You are currently viewing «برگ‌هایی از تاریخ» (مجموعه شماره 13)

سرانجام، شاه قرارداد «ماگناکارتا» را امضا کرد[1]

قرن سیزدهم میلادی در انگلستان آغاز تحوّلات عظیم در سیستم حکومت این کشور بود. یکی از حوادث مهمّ این قرن امضای منشور «ماگناکارتا» ـ یا منشور بزرگ‌ ـ به وسیله‌ی جان (1167 ـ 1216) پادشاه انگلستان بود. جان با امضای قرارداد مزبور این واقعیّت را پذیرفت که حکومتش مطلقه نیست و او نمی‌تواند آنچه می‌خواهد انجام دهد بدون اینکه در مقابل مقام دیگری مسئول باشد.
قبل از اینکه جان به سلطنت برسد پادشاهان انگلیسی با استبداد کامل حکومت می‌کردند. آن‌ها تابع هیچ قانونی نبودند و در مقابل هیچکس احساس مسئولیت نمی‌کردند و هر کس را که می‌خواستند دستگیر می‌کردند و بدون تشکیل دادگاه صالحه‌ای او را محکوم و مجازات می‌نمودند؛ امّا جان مجبور شد قراردادی را امضاء کند که بعدها زیربنای حاکمیّت مردم و حقوق مدنی آنان گردید. جان قراردادی را امضاء کرد که نتایج بسیار از آن استنباط می‌گردید از جمله اینکه «هیچکس نباید بازداشت،‌ تبعید یا معدوم گردد مگر به حکم قانون و پس از محاکمه در محاکم صالحه.»
جان در سال 1199 میلادی پس از برادرش ریچارد به سلطنت رسید. او پادشاهی مغرور بود و جنگ بیهوده‌ای را بر ضدّ فرانسه آغاز کرد. این جنگ خرج زیادی داشت و جان برای به دست آوردن مخارج جنگ، مردم را تحت فشار قرار می‌داد. مردم شهرنشین و فئودال‌ها و اشراف که «بارون» نامیده می‌شدند چندین‌بار به وی شکایت کردند، امّا جان توجّهی به تقاضای آنان نکرد. دهقانان نیز که بار مالیات‌ها و خرج جنگ بیشتر بر دوش آنان بود دچار فقر و گرسنگی شدید شده بودند. آن‌ها هم شرایط ناگوار خود را به گوش شاه رساندند، امّا پادشاه مستبد نه توجّهی به بارون‌ها می‌کرد و نه ارزشی برای کشاورزان قائل بود.
در این زمان، جان مبارزه‌ای را هم علیه پاپ آغاز کرده بود. او اعلام کرده بود که اسقف‌ها و کشیشانی را که از سوی واتیکان برای کلیسای انگلستان منصوب شوند نخواهد پذیرفت. اعلام چنین تصمیمی به معنای پایان قدرت و نفوذ پاپ در انگلستان بود و لذا پاپ اینوسان سوم برای حفظ موقعیت خود در انگلستان از پادشاه فرانسه خواست که همه‌ی نیروهای خود را بسیج کند و به انگلستان حمله ببرد و قدرت را از جان بگیرد.
پادشاه انگلستان با شنیدن این خبر، سخت به وحشت افتاد و به پاپ پیام داد که حاضر است نظرات او را بپذیرد و با کشیشان و اسقف‌ها و بارون‌های ناراضی قراردادی را امضا کند.
در سال 1215 میلادی در کنار رود تایمز، در منطقه‌ی «رانی مید» قراردادی بین پادشاه از یک طرف و بارون‌ها و مقامات کلیسا از طرف دیگر به امضا رسید که به قرارداد «ماگناکارتا» (منشور بزرگ) مشهور شد.
این قرارداد در واقع برای حفظ حقوق کشیشان و اشراف تنظیم شده بود، امّا محتوای آن به گونه‌ای بود که برای بسیاری از مردم عادی نیز حقوقی را در نظر گرفت. منشور آزادی در واقع زیربنای حقوق افراد در انگلیس شد، زیرا برای آیندگان این مجال را فراهم آورد که اصول دلخواه خود را از متن منشور آزادی، آنگونه که می‌خواهند، استنباط نمایند،‌ به این شکل که «کشور برای خود قوانینی دارد و شاه موظّف است که به این قوانین احترام گذارده، حقوق افراد اجتماع را محترم بدارد و هرگاه این قوانین را نقض نمود، ملت موظّف به اطاعت از وی نبوده،‌ حق قیام بر علیه او را دارد.»[2]

کلیدواژه: تاریخ، اصلاحات سیاسی، مشروطه، قدرت، اروپا، ماگناکارتا

آنان در دشت جهل و نادانی مردم چرا می‌کنند!

ویلیام تیندال (1492 ـ 1536) معروف‌ترین اصلاح‌گر مذهبی انگلستان در قرن شانزدهم مانند صدها اصلاح‌گر در اروپا سرانجام در مبارزه با فساد کلیسای روم دستگیر و بیرحمانه سوزانده شد. تیندال عقیده داشت که یکی از راه‌های نجات مردم از چنگال خرافه‌ها و بندهایی که کشیشان بر دست و پای آن‌ها بسته‌اند ترجمه‌ی کتاب انجیل است، زیرا به این وسیله مردم متوجّه می‌شوند که اعمال پاپ، اسقف‌ها و کشیشان با گفته‌های انجیل سازگار نیست. ویلیام به دنبال ملاقات با اصلاح‌گرانی چون اراسموس و مارتین لوتر تصمیم گرفت انجیل را به زبان انگلیسی ترجمه کند. وی پس از چند سال کوشش مداوم و مشورت با ادیبان و نویسندگان بسیار، سرانجام انجیل را به زبان انگلیسی ترجمه کرد.
تیندال انجیل ترجمه شده‌ی خود را در خارج از انگلستان چاپ کرد و نسخه‌های معدودی از آن را به رم و لندن فرستاد. انتشار ترجمه‌ی کتاب مقدس با خشم عظیم کلیسای رم و انگلستان مواجه شد. کشیشان می‌گفتند که اگر مردم انجیل را به زبان خود بخوانند مقام ملکوت الهی به خطر می‌افتد، مسیحیّت تضعیف می‌شود و ضلالت و گمراهی جهان را فراخواهد گرفت. امّا تیندال معتقد بود که ترجمه‌ی انجیل خطری برای مسیحیّت محسوب نمی‌شود، بلکه خطری برای منافع کشیشان است که از جهل مردم سوءِاستفاده می‌کنند. آنان هرگاه سخن از آگاه شدن مردم به میان آید خشمگین می‌شوند، زیرا در دشت جهل و نادانی مردم چرا می‌کنند!
از آن پس تیندال مجبور بود برای فرار از مجازات و خشم کلیسا و کشیشان از شهری به شهر دیگر بگریزد؛ امّا وی سرانجام دستگیر شد و به جرم ترجمه‌ی کتاب مقدس محاکمه و محکوم به مرگ گردید. تیندال به این حکم دادگاه اعتراض کرد؛ امّا اعتراض وی مورد قبول واقع نشد و اسرانجام در ششم اکتبر 1536 به دار آویخته و سپس سوزانده شد.[3]

کلیدواژه: دین، محافظه‌کاری، کتاب مقدس، ظلم، قرون وسطی، تیندال

آزادی یا مرگ!

داستان قیام بردگان رومی به رهبری اسپارتاکوس در قرن اول پیش از میلاد مسیح داستانی است سرشار از حماسه و دلاوری و حکایتی است از نبرد برای رهایی و آزادی. اسپارتاکوس از جمله بردگانی بود که آن‌ها را به مدرسه‌ی «گلادیاتورها» برده بودند. در این مدرسه گلادیاتورها آموزش می‌دیدند تا در روزهای مخصوص به میدان بیایند و با هم بجنگند. در این مسابقات خونین گلادیاتورها مجبور بودند یاران اسیر و همبند خود را برای شادی و تفریح امپراتور روم و یا اشراف رومی بکشند و اسرانجام …
«روزی اسپارتاکوس به همراه بردگان دیگری که همچون خود او تیره روز بودند، پا به فرار گذاشت. از اینجا بود که شورش و انقلاب بردگان در رم آغاز شد. آنان به رهبری اسپارتاکوس در طلب آزادی بودند. لشکریان رومی برای پیروزی بر این بردگان شورشی به دردسر زیادی افتادند. شعار بردگان این بود: آزادی یا مرگ!»
این سروش رهایی به گوش همه‌ی بردگان رسید. هزاران برده‌ی عاصی از رنج‌های بردگی به اسپارتاکوس پیوستند و نبرد برای آزادی را آغاز کردند. آنان در چند پیکار بزرگ سپاهیان رومی را شکست دادند.
سرانجام، شورش بردگان رومی در سال هفتاد و یک پیش از میلاد شکست خورد و هزاران برده‌ی شورشی به دار آویخته شدند، امّا حادثه‌ی این قیام دلاورانه برای آزادی در تاریخ ثبت شد. امروزه اکثر مورّخان براین نکته اتفاق‌نظر دارند که قیام بردگان رومی الهام‌دهنده‌ی بسیاری از قیام‌های آزادی‌خواهانه و رهایی‌بخش دیگر در طول تاریخ بوده است.[4]

کلیدواژه: مرگ، بردگی، آزادی، اسپارتاکوس، ظلم

آنان از شرف انسانی بی‌بهره‌اند

در میان جوامع مختلف، انسان‌های مسئول و متعهّد پیوسته در اندیشه‌ی انسان‌های دیگرند. اینان از دیدن ظلم و ستم به خشم می‌آیند و سعادت و خوشبختی افراد جامعه، آنان را خوشحال می‌کند. این انسان‌های آزاده در زندگی خود از اصول و ارزش‌هایی پیروی می‌کنند و می‌کوشند رفتار خویش را بر آن اصول و ارزش‌ها تطبیق دهند. آن‌ها پیوسته از حقوق ستمدیدگان دفاع می‌کنند و از ستمگران نمی‌هراسند و در راه گسترش عدالت اجتماعی می‌کوشند. در مقابل این گروه از انسان‌های شریف که نفع جامعه را بر نفع خویش ترجیح می‌دهند، افرادی نیز هستند که فقط به منافع خود و خانواده‌ی خویش می‌اندیشند. آن‌ها به هیچ ارزشی پای‌بند نیستند و تنها نگران خوشبختی خودند. این افراد از شرف انسانی بی‌بهره‌اند و پیوسته می‌کوشند به قدرت‌ها و حکومت‌ها بپیوندند و مقامی به دست آورند و از رهگذر آن پست و مقام، منافع بیشتری کسب کنند. آن‌ها سیاست‌پیشگانی هستند که با تغییر حکومت‌ها رنگ عوض می‌کنند و با چاپلوسی و تملّق، خود را به صاحبان قدرت نزدیک می‌کنند. در نهضت مشروطیّت، مردم ایران شاهد این تغییر مواضع و رنگ عوض کردن‌های بسیاری از اینگونه رجال بودند.
ایرج میرزا در «عارف‌نامه‌ی» خود به این رنگ عوض کردن‌ها و نفع‌طلبی‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید:

سیاست پیشه مردم حیله سازند نه مانند من و تو پاکبازند
همانا حقّه‌باز و شارلاتانند به هر جا هر چه پاش افتاد آنند
به هر تغییر شکلی مستعدّند گهی مشروطه گاهی مستبدّند
من و تو زود درگیرش بمانیم که هم بی‌دست و هم بی‌دوستانیم

کلیدواژه: حق و باطل، ظلم‌ و عدل، چاپلوسی، فرصت‌طلبی

و این به راستی مصیبتی بزرگ است…

[…] در زمان شاه طهماسب (930 ـ 984 هجری قمری) غارت و چپاول مردم بینوا و ستمدیده به اوج رسید. وینچنتو دالساندری سفیر ونیزیان که در زمان او به ایران آمد درباره‌ی رفتار و سلوک او با مردم می‌نویسد:
«…چیزی که بیش از همه در او جلب نظر می‌کند طبع مالیخولیایی اوست که آثار و علائم بسیار دارد، امّا مهم‌تر از همه آنکه یازده سال است که از کاخ خود بیرون نیامده. در این مدت نه یکبار به شکار رفته و نه خود را با چیزهای دیگر سرگرم ساخته. رعیّت از این کار سخت ناخشنود است؛ زیرا برحسب آداب و رسوم آن کشور، وقتی مردم نتوانند پادشاه خود را ببینند با زحمت بسیار دادخواهی می‌کنند و فریادشان به گوش دادرسان نمی‌رسد. از این روی [مردم ستمدیده] روز و شب در برابر کاخ عدالت به صدای بلند می‌گریند و گاه عدّه‌ی این دادخواهان کم و بیش به هزار تن می‌رسد.
پادشاه این فریادها را می‌شنود و معمولاً فرمان می‌دهد که دادخواهان را دور کنند و می‌گوید قضات در کشور، نایبان من هستند و رسیدگی به کارهای قضایی با ایشان است. امّا وی توجّه ندارد که این ناله‌ها از جور و ستم قضات و حکّامی به آسمان می‌رود که معمولاً در کوچه‌ها و رهگذرها کمین می‌کنند تا مردم را بکشند و این چیزی است که من خود دیده‌ام.
بسیاری دیگر از مردم نیز این مطلب را به عنوان حقیقت به من گفته‌اند که در دفتر ثبت تظلّمات نام بیش از ده هزار تن نوشته شده است که در هشت سال اخیر به قتل رسیده‌اند. منشأ عمده‌ی این شرّ و فساد قضّات‌اند که چون مزد خدمت دریافت نمی‌کنند به ناچار رشوه می‌گیرند و چون می‌بینند که شاه طهماسب توجه و اعتنایی به امور قانونی ندارد بر حرص خود می‌افزایند. لاجرم در سراسر کشور راه‌ها ناامن است و مردم در خانه‌های خود نیز با خطر روبرو هستند و تقریباً تمام قضّات به خود اجازه می‌دهند که دامن تقوا را به لوث سیم و زر آلوده کنند…»
مصیبت بزرگ اینجاست که مردم ظلم بی‌حدّ و مرز او و درباریان را می‌دیدند، ولی به هر ذلّت و خواری و ستمی تن درمی‌دادند. شاه طهماسب، پادشاه زراندوز و هوسران مردم را با سوءِاستفاده از احساس مذهبی آرام نگه داشته بود و مردم فریب‌خورده حتّی او را دوست می‌داشتند و این به راستی مصیبتی بزرگ بود. سفیر ونیز در این باره می‌نویسد:
«عشق و احترامی که مردم ایران به شاه دارند ـ با وجود آنچه پیش از این درباره‌ی شاه طهماسب گفتم و این اندیشه را در سر می‌آورد که وی باید مردی منفور باشد ـ باور نکردنی است، زیرا مردم او را نه همچون شاه بلکه مانند خدا می‌پرستیدند، زیرا وی از سلاله‌ی علی(ع) است که بزرگ‌ترین مایه‌ی عشق و احترام آن‌هاست. کسانی که دچار بیماری یا گرفتاری سختی هستند آنقدر که به دعا از شاه یاری می‌جویند از خدا یاوری نمی‌طلبند و در راه شاه نذر و نیاز می‌کنند و برخی مردم به بوسیدن کاخ او می‌روند. خانواده‌ای خوشبخت است که بتواند قماش یا شالی از شاه بگیرد، یا آبی که وی دست‌هایش را در آن شسته باشد. چنین آبی را دافع تب می‌دانند… علائم این عشق و احترام را نه فقط در شهرهای مجاور پایتخت می‌توان دید بلکه در نقاط دوردست هم بسیاری از مردم برآنند که شاه نه فقط دارای روح نبوّت است بلکه قدرت زنده کردن مردگان و معجزاتی نظیر آن دارد، و می‌گویند همچنانکه بزرگ‌ترین امام ایشان یازده فرزند داشت همین عنایت را خداوند متعال شامل این شاه نموده است.»[5]

کلیدواژه: دین، محافظه‌کاری، صفویه، معجزه و کرامت

یوغ استبداد را درهم شکنید و مردم روسیّه را آزاد بگذارید

تولستوی نویسنده‌ی نامدار روس (1828 ـ 1910) عقیده داشت که نویسندگان، خطیبان و شاعران هرگز نباید حاکمان مستبد را به حال خود بگذارند، بلکه باید با ارسال نامه‌های سرگشاده هر از چند گاهی بر آن‌ها نهیب زنند و آنان را از خواب غفلت بیدار سازند. در احوالات تولستوی می‌نویسند:
در سال‌های 1891 و 1893 و 1898 قحطی سختی در نواحی ریازان و تولاوارلف روی داد. وی هرچه نیرو داشت برای دلجویی از قحطی‌زدگان به کار برد. خود بدان نواحی می‌رفت. به دهقانان چیز می‌داد و برای آنان اعانه جمع می‌کرد و مقالاتی در دلسوزی برای مردم می‌نوشت. از آن جمله زمانی مقاله‌ای تحت عنوان «چرا دهقانان روسیّه دچار قحطی و گرسنگی‌اند» نوشت و در آن از نظام سیاسی ـ اجتماعی زمان خود سخت انتقاد کرد. این مقاله به اندازه‌ای بر تزار و درباریان گران آمد که حتّی سخن از تبعید و توقیف و فرستادن او به دارالمجانین پیش کشیدند. یکی از دوستان تولستوی در ضمن نامه‌ای به او نوشت: یک هفته است که مقاله‌ی شما زبانزد همه است. پولداران و مفت‌خواران سخت برافروخته‌اند.
تولستوی در همین زمان نامه‌هایی به تزار نوشت و از بی‌تفاوتی و خونسردی او نسبت به زندگی بینوایان سخت انتقاد کرد. او در نامه‌ای که در دسامبر 1901 به نیکلای دوم ـ آخرین تزار روسیه ـ نوشت با صراحت از او خواست که خود یوغ استبداد را درهم شکند و مردم روسیه را در اظهار تمایلات و بیان نیازهای مادی و معنویشان آزاد بگذارد. او تزار را به از بین بردن قوانین تبعیض‌آمیز که «مردم را به صورت زرخریدان و انسان‌های بی‌بهره از زندگی درآورده است» تشویق کرد و از وی خواست که «آزادی عقاید و آموزش و پرورش» را اعلان کند و از همه واجب‌تر «زمین را میان کشاورزان» تقسیم کند و آنان را از چنگال مالکان «مفت‌خوار و بی‌هنر» نجات دهد.[6]

کلیدواژه: نویسنده، تعهد، تولستوی، روسیه، ظلم و عدل، امر به معروف و نهی از منکر، گرسنگی، آزادی

رشد فکری فقط در سایه‌ی آزادی امکان‌پذیر است

فردریک کبیر که از سال 1740 تا 1786 بر کشور پروس حکومت می‌کرد معتقد به آزادی اندیشه بود و می‌گفت که مردم فقط در سایه‌ی آزادی رشد فکری پیدا می‌کنند و پیش می‌روند. نزدیکان وی از روح آزادی‌خواهی او نگران بودند و پیوسته نصیحتش می‌کردند که مردم تحمّل آزادی را ندارند؛ کشور با آزادی دچار هرج و مرج خواهد شد؛ باید صبر کرد تا مردم رشد فکری پیدا کنند، آن‌گاه به آن‌ها آزادی داد. فردریک به این بهانه‌های پوچ می‌خندید و می‌گفت: مگر در جامعه‌ی استبدادی ممکن است انسان‌ها رشد فکری پیدا کنند؟ مطمئن باشید که فقط متجاوزان به حقوق مردم و دیکتاتورها از آزادی بدشان می‌آید.
«یک روز سوار بر اسب با همراهان خویش از یکی از خیابان‌های شهر برلن می‌گذشت. گروهی از مخالفان اعلامیّه‌ای تند و تیز علیه او را بر دیوار چسبانده بودند. فردریک پس از آنکه با دقت آن را خواند گفت: بی‌انصاف‌ها چقدر اعلامیّه را بالا چسبانده‌اند! من که می‌بینید به راحتی آن را خواندم به خاطر آن است که بر اسب سوارم. آدمی که پیاده است برای خواندن آن گردنش درد می‌گیرد و خسته می‌شود. آن را بکنید و کمی پایین‌تر بچسبانید تا عابران بتوانند آن را بخوانند.
یکی از همراهان با حیرت گفت: امّا این اعلامیّه ضدّ شما و بر ضدّ اساس امپراتوری است. چطور راضی می‌شوید که آن را در معرض دید همه قرار دهند؟
فردریک خندید و گفت: اگر حکومت ما واقعاً بر مردم ظلم کرده و آن‌قدر بی‌ثبات است که با یک اعلامیه‌ی چند خطیِ مخالفان ساقط می‌شود، پس بهتر است هرچه زودتر برود و حکومت بهتری به جای آن بیاید؛ امّا اگر حکومت ما بر اساس قانون و نیک‌خواهی و عدالت اجتماعی و آزادی بیان و قلم است، مسلّم بدانید آنقدر ثبات و استحکام دارد که با یک اعلامیه‌ی چند خطی ساقط نشود.» [7]

کلیدواژه: آزادی، استبداد، برخورد با مخالف، قدرت،‌حکومت

می‌ندانند و فرق می‌نکنند!

روبهی می‌دوید در غم جان روبهی دیگرش بدید چنان
گفت خیر است بازگوی خبر گفت خر گیری می‌کند سلطان
گفت تو خر نه‌ای، چه می‌ترسی گفت آری ولیک آدمیان
می‌ندانند و فرق می‌نکنند خر و روباهشان بود یکسان
زان همی ترسم ای برادر من که چو خر بر نهندمان پالان

«انوری»

کلیدواژه: ظلم، حکومت

استخاره برای درهم کوبیدن حکومت قانون و کشتار آزادی‌خواهان

«پادشاهان قاجار انجام بسیاری کارها را اعم از سیاسی و غیرسیاسی با استخاره برگزار می‌کردند. محمّدعلی شاه یکی از آن‌ها بود. مجموعه‌ی استخاره‌هایی به خط محمّدعلی شاه باقی است. امّا آنچه که در این استخاره‌های جالب به چشم می‌خورد و مربوط به حوادث مشروطیّت می‌باشد این است که روحانی مورد اعتماد دربار محمّدعلی شاه که خود ضدّ مشروطه بود، به میل خود آیاتی را برای محمّدعلی شاه می‌نوشت و می‌فرستاد که تمام آن علیه مشروطه و مشروطه‌خواهان بود.
اینک دو استخاره‌ی جالب را به نظر شما می‌رسانیم:
استخاره‌ی اول: بسم‌الله الرّحمن الرّحیم. پروردگارا! اگر من امشب توپ به درِ مجلس بفرستم و با قوا یا قوّه‌ی جبریّه مردم را اسکات نمایم خوب است و صلاح است، پس استخاره خوب بیاید، والاّ فلا، یا دلیل المتحیّرین.
جواب میرزا ابوطالب زنجانی که در نامه‌ای برای محمّدعلی شاه نوشته شده جالب توجه است: بِسْمِ اللَّـهِ الرَّ‌حْمَـنِ الرَّ‌حِيمِ قَالَ لَا تَخَافَا إِنَّنِي مَعَكُمَا أَسْمَعُ وَأَرَ‌ى فَأْتِيَاهُ فَقُولَا إِنَّا رَ‌سُولَا رَ‌بِّكَ فَأَرْ‌سِلْ مَعَنَا بَنِي إِسْرَ‌ائِيلَ…[8]
حکم خداوند به حضرت موسی و حضرت هارون علیهما السّلام شد که بروید نزد فرعون و بگویید ما فرستاده‌ی خدا هستیم به سوی تو. بنی‌اسرائیل را همراه ما آزاد کن. سابق آیه هم می‌فرماید نترسید ما با شما هستیم. کارها را می‌بینیم و حرف‌ها را می‌شنویم.
آن وقت در پایان، خود میرزا ابوطالب نظر می‌دهد: این کار باید اقدام بشود. غلبه قطعی است اگرچه زحمت در اول داشته باشد.
در استخاره‌ی دوم محمّدعلی شاه سؤال می‌کند که اگر سید محمّد طبابایی و سید عبدالله بهبهانی دو روحانی مشروطه‌خواه را از تهران تبعید کند، صلاح است یا نه؟ در این مورد نیز میرزا ابوطالب آیه‌ای را آورده، در آخر آن شخصاً اضافه می‌کند که: برای بندگان اعلیحضرت اقدس همایون شاهنشاه اسلام پناه نَصَر جَیشَهُ (خداوند به سپاهش یاری رساند) نهایت عظمت در این کار خواهد بود. ان‌شا‌ءالله.»[9]

کلیدواژه: دین،‌ محافظه‌کاری، ظلم‌، حکومت، استخاره

شاید فتوحات شاه نتیجه‌ی دعاهای ما و قربانی‌های کلیسا باشد!!

کارهای شاه عباس در فریب دادن مردم عوام و ساده‌لوح کم‌نظیر بود. او خود را سید و از دودمان علی معرف کرده، این طور وانمود می‌کرد که به رسول اکرم(ص) و حضرت علی(ع) و فرزندانش علاقه‌ی زیاد دارد. در هنگام جنگ پیراهنی برتن می‌کرد که بر آن ادعیه و آیاتی از قرآن نوشته شده بود. سالی کی بار پیاده از اصفهان به مشهد می‌رفت و در حرم حضرت رضا(ع) به «جاروکشی» می‌پرداخت و شمع‌هایی که برای امام رضا(ع) نذر کرده بود روشن می‌کرد و اشک می‌ریخت.
امّا در کنار این چهره‌ی به ظاهر مسلمان و علاقه‌مند به اهل بیت، ما چهره‌ی سفّاک و خون‌آشام و شرابخواری را می‌بینیم که به هیچ مذهب و مکتبی اعتقاد ندارد.

کلیدواژه: دین، قدرت، حکومت، محافظه‌کاری، صفویّه، شاه‌عباس

آرامش و شکوه آنان از رنج ما فراهم می‌شود

در سال 1381 دهقانان رنج کشیده‌ی انگلستان که از ظلم و جور مالکان به ستوه آمده بودند قیام کردند و بر غارتگران دسترنج خویش شوریدند. یکی از عوامل شورش‌های دهقانی خطابه‌های پر شور جان بال بود که دهقانان را به مبارزه فرامی‌خواند. وی در یکی از خطابه‌هایش که از او باقی مانده است، خطاب به دهقانان گفت:
«پس اگر ما فرزندان یک پدر و مادر و از فرزندان آدم و حوّا هستیم، چگونه اربابان می‌گویند از ما برترند؟ اربابان شخم زمین و کشت زمین را به ما وامی‌گذارند تا آنچه را به دست می‌آوریم برباد دهند. پوشاک اربابان از مخمل و حریر و خز و سنجاب، و پوشاک ما از پلاس است. خوراک و نوشابه‌ی آنان نان خوب و شراب و انفیه است، و نان ما از جوی سیاه و آرد فاسد و گاه نوشیدنی ما تنها آب است. آنان را خانه‌های زیبا و تیول اربابی، و ما را رنج کار دائم در زیر برف و باران در مزرعه. آرامش و شکوه آنان از رنج ما فراهم می‌شود… مردمان خوب! در بریتانیا کارها بر مدار درست نمی‌گردد و تا زمانی که همه چیز از آن همه نشود و از رعیّت و نجیب‌زاده خبری نباشد و همه چون همدیگر شویم، کارها درست نمی‌شود.»[10]

کلیدواژه: گرسنگی، ظلم، تبعیض، عدالت،‌ثروت و تجمّل

عقل الاغ به اندازه‌ی عقل امیر نیست

«معاویه‌بن مروان برادر عبدالملک بن مروان خلیفه‌ی اموی آدم احمقی بود. روزی در نزدیکی دروازه‌ی دمشق بر در یک آسیاب ایستاده بود و به الاغی که به دور آسیاب می‌گشت و به گردنش زنگوله‌ای آویزان بود، نگاه می‌کرد. پس از مدتی به آسیابان گفت: این زنگوله را برای چه به گردن الاغت بسته‌ای؟
گفت: اگر ایستاد بفهمم و دوباره او را به راه اندازم.
گفت: ولی اگر الاغ بایستد و همچنان سر خود را بجنباند چه؟
گفت: بله،‌ ولی خوشبختانه عقل الاغ من به اندازه‌ی عقل امیر نیست.» [11]

کلیدواژه: حماقت، شرارت، حیوانات

تو هنوز اسیر نفس خویش هستی

«سلطان ملکشاه سلجوقی بر فقیهی گوشه‌نشین و عارفی عزلت گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر برنداشت و به ملکشاه تواضع نکرد، بدانسان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمی‌دانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردنکش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غُل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف درآوردم.
حکیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم، زیرا من کسی را کشته‌ام که تو اسیر چنگال بی‌رحم او هستی.
شاه با حیرت پرسید: او کیست؟
حکیم به نرمی پاسخ داد: آن نفس است. من نفس خود را کشته‌ام و تو هنوز اسیر نفس امّاره‌ی خود هستی و اگر اسیر او نبودی از من نمی‌خواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است.
ملکشاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته‌ی خود را خواست.» [12]

کلیدواژه: قدرت، نفس

بریزند خون از پی خواسته

در تاریخ ایران هیچ پادشاهی مانند سلطان محمود غزنوی با نقاب مذهب دست خویش را به خون بی‌گناهان نیالود. او که یک حنفی متعصّب بود به نام دین و مذهب هزاران هزار انسان را به جرم اعتقاد داشتن به مذهبی جز مذهب خودش بی‌رحمانه نابود ساخت. اغلب کسانی که به فرمان او کشته شدند در واقع مخالفان حکومت جبّارانه‌ی سلطان محمود بودند و کسانی بودند که از ظلم او و مأمورانش به جان آمده و سر به طغیان برداشته بودند. سلطان همه‌ی جنایات خود را با عبارت «من کار ایشان را به فقها بازگذاشتم و آنان چنین فتوا دادند» توجیه می‌کرد. فردوسی طوسی در این مورد چه خوب گفته است:

بریزند خون از پی خواسته* شود روزگار بد آراسته
زیان کسان از پی سود خویش بجویند و دین اندر آرند پیش[13]

* خواسته: پول و ثروت

کلیدواژه: دین، محافظه‌کاری، قدرت، ظلم

زیرا او حاضر نشده بود جبّاری را شجاع‌ترین انسان بخواند!

دیکتاتورها برای آنکه بتوانند هرچه بیشتر حکومت کنند دست خود را به جنایات بسیار می‌آلایند. هرچه ظلم و ستم آن‌ها بیشتر می‌شود، ترس و سوءِظنشان از اطرافیان و از مردمی که بر آن‌ها ستم روا داشته‌اند، افزون می‌گردد. جبّاران و دیکتاتورها از قدیمی‌ترین دوران تاکنون خصوصیّات مشترکی داشته‌اند. پلوتارخ مورخ معروف یونانی (40 ـ 120 میلادی) درباره‌ی دیونیزیوس مهین[14] می‌نویسد:
«دیونیزیوس مهین (جبّار سیراکوز) اسیر سوءِظنّ دائمی بود. ترس چنان او را احاطه کرده بود که حاضر نبود موهای سرش را به دست قیچی سلمانی بسپارد، و مقرّر داشت تا خدمتکاری با زغال گداخته موهایش را بسوزاند. کسی را به اتاق او راه نبود. نه برادرش و نه حتی پسرش اجازه نداشتند در لباس معمولی به حضورش روند. هر که به دیدار او می‌رفت، می‌باید پیش از ورود، جامه از تن به در کند و ردایی دیگر پوشد تا نگهبانان مطمئن شوند که سلاحی با خود ندارد. روزی برادرش لپتینس می‌خواست بر کف اتاق موقعیّت مکانی مورد بحث را مشخص کند؛ برای این کار از سرباز محافظ او نیزه‌ای خواست. جبّار چنان خشمگین شد که دستور داد سرباز را درجا اعدام کنند. او بارها متذکّر شده بود که ناچار است در مقابل دوستانش از خود محافظت کند؛ چرا که می‌داند آن‌ها مردانی هوشمندند و بیش از آنکه تحمل سروری کسی را داشته باشند، مایلند خود به سروری برسند. او مارسیاس را که یکی از سردارانش بود به چوبه‌ی دار سپرد، با آنکه خودش او را از درجات پایین به مرتبه‌ی سرداری عالی‌مقام رسانده بود. مارسیاس شبی خواب دیده بود که حاکم را با ضربه‌ای به قتل رسانده است. به همین سبب بود که او را سیاست کرد، زیرا معتقد بود چنین تصوّری به خواب کسی می‌آید که در روز نیز بدان اندیشیده است. بدین سان روح فرمانروا آکنده از تمام تیرگی‌هایی بود که جُبن و بزدلی به همراه می‌آورد.» [15]

کلیدواژه: دیکتاتوری، ترس، سوءظن، ظلم، رابطه


  1. منبع این مجموعه: هزار و یک حکایت تاریخی (جلد 3)، گردآوری و تدوین محمود حکیمی، چاپ ششم، 1375، انتشارات قلم.
  2. آندره موروا، تاریخ انگلستان، ترجمه‌ی دکتر غلامعلی قاسمی، از انتشارات کتاب امروز، تهران ـ 1366، ص125.
  3. برای آگاهی بیشتر از زندگانی تیندال مراجعه کنید به: دایره‌المعارف بریتانیکا، 1933، ص643، دایره‌المعارف پیرز، ص 75 B و مقدمه‌ی کتاب انجیل به زبان انگلیسی با ویرایش جان استرلینگ.
  4. سیمون پریژان، ماجراجویان تاریخ، انجام کتاب، تهران ـ 1364، ص39.
  5. سفرنامه‌ی ونیزیان در ایران، ترجمه‌ی منوچهر امیری، انتشارات خوارزمی، تهران ـ 1349، ص 439 تا 441.
  6. سعید نفیسی، تاریخ ادبیات روسی، انتشارات طوس، تهران ـ 1367، ص291.
  7. با استفاده از کتاب: تاریخ جدید، تألیف کارل بکر (متن انگلیسی) 1964، ص74.
  8. طه/ 46 و 47.
  9. مجله سپید و سیاه، سال 12، شماره‌ی 1 (شماره‌ی مسلسل 570)، 16 مرداد 1343.
  10. دزموند پینتر، انسان و دین، انتشارات مازیار، تهران ـ 1359، ص26.
  11. ابن قتیبه‌ی دینوری، عیون الاخبار (طبع مصر)، ج2، ص42.
  12. غلامرضا واحدی، بدیهه گویی‌ها، مؤسسه‌ی مطبوعاتی علمی، تهران ـ 1343، ص24.
  13. ابوالحسن رجب‌نژاد، تاریخ دروغ، انتشارات نوید، شیراز ـ 1362، ص57.
  14. دیونیزیوس نام دو تن از جبّاران جزیره‌ی سراکوز یا سیلسیی در روم باستان بود. دیونیزیوس مهین یا مسن‌تر حاکم سیراکوز بود که از سال 430 تا 367 قبل از میلاد زندگی می‌کرد. او مردی فیلسوف و شاعر و در عین حال ستمگری بی‌باک بود. فرزند او دیونیزیوس کهین به جانشینی او رسید. وی جبّارتر از پدرش بود، مردم را با بی‌تفاوتی عجیبی می‌کشت و از شاعران و نویسندگان می‌خواست که در مدحش شعر بسرایند. سرانجام وی از حکومت برکنار شد و در سال 343 قبل از میلاد در گمنامی جان سپرد.
  15. مانس اشبربر، نقد و تحلیل جبّاریت، ترجمه‌ی کریم قصیم، انتشارات دماوند، تهران ـ 1363، ص114.

دیدگاهتان را بنویسید