کولایف زخم شده و محلّ زخم چرک کرده بود. تختی در تمام مدّتی که با او باصطلاح سرشاخ بود مواظب دست زخمی حریف بود. در لحظات اوّلیّهی مبارزه می توانست به پیروزی برسد، امّا او حریف را با استفاده از نقطهی ضعفش از پا درنیاورد.
تختی به مناسبت عضویّت در جبههی ملّی و محبوبیّت در بین جوانان و بخصوص فضائل بارزی که داشت روز به روز به محبوبیّت بیشتری دست مییافت. رئیس فدراسیون وقت کشتی مهدی رحیمی (فرماندار نظامی تهران) مانع از مربّی شدن تختی شد… غلامرضا پهلوی نیز در این مورد دست داشت؛ زیرا شبی که عاشقان راستین ورزش در سالنی که غلامرضا پهلوی رئیس ورزش و ریاست عالیّهی کمیتهی ملّی المپیک ایران حضور داشت چنان استقبال عظیم و شایان توجّهی از جهان پهلوان تختی بعمل آوردند، غلامرضا با عصبانیّت سالن را ترک کرد. فردای همان شب غلامرضا با نصیری رئیس ساواک ملاقات کرد. روزهای بعد از آن تختی دائماً از سوی بازجویان ساواک احضار میشد و مورد آزار قرار میگرفت. حتّی دوستان تختی هم از بازپرسی درامان نماندند.»[9]
کلیدواژه: ورزش، جوانمردی، عزّت نفس، تختی، کُشتی، شاه
قاضی حق ندارد یکی از طرفین دعوا را ضیافت کند
«روزی میهمانی ناشناس بر علی(ع) وارد شد و چند روزی در خانهی علی(ع) بسر برد. وی طَرَفی [=طرفِ شکایتی] داشت و منتظر حضور او بود تا دعوای آنها در محضر علی(ع) مطرح گردد و حضرت قاضیِ [آن دو] باشد. هنگامی که حضرت به منظور او پی برد، با کمال مهربانی عذرش را بخواست و بدو چنین گفت: پیامبر(ص) فرمود: قاضی حق ندارد یکی از طرفین دعوا را ضیافت کند، مگر آنکه هر دو میهمان باشند.»[10]
کلیدواژه: عدالت، قضاوت، علی(ع)
بازی روزگار
«مردی به دیوان محاسبات هارون راه یافت. دفتری را گشود. در یکی از صفحات نوشته بود: چهارصد هزار دینار بابت بهای خلعت جعفر برمکی[11]. دفتر را ورق زد. در صفحهی دیگر نوشته بود: ده قیراط جهت خریدن بوریا برای سوزاندن جسد جعفر. تاریخ این دو نوشته را مقایسه کرد. فقط چهار روز فاصله داشت.»[12]
کلیدواژه: دنیا، قدرت، مالاندوزی
عالِمِ وقت و حکیم عصر
سهروردی فیلسوف و اندیشمند عالیقدر ایران پیوسته در تحقیق و مطالعه بود و به سر و لباس خود کمتر میرسید. همین امر موجب شد که عدّهای از ظاهربینان و سادهاندیشان آنچنان که باید به او احترام نگذارند و عظمت اندیشهاش را درک نکنند. سدیدالدّین، معروف به «ابنرفیقه» در این مورد حکایتی دارد که در زیر میخوانید:
«با شیخ شهابالدّین در مسجد جامع «میافارقین» راه میرفتم و او جبّهی کوتاهی که رنگ آسمانی داشت، دربر نموده و فوطهی (لُنگ) تابیدهای به سر بسته بود. یکی از دوستان، مرا دید و به کنارم کشید و گفت: مگر کسی نبود با او راه روی که با این خربنده حرکت میکنی؟!
گفتم: ساکت باش! مگر نمیشناسی او را؟
گفت: معرفت به حالش ندارم.
گفتم: این عالِمِ وقت و حکیم عصر است. این جوان پریشان ظاهر، شهابالدّین سهروردی است.» [13]
کلیدواژه: ساده زیستی، لباس، ظاهربینی، سهروردی
بخششهای خلفای عبّاسی از بیتالمال
خلفای بنیعبّاس در بخشیدن صله و پاداش به شاعران و مغنّیان دربار خود بیباک بودند و از بخشیدن هزاران درهم از بیتالمال به شاعری که در مدح آنان شعری ساخته و یا برای شادیشان آهنگی نواخته بود، ابایی نداشتند. ابراهیمبن ماهانبن بهمن از کسانی بود که از این بخششها استفادهی فراوان برد… «چنانکه هادی در یک روز صدو پنجاه هزار دینار به او جایزه داد. از این رو ابراهیم میگفت: اگر هادی بیشتر عمر کرده بود ما دیوارهای خانهی خود را در طلا و نقره میگرفتیم.
پس از هادی، هارونالرّشید به جای او نشست. در نخستین روز خلافت که بزمی آراسته بودند، ابراهیم این دو بیت را با ساز نواخت و به آواز خوش خواند:
الم تران الشمس کانت مریضه |
فلما ولی هارون اشرق نورها |
فالبست الدنیا جمالا بوجهه |
فهارون والیها و یحیی وزیرها |
هارون صدهزار درهم به او داد و یحیای برمکی پنجاه هزار درهم و هارون از آن پس او را ندیم خود ساخت.» [14]
کلیدواژه: بدعت، مدح، ظلم، شعر
من نادر قلیام و پول میخواهم!
«نادرشاه در فتح هندوستان پول زیادی از مردم گرفته بود. مردم دهلی در نامهای به او نوشتند: اگر خدایی، ترا بندگان باید، و اگر پادشاهی، از رعیّت گریز نباشد و با اینهمه ستم، دیار هند خراب و از مردم تهی خواهد ماند. نادر به منشی خود گفت که در پاسخ این نامه بنویسد: من این سخنان که خدایم یا شاهم، ندانم. من نادرقلیام و پول میخواهم.»[15]
کلیدواژه: نادرشاه، ظلم،تاریخ
من پوستین را رها کردم، پوستین مرا رها نمیکند
«گویند که معلّمی از بینوایی در فصل زمستان دُرّاعهی کَتان (جامهی بلند کتانی) یکتا پوشیده بود. [در این حین] خرسی را سیل از کوهستان در ربوده بود سرش در آب پنهان. کودکان پشتش را دیدند و گفتند: استاد، اینک پوستینی در جوی افتاده است و ترا سرماست، آن را بگیر.
استاد از غایت احتیاج و سرما در جست که پوستین را بگیرد. خرس تیزچنگال در وی زد. استاد در آب گرفتار خرس شد. کودکان بانگ میداشتند که ای استاد، یا پوستین را بیاور و اگر نمیتوانی [آن را] رها کن و بیا.
[معلّم] گفت: من پوستین را رها میکنم، پوستین مرا رها نمیکند.»[16]
کلیدواژه: حق، خدا
عدالت
«عامل «حمص» به عمربنعبدالعزیز نوشت که دیوار شهرستان حمص خراب گشته، عمارت باید کرد. چه میفرمایید؟
خلیفه جواب نبشت که شهرستان حمص را از عدل دیوار کن و راهها از ظلم و خوف پاکدار که حاجت نیست به خشت و سنگ و گچ.»[17]
کلیدواژه: عدالت، حکومت، مردمداری، قدرت
هدف مشترک
در سال 1963، دین راسک وزیر امور خارجهی وقت آمریکا به مسکو سفر کرد تا در آنجا قرار داد منع آزمایشات اتمی را با رهبران مسکو امضاء کند. پس از انجام مراسم امضای این پیمان و ملاقاتهای دین راسک با رهبران حزب کمونیست شوروی، خروشچف او را به خانهی ییلاقی خود واقع در ساحل دریای سیاه دعوت کرد. خبرنگار مجلّهی معروف «پاری ماچ» را نیز به این مهمانی راه دادند. وی پس از بازگشت، توصیف شگفتانگیزی از ویلای رهبر حزب رنجبران جهان، یعنی آقای خروشچف، ارائه داد. او در بخشی از مقالهی خود نوشت:
«هنوز هم آنچه را به چشم خود دیدهام باور نمیکنم. هرگز فکر نمیکردم خروشچف نیز مثل میلیاردرهای آمریکایی یا ستارگان مشهور هالیوود، استخری مافوق مدرن داشته باشد. این استخر 25 متر طول دارد. آب آن را خروشچف به میل خود گرم یا سرد میکند…
خانهی ییلاقی خروشچف که دست کمی از زیباترین خانههای آمریکایی ندارد از سه ویلای جداگانه تشکیل شده است.
[…] کنار استخر خصوصی خروشچف که یکسره از مرمر ساخته شده است کابینهای زیادی است که در همهی آنها مایو و حولههای تمیز گذاردهاند. در این مهمانی، خرشچف پیراهن گلدار گرجی به تن میکرد و با دین راسک به بازیهای مختلف میپرداخت.
دین راسک بعد از این مهمانی فراموش نشدنی به خبرنگاران آمریکایی گفت: روسها دیگر از مزایای یک زندگی راحت آگاه شدهاند. اکنون ما و شورویها میتوانیم آسانتر با هم کنار بیاییم؛ زیرا دست کم یک هدف مشترک داریم: راحتی و رفاه! »[18]
کلیدواژه: اختلافِ ظاهری، حرف و عمل، انحراف و تحریف، فقر و محرومیت، رفاه و آرامش
حکومت قلم
[…] در آن دیار که حق با حکومت قلم است |
مجال دزدی و جولان زور و زر نبود |
[…] قلم که تابع فرمان زور و زر گردید |
اگر به زور نویسد، بجز ضرر نبود |
[…] به انتقادر برآید تفاوت بد و خوب |
که زشت را به مقام نکو گذر نبود |
درود باد به پیکار پاک نامهنگار |
که هیچش از خطر مال و جان حذر نبود |
گفتن ز نامه و از خامه تیغ برگیرد |
اگر سپر سزدش غیر سر سپر نبود |
درود باد بر آن مملکت که اهل قلم |
چو مرغ خسته در آن بسته بال و پر نبود |
سرمد
کلیدواژه: آزادی بیان، حکومت، ظلم و عدل
ارتش چرا ندارد!
یکی از نظامیان عصر قاجار و پهلوی که مردی ظالم و ستگر بود، جانمحمّدخان سرتیپ است که ملکالشّعرای بهار در کتاب خود «تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران» دربارهی ستمگریهای او به مردم مطالب بسیار نوشته است. دریکی از داستانهای بهار دربارهی جامحمّدخان سرتیپ میخوانیم:
«دربارهی جناب سرتیپ روایات فراوانی موجود است. از جمله، روزی یک تن نظامی تیرهبخت مورد خشم سرتیپ قرار میگیرد. سرتیپ امر میکند او را ببندند و چوب بزنند. در این حین او را پای تلفن میخواهند. وی به مباشر ضرب که صفرعلی خان نامی بود میگوید: «بزنید تا من برگردم». و خود میرود و از پای تلفن او را به تلگرافخانه برای مخابرهی حضوری یا نقطهای میخواهند و او به عجله به تلگرافخانه میرود. از تلگرافخانه پس از یکی دو ساعت، مقارن ظهر بازگشته، به خانه میرود و ناهار میخورد و میخواهد استراحت کند. تلفن میکنند، میرود پای تلفن، میپرسد: چه خبر است؟
صفرعلی خان میگوید: حسبالامر نظامی را شلّاق میزنند. چه امر میفرمایید؟ باز هم بزنند یا نزنند؟
سرتیپ میپرسد: کدام نظامی؟
صفرعلی خان میگوید: قربان، همان نظامی که صبح فرمودید شلّاق بزنند تا من بیایم. چون تشریف نیاوردید هنوز شلّاق میزنند.
سرتیپ میپرسد: حالا نظامی در چه حال است؟
صفرعلی خان جواب میدهد: قربان، او مدّتی است که مرده است؛ ما به جسدش شلّاق میزنیم تا از دستور اطاعت کرده باشیم.»[19]
کلیدواژه: اطاعت و تبعیت، ارتش
مرد آن است که یک لحظه از یاد خدا غافل نباشد
شیخ ما را گفتند که: فلان کس بر روی آب میرود.
گفت: سهل است، قورباغه و مرغابی نیز بر روی آب میرود.
گفتند: فلان کس در هوا میپرد.
گفت: کلاغ و مگس نیز در هوا میپرد.
گفتند: فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری میرود.
شیخ گفت: شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب میرود اینچنین چیزها را چندان قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخورد و بِخُسبد و بخرد و بفروشد و در بازار در میان خلق ستد و داد کند و زن خواهد و با خلق درآمیزد و یک لحظه از یاد خدای غافل نباشد.
کلیدواژه: کارهای عجیب، جادو، خدا، دین، محافظهکاری، ابوسعید
چنان باش که از تو حکایت کنند
خواجه عبدالکریم خادم خاصّ شیخ ابوسعید بود. گفت: روزی درویشی مرا بنشانده بود تا از حکایتهای شیخ ما او را چیزی مینوشتم. کسی بیامد که تو را شیخ میخواند، برفتم. چون پیش شیخ رسیدم، شیخ پرسید که چه کار میکردی؟
گفتم: درویشی حکایتی چند از آنِ شیخ خواست، آن را مینوشتم.
شیخ گفت: ای عبدالکریم، حکایتنویس مباش؛ چنان باش که از تو حکایت کنند.
کلیدواژه: بلند همّتی، حرف و عمل، نوشتن
بهترین و بدترین
شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] گفت: وحی آمد به سوی موسی(ع) که بنیاسرائیل را بگوی که بهترین کس اختیار کنید؛ صد کس اختیار کردند. وحی آمد که از این صد کس بهترین اختیار کنید؛ ده کس اختیار کردند. وحی آمد که از این ده، سه اختیار کنید؛ سه اختیار کردند. وحی آمد که از این سه کس، بهترین اختیار کنید؛ یکی اختیار کردند. وحی آمد که این یگانه را بگویید تا بدترینِ بنیاسرائیل را بیاورد. او چهار روز مهلت خواست و گِرد عالم برمیگشت که کسی طلب کند. روز چهارم به کویی فرومیشد، مردی را دید که به فساد و ناشایستگی معروف بود و انواع فسق و فجور در او موجود، چنانکه انگشتنمای ناشایستگی گشته بود. خواست او را ببرد، اندیشهای به دلش درآمد که به ظاهر حکم نباید کرد، روا بود که او راقدری و پایگاهی بود؛ به قول مردمان خطّی به وی فرو نتوان کشید و به اینکه مرا خلق اختیار کردند که تو بهترین خلقی غرّه نتوان گشت؛ چون هرچه کنم به گمان خواهد بود، این گمان در حقّ خویش برم بهتر. دستار در گردن خویش انداخت و به نزد موسی آمد و گفت: هرچند نگاه کردم هیچکس را بدتر از خود ندیدم.
وحی آمد به موسی که آن مرد بهترینِ ایشان است نه به آنکه اطاعت او بیش است بلکه به آنکه خویشتن را بدترین دانست.
کلیدواژه: خودبزرگبینی، بزرگی، عبادت، ظاهر بینی، گناه
- منبع این مجموعه: هزار و یک حکایت تاریخی (جلد 2)، گردآوری و تدوین محمود حکیمی، چاپ ششم، اسفند 74، انتشارات قلم. ↑
- خاطرات اللّهیار صالح، بخش سوّم: «خاطرات و نظرات دوستان اللّهیار صالح»، به اهتمام دکتر سیّد مرتضی مشیر، انتشارات وحید، تهران ـ 1364، ص 339. ↑
- خاطرات اللّهیار صالح، ص300. ↑
- خواندنیها، سال 24 شمارهی 6. ↑
- ظلّ السّلطان، تاریخ مسعودی، ص255. ↑
- فضلالله مجلسی، «خاطراتی از اوضاع اصفهان و یزد در دورهی قاجاریه»، مجلّهی وحید، شمارهی 20. ↑
- اطلاعات هفتگی، شمارهی 2318. ↑
- محمود حکیمی، تاریخ تمدّن ویژهی نوجوانان، ج 4، شرکت انتشار، تهران ـ 1362. ↑
- عطا آذر تیموری، «… براستی تختی که بود؟»، مجلّهی سپید و سیاه، شمارهی 1097. ↑
- سیّد رضا صدر، راه علی، ص 10. ↑
- برمکیان خاندانی بودند که وزارت و دیگر مناصب حکومت هارونالرشید را در اختیار داشتند. هارون پس از چندی بر آنان خشم گرفت و بسیاری از بزرگان آنها را از میان برد. ↑
- خواندنیها، سال 24، شمارهی 29. ↑
- شهرزوری، تاریخالحکماء، ج2، ص144 به نقل علی اصغر حلبی، تاریخ فلسفهی ایرانی، ص 370. ↑
- عبدالمحمّد آیتی، «در دربار خلافت»، ماهنامهی آموزش و پرورش، آبان ماه 1354، ص104. ↑
- جمشید صداقت کیش، چهل تکه، سازمان چاپ خوشه، تهران ـ 1355، ص172. ↑
- فیه ما فیه. ↑
- خواندنیها، سال 63، شمارهی 68. ↑
- خواندنیها، سهشنبه 12 شهریور 1342. ↑
- ملکالشّعرای بهار، تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران، ج2، انتشارات امیرکبیر، تهران ـ 1363. ↑