You are currently viewing محمود درویش؛ شاعر شعر فلسطین

«تبعیدی ابدی»؛ زندگی، جنگ و شعر محمود درویش (صوتی)

گریزی کوتاه بر زندگی محمود درویش (نوشته)

محمود درویش در ۱۳ مارس ۱۹۴۱ در روستای البروه در شرق شهر عکا در فلسطین به دنیا آمد.
در سال ۱۹۴۸، اسرائیلی‌ها این دهکده را آتش زدند و خانه اهالی را نابود کردند. محمود درویش در شش سالگی به همراه خانواده‌اش به لبنان پناهنده شد. سرانجام پس از مقاومت‌های بسیار ساکنان منطقه، دهکده «بروه» از دست اسرائیلی‌ها خارج شد و هنگامی که اهالی دوباره به آن وارد شدند همه چیز در آن نابود شده بود. خانواده آنها پس از حدود دو سال زندگی در تبعید، دوباره به فلسطین بازگشت اما روستایشان تبدیل به یک کیبوتص با ساکنان یهودی شده بود..

درویش سرودن را از زمانی که دانش آموز بود شروع کرد و در ۱۴ سالگی در حیفا زندانی شد. در ۱۹۶۰ نخستین مجموعه آثار او در زمانی منتشر شد که تنها نوزده سال داشت. در ۱۹۶۱ به عنوان روزنامه‌نگار فعالیت‌هایش را آغاز کرد و تا مدتی سردبیر روزنامه الاتحاد  بود. در همین سال دوباره به زندان افتاد.

با دومین مجموعه‌اش بنام برگ‌های زیتون (اوراق الزیتون) در ۱۹۶۴، به عنوان یکی از شاعران پیشرو شعر مقاومت شناخته شد. در همین سال با دختری یهودی، که در اشعارش به او نام ریتا داده، وارد رابطه‌ای عاشقانه شد. او در این سال‌ها عضو حزب کمونیست اسرائیل بود. در همین سال به دلیل خواندن شعر “ثبت کن، من یک عربم” در یک میتینگ دیگر بار به زندان افتاد.

در ۱۹۷۰ پس از چند دوره زندان تصمیم به جلای وطن گرفت و به مسکو سفر کرد، سپس در ۱۹۷۱ به قاهره رفت و برای روزنامه الاهرام کار کرد. در همین سال به بیروت عزیمت کرد تا برای جنبش فتح کار کند.

درویش همچنین رئیس اتحادیه نویسندگان فلسطینی و بنیان‌گذار یکی از مهمترین فصلنامه‌های ادبی و مدرن جهان عرب به نام «الکرمل» بود. محمود درویش همراه با «ژاک دریدا»، «پیر بوردیو»، پارلمان بین‌المللی نویسندگان را تأسیس کرد.

وی به عنوان مدیر در مرکز پژوهش‌های سازمان آزادیبخش فلسطین به عضویت این سازمان درآمد. وقتی اسرائیل در سال ۱۹۸۲ به لبنان یورش برد و جنبش فتح مرکز فرماندهی اش را از آنجا انتقال داد، او هم به قبرس نقل مکان کرد.
در ۱۹۸۷ به عضویت کمیته اجرایی سازمان آزادیبخش فلسطین درآمد. در ۱۹۸۸ مانیفستی را به نام اعلامیه استقلال مردم فلسطین منتشر کرد. در ۱۹۹۳ بعد از توافقنامه اسلو درویش از کمیته اجرایی سازمان آزادیبخش فلسطین استعفا داد.

در ۲۰۰۲ بعد از چند دهه دوری از وطن به فلسطین سفر کرد. هنگامی‌که در رام‌الله بود ارتش اسرائیل به این منطقه حمله و شهر را محاصره کرد.  او دفتر شعر «حاله حصار» یا «در محاصره» را در همین دوره سرود. در این کتاب او صحنه‌های ملتی محاصره شده را تصویر می‌کند و از رنج‌های فلسطینیان ساکن این شهر سخن می‌گوید. این اثر از آخرین کتابهای محمود درویش است.

محمدرضا شفیعی کدکنی درباره او می‌نویسد: اگر یک تن را برای نمونه بخواهیم انتخاب کنیم که شعرش با نام فلسطین همواره تداعی می‌شود، محمود درویش است.

محمود درویش نهایتا در ۹ اگوست ۲۰۰۸ در پی عمل جراحی قلب در آمریکا درگذشت و در رام الله فلسطین دفن شد.

منبع: کانال تلگرامی قدح‌های نهانی

به نیابت از کلمه و فلسطین (نوشته)

آرزو شهبازی

کمیته فرهنگ عرب درکازابلانکای مراکش، محمود درویش را به‌عنوان نماد فرهنگ عرب در سال 2018 انتخاب کرده است؛ 10سال پس از خاموشی شاعر.

آی آدم‌ها که بر آستانه‌ ‌خانه‌ها ایستاده‌اید/ داخل شوید/ و با ما قهوه عربی بنوشید

مارس ۲۰۰۲ است، ژوزه ساراماگو و نویسندگان دیگر بر آستانه خانه او ایستاده‌اند، در آستانه فلسطین؛ در کوچه‌پس‌کوچه‌های رام‌الله که در محاصره اسرائیل است؛ حتی مقر یاسر عرفات، رئیس دفتر تشکیلات خودگران فلسطین را هم به محاصره درآورده‌اند. نویسندگان جهانی برنده نوبل، آنها که هنوز به تعهد اجتماعی پایبندند، آمده‌اند به دیدار محمود درویش، به دیدار شاعری در حصر که نتوانسته بود در گردهمایی نویسندگان جهان شرکت کند. حالا آنها در خانه محمود درویش هستند، اتوبوسشان از میان تهدید لوله‌های تانک‌ها عبور می‌کند، از میان مردمی مصیبت‌زده، از کنار مادری که شنیده‌ است درویش شعری در رسای فرزند شهیدش نوشته و حالا دارد رو به آسمان‌ها برای شاعر وطنش دعا می‌کند، ازکنار پیرمردی که هیچ شعری از محمود درویش نخوانده، اما او را می‌شناسد، می‌داند که او همان شاعری است که اسرائیلی‌ها حتی به درختان زیتونش هم رحم نکرده‌اند. همان درختان زیتونی که درباره‌اش سروده بود: «می‌آیم/ شاخه‌ای زیتون به دستی و تفنگی در دست دیگرم/ مگذارید شاخه زیتون از دست بیفکنم» و شعرش را یاسر عرفات سال ۱۹۷۴ در مجمع عمومی سازمان ملل خوانده بود. ساراماگو بعدها درباره این سفر نوشته بود: «‌این زندگی حتی تصورش هم برای ما دشوار بود و این محمود درویش بود که آن را درک می‌کرد و آن قدر این هراس و خشم را می‌فهمید که شعرهایش شده بودند اسطوره مقاومت. او لابد بنا به دلایلی نمی‌توانست به جوانان کرانه باختری بپیوندد، لابد به راه‌های دیگری فکر می‌کرد، او شعر می‌گفت، درد ملتش را همه جای دنیا پیش چشم دیگران می‌گشود و در یک کلام جان مایه ادبیات متعهد عصر خویش را در شعرهایش متبلور می‌کرد.»

اما محمود درویش کی و چگونه به شاعروطن تبدیل شد؛ نه آنچنان بومی و درخویش مانده، که جهان هیچ دری به سوی فهم آن نیابد و نه آغشته به اندیشه‌های جزمی ایدئولوژیک و سیاسی. وطن برای محمود درویش از هفت سالگی به شعری دردمند بدل شد، از آن شبی که بر پشت بام خوابیده بود و مادرش ناگهان او را بیدار کرد. قرار بود به سفری ناگزیر بروند، به لبنان.

او در سال ۱۹۴۱ در روستای بروه در نزدیکی شهر عکا به دنیا آمده بود و کودکی‌اش تا اینجا، تا نقطه عزیمت به زندگی دیگرش، سرشار از خاطرات تلخ است، اما حالا او و همه مردمان روستا، سرگشته و پریشان دارند به سمت لبنان می‌روند. آنجاست که برای اولین‌بار مفهوم پناهندگی را حس می‌کند، آنجاست که جنگ را، مرز را لمس می‌کند و بیش از اینها وطن را. وطنی که یک سال و چند ماه دیگر وقتی دوباره به آن پا می‌گذارند، هیچ شبیه آن کوچه‌ها و خانه‌هایی نیست که آن را ترک کرده بودند.

محمود درویش شعر گفتن را از نوجوانی آغاز می‌کند و اولین مجموعه شعرش به نام «گنجشکان بی‌بال» وقتی منتشر می‌شود که او ۱۹ساله است؛ تجربه‌های شاعری جوان با زبانی انقلابی. از آن زمان او بیش از چهار دهه نوشت و روزنامه‌نگاری کرد و مدتی هم به سازمان آزادی‌بخش فلسطین در بیروت پیوست و به همراه ژاک دریدا و پی‌یر بوردیو پارلمان بین‌المللی نویسندگان را تاسیس کرد و مدتی وزیر فرهنگ در دوران یاسر عرفات بود و در تمام سال‌های عمرش در سفر. خودش گفته بود :«میهنم جامه‌دانی است، تنها خانه‌ای که پس از تب مسافرت به آن بازمی‌گردم، خانه شعر است.»

خانه درویش شعر بود، خانه‌ای که در آن وطن و عشق به هم می‌آمیخت و هیچ یک جدا از دیگری نبود. خانه‌ای که در آن همواره از سیاست گفت، از مبارزه و مقاومت گفت، اما تنها و تنها به انسان و پرسش‌های انسانی ‌اندیشید. او یک فلسطینی به معنای کامل کلمه بود و همین ریشه‌ داشتن است که شعر محمود درویش را به پوسته‌ای تهی از جزم‌اندیشی و پرخاشگری‌های سیاسی بدل نمی‌کند، شعر او شعر انسان در محاصره‌ای است که دلتنگ است، اما هنوز چشم به آن سوی حصار دارد، شعر او شعر درخت و نخل و زیتون است، شعر عشق و پرتقال. او گفته بود که فلسطینی بودن بسیار دشوار است و برای یک فلسطینی، شاعر بودن دشوارتر است. می‌گفت:«‌از یکسو باید نسبت به واقعیت اطرافتان صادق باشید و از سوی دیگر باید به حرفه‌ ادبی‌تان وفادار بمانید. در این قلمرو که تنش بین «وضعیت اضطراری» درازمدت و ذهنیت ادبی در جریان است، زبان شاعر تکان می‌خورد. او باید کلمه را به کار برد تا در مقابل اشغال نظامی مقاومت کند. و او باید – به نیابت از کلمه – در مقابل خطر ابتذال و تکرار مقاومت کند. در چنین شرایط شاقی، او چگونه می‌تواند به آزادی ادبی دست یازد؟ و در چنین زمانه‌ بی‌رحمی، چگونه می‌تواند ادیبانگی ادبیات را حفظ کند؟»

حالا خبر رسیده است که کمیته فرهنگ عرب درکازابلانکای مراکش، محمود درویش را به‌عنوان نماد فرهنگ عرب در سال ۲۰۱۸ انتخاب کرده است؛ ۱۰سال پس از خاموشی شاعر. شاعری که صدای مردمش بود، صدای مقاومت فلسطین بود، اما نگاهش به شاعر وطن بودن، هرگز به ستایش بی‌چون و چرا و نگاه‌های تک‌بعدی آلوده نشد، شاعری که می‌دانست در نهایت هیچ چیز به جز عشق انسان را نجات نمی‌بخشد؛ حتی عشقی که در محاصره گلوله‌ها گرفتار آمده باشد. او می‌سرایید: میان ما/ هزار گنجشک و تصویرست/ و وعده‌هاى بسیار/ که تفنگى/ بر جانشان آتش گشوده است…

منبع: سایت میدان

زندگی و گزیده کتابشناسی توصیفی محمود درویش (نوشته)

على على‌محمدی

محمود‌ درویش در طول نزدیک به چهل سال بزرگترین شاعر فلسطین و مقاومت به شمار می‌آمد. وی در کنار قله‌های شعر معاصر عرب همانند بدر شاکر اسیاب، آدونیس، نزار قبانی و دیگران قرار داشت و آثارش پرفروش‌ترینِ شعر عرب بود. از درویش حدود ۳۰ مجموعه شعر و هشت کتاب در زمینه نشریه جای مانده است. وی به زبان عربی می‌نوشت اما به انگلیسی، عبری، فرانسوی و روسی نیز سخن می‌گفت. محمود درویش نماد شعر مقاومت فلسطین بود، اما پیش از آنکه شاعر مقاومت باشد، یک شاعر مردمی بود. شعر او تصویری زنده از انسانِ فلسطینی و از غربت او در سرزمین خود و سرزمین‌های دیگران است. «فلسطینِ» درویش در نگاهی وسیع‌تر سرتاسر کره خاکی است؛ کره‌ای که در آن ارزش‌های انسانی و حتی حیاتِ صرف انسانی بازیچه دست عده‌ای قلیل است. بخش نخستین این نوشته به زندگی محمود درویش و بخش دوم به کتاب شناسی توصیفی آثار وی اختصاص دارد.

کتاب ماه ادبیات شماره ۱۶-مرداد ۱۳۸۷

در انتقاد از شعر عرب در دوران حاضر (نوشته)

از کتاب “شعر معاصر عرب” ترجمه از دکتر شفیعی کدکنی

منبع: کانال تلگرامی قدح‌های نهانی

محمود درویش، شاعری در تبعید؛ مصاحبهای با محمود درویش (نوشته)

برگرفته از کتاب “نگاهی به خویش (گفت و گو با شاعران و نویسندگان معاصر عرب) “

مترجم: سید حسن حسینی، انتشارات سروش

منبع: کانال تلگرامی قدح‌های نهانی

کودک و توفان (اشعاری از محمود درویش)

کودک و توفان

ساعت، نیمه شب است

و تاریکی بر جاده می‌خوابد

ماده‌ای، دو ساق و جمجمه‌ای

همچنان شهوت را می‌نوشد

فریاد گنگی را می‌شنوم

که از فراز قله سرازیر می‌شود

و قربانیانی، چون من عذاب می‌کشند

با شوق، برای کلام

ساعت، نیمه شب است

و با تاریکی، شاعران بیدار می‌شوند

جان‌های مردگانی را زنده می‌کنند

و چشم‌های کوری را روشن می‌کنند

و برای سحرگاه آینده آواز می‌خوانند

سحرگاهی با روشنایی انسانی

و قصیده‌های شاعرانه می‌سرایند

و بدان‌ها گوش فرا می‌دهند

تو را به یاد آوردم… ای ستاره‌ی اندوهم

اندوه شعله‌‌ور در شب و تاریکی

و تو خسته می‌شوی

بیدار،

            گرداگردم به خود می‌پیچی

و من شگفت‌زده می‌نگرم

چون کودکی خفته در سایه

چشم‌هایی خورشیدی، به خواب می‌بینم

در افق بریده پیش می‌روند

تو را به یاد آوردم… و شب

ابری است که با چشمانی بسته راه می‌رود

گریستم زیرا که شوق‌هایم

                        مرا بر دو صلیب، مصلوب می‌کنند

گریستم زیراکه در زندگیم

                        شعری و عذابی سخت هستی

گریستم و صدایت از دور

کودک افلیجی است …

توفان، کودک تو، تاریکی

و زخم‌هایم در راهند

نزدیک است کودک را ببینم

بر علف‌ها افتاده

فریاد می‌کنم: ای توفان بایست

این کودک گمشده‌ی قلب منست

برگردانش… پژواک‌های صدایم ویران می‌شوند

و قصرهای ترس گسترده می‌شوند

و غمناک با شب طواف می‌کنم

جاری می‌شوم … و فاجعه در کنارم

                                    جاری …

کودکم! این منم

می‌آیم

که روزهایم را درنوردم

ای کودک اشتیاق، این منم

که از برای تو، آرزوهایم را می‌سازم

این منم … تا علف رشد کند

و بهم پیچد بر سنگ‌های من

جسد

کیست؟

صاحب جسد فرو افتاده

                        بر کنار خیابان

                                    آیا کیست؟

که چهارپایان و چشم‌ها و کفش‌ها

                                    بر آن گذرانند

چه کسی می‌شناسدش؟

من حدس می‌زنم بشناسمش

امّا، او خائن نیست

خائن زنده است

و آتش

همچنان شعله‌ور است!

(آوازخوان خون (گزیده‌ی شعر معاصر عرب (جلد دوم))، ترجمه‌ی یوسف عزیزی بنی‌طُرُف، نشر سپیده، ۱۳۵۷)

***

شهید شماره‌ی ۱۸

بیشه‌ی زیتون یک‌بار سبز بود…

سبز، و آسمان

جنگلی نیلگون بود… ای محبوبم

چه کسی این شامگاه آن را دگرسان کرد؟

                                    …….

خودرو کارگران را در سراشیبی جادّه نگه داشتند

و آرام بودند

رو به خاور ما را برگرداندند… و آرام بودند

                                    …….

قلب من یک بار گنجشکی آبی رنگ بود …

ای لانه‌ی محبوبم

و دستمال‌هایت نزد من، همه سفید بودند،

            ای محبوبم

چه کسی این شامگاه آن‌ها را رنگین کرد؟

            در نمی‌یابم، ای محبوبم!

                                    ……..

خودرو کارگران را در سراشیبی جاده نگه داشتند

و ساکت و آرام بودند

رو به خاور ما را برگرداندند… و آرام بودند.

همه چیز من برای تو

سایه برای تو، روشنایی برای تو

انگشتری عروسی است و هر آنچه بخواهی

و باغچه‌ی زیتون و انجیر

سوی تو خواهم آمد چون هر شب

از درون پنجره، در رؤیا، می‌آیم

و شاخه‌ای از یاسمن برایت خواهم افکند

و اگر اندکی دیر آیم، مرا ملامت مکن

زیرا آنان مرا نگه‌داشتند

جنگل زیتون هماره سبز بود

سبز، ای محبوبم

امّا پنجاه شهید، به هنگام غروب…

آن‌را برکه‌ای سرخ فام گردانیدند…

پنجاه شهید

ای محبوبم… ملامتم مکن…

مرا کشتند… مرا کشتند…

مرا کشتند…

روز

از نیمروز، چهره‌ی افق

چون پیشانی وَهم‌انگیزت، در مِه فرو می‌رفت

و سایه در خیابان‌ها،

همچون آخرین اِستادنت بر درگاه خانه‌ی من

                        به انجماد در می‌آمد

و گام‌هایت می‌گذرد، در مکانی، چون زمزمه‌ای در غربتم!

ای روز مسافر در شن‌ها

آیا اندک محبّتی برایم در نمی‌گنجانی؟!

سایه، پیشانیم را پشتوانه است

و افق از شراب خورشید می‌نوشد

لیک دستم، روزی،

از بافته‌های گیسوان بسته‌ات در زخم فردا

                        ننوشید

و سایه مرا می‌آشامد

آنسان که چشمانت روشنایی آخرین وعده‌گاه را

                        آشامید

ای آغاز شبی که دستانش چون پرتقال آتش گرفت

آیا اندک محبّتی برایم در نمی‌گنجانی؟!

در، بار دیگر بسته می‌گردد، و سیمایت نمی‌آید

و من و تو دو مسافر… و دو پناهنده، من و تو

اختران برای تو چه می‌سرایند؟ … که آن‌ها بی‌خانه‌اند؟

بدان‌ها گوش فرا مده!

زغال شب آن‌ها را بر تندیس خاموشی می‌نگاشت

و من و تو، من و تو

لب‌های اشتیاقیم،

نمکِ انتظار غذای ما بود

و پژواک تو آوای من

و بار دیگر در، بسته می‌گردد، و سیمایت نمی‌آید

ای شب! ای توسن سایه‌ها

آیا اندک محبتی برایم در نمی‌گنجانی؟!

فزون‌تر دوستت می‌دارم

بزرگ‌تر شو… خودخواه‌تر شو!

آزار و جفای تو هرچه باشد

در چشم و گوشت و خون من، همچنان معشوق خواهی ماند

و خواهی ماند، آنسان که عشق ما بخواهد تا تو را بینم

نسیمت عطرآگین است

و زمینت شِکّر است

و من … فزون‌تر دوستت می‌دارم

دست‌هایت باغ‌هائی است

و من همچون همه‌ی بلبلان

            آواز نمی‌خوانم

از آن‌رو که زنجیرها

مرا می‌آموزند که مبارزه کنم

نبرد کنم… نبرد کنم

از آن‌رو که فزونتر دوستت می‌دارم!

آواز من خنجرهای گل است

و خاموشیم کودکیِ تندر

ودل من زنبقی از خون است

و تو زمین و آسمانی

و قلبت سبز…!

و جَزر عشق، در تو، مدّ است

پس چگونه به تو، فزون‌تر عشق نورزم

و تو، آنسان که عشق ما خواست که تو را بینم:

نسیمت عطرآگین است

و زمینت شِکّر است

و قلبت سبز…!

و من کودک عشق توام

بر دامن زیبایت…

            رشد می‌کنم و می‌بالم!

ترانه و سلطان

بیشتر از توصیفی از میلاد باران نبود

و دستمال‌هایی از آذرخش که رازهای درخت را

شعله‌ور می‌سازد…

پس چرا با آن مقاومت کردند؟

آنگاه که گفت چیزی جز این آب

در رودخانه جریان دارد؟

و سنگواره‌های درّه تندیس‌هایی است.. و چیزهایی دگر؟

و چرا شکنجه‌اش کردند

آنگاه که گفت در جنگل رازهایی است

و دشنه‌ای است بر سینه‌ی ماه

و خون بلبل بر آن سنگ‌ها بیهوده فرو ریخته شده است؟

و چرا به زندانش افکندند

آنگاه که گفت: میهنم رشته‌ی رگی است

و بر پلِ میدان انسانی است که می‌میرد

و تاریکی است که آتش می‌گیرد؟

سلطان خشمگین شد

ارچه سلطان آفریده‌ی خیال من است

گفت: عیب درآینه است،

            آوازخوانتان خموشی گزیند

            و تاج و تخت من از «نیل» تا «فرات»

            امتداد خواهد یافت!

این شعر را به زندان درافکنید

اتاق بازداشت برای آرامش و امنیت

از سرود و روزنامه

                        بهتر است.

سلطان را بیاگاهانید

که توفان را، ضربه‌ی شمشیری زخم نمی‌رساند

و ابرهای تابستان

سبزه‌های تابستان را بر دیوارهایش سیراب نمی‌کند

و میلیون‌ها درخت

بر پنجه‌ی یک حرف سبز می‌شوند.

سلطان خشمگین شد… و سلطان در تمامی تصاویر است

و بر پشت نامه‌های پستی

چون مزامیر پاک است

و بر پیشانیش نشان بردگان است،

سپس فریاد برآورد… و فرمان راند:

این شعر را بکُشید

میدان اعدام، دیوان سرودهای سرکش است!

سلطان را بیاگاهانید

که آذرخش در شاخساری محبوس نمی‌ماند

ترانه‌ها منطق خورشید را دارند،

و تاریخ جویبارها را

و طبیعت زلزله‌ها را

و ترانه‌ها چون ریشه‌های درختند.

اگر در سرزمینی بمیرند،

در سرزمین‌های دیگری شکوفان خواهند شد

آن ترانه‌ی نیلگون اندیشه‌ای بود

که سلطان می‌خواست در خاکش نهد

لیک آن ترانه، میلاد اخگری شد!

آن ترانه‌ی گلگون اخگری بود

که سلطان می‌خواست زندانیش کند

لیک آتش، انقلابی شد!

آوای خون در رنگ توفان فرورفته بود

و سنگواره‌های میدان

دهان زخم‌های خونبارند

و من به میلاد توفان‌ها، شیداوار

            لبخند می‌زنم

آنگاه که سلطان با من مقاومت کرد

کلید صبح را برگرفتم

و راهم را با قندیل‌های زخم‌ها جستجو کردم

آه چقدر بر صواب بودم

آنگاه که قلبم را

برای پیام « العاصفه »

وقف کردم.

(آخر شب، محمود درویش، ترجمه موسی اسوار، انتشارات سروش، تهران ۱۳۵۸)

منبع: سایت آیات

در قدس (ویدئو)

شعری از محمود درویش، با ترجمه محمود حمادی

هم صدایی؛ شعری از محمود درویش در رثای ادوارد سعید (ویدئو)

محمود درویش چهره معروف ادبیات پایداری، در ۱۳ مارس ۱۹۴۱، در دهکده‌ای از فلسطین به نام «بروه» متولد شد. او یکی از سرشناس‌ترین شاعران عرب بود که شعرهایش محصول آوارگی‌ در فلسطین اشغالی است. شعر ” هم صدایی” شعری که محمود درویش در رثای فیلسوف فلسطینی” ادوارد سعید” سروده است. آنچه که این دو شخصیت را عمیقاً به هم پیوند می دهد تلاش آنها برای زنده نگه داشتن مقاومت مردم فلسطین می باشد.

بر روی این سرزمین چیزی هست که شایسته زیستن است (ویدئو)

«مسافری در اتوبوس» (نوشته)

نه رادیو، نه روزنامه های صبح
ونه قلعه های روی تپه ها،
می خواهم گریه کنم!
راننده می گوید «تا ایستگاه منتظر بمان،
و آنگاه به تنهایی گریه کن؛
هر چه می توانی!»
بانویی می گوید «من نیز چنین ام؛
چیزی شگفت زده ام نمی کند
همین که گورم را به پسرم نشان دادم
او شگفت زده شد
وبه خواب رفت
بی آن که با من وداع کند!»
مردی دانشگاهی می گوید: «من نیز،
چیزی شگفت زده ام نمی کند
باستان شناسی می آموختم
بی آن که در سنگ هویّت پیدا کنم،
آیا من
به حقیقت-خودم هستم؟»
مردی نظامی می گوید: «من نیز چنین ام؛
چیزی شگفت زده ام نمی کند
مُدام محاصره می کنم؛
شبحی را
که محاصره می کند!»
راننده ی تندخو می گوید: «به ایستگاه آخر نزدیک می شویم،

آماده ی پیاده شدن باشید!»
صدای مسافران بلند می شود: «مقصد ما
آن سوی ایستگاه است،
به راهت ادامه بده!»

من امّا می گویم:«همین جا پیاده ام کن!
من نیز همانند اینانم؛
چیزی شگفت زده ام نمی کند
امّا ازسفربه ستوه آمده ام!»

منبع: کانال تلگرامی سهند ایران‌مهر

سفرنامهای به فلسطین (نوشته)

منبع: کانال تلگرامی نقد حال

گزیده‌ای از اشعار محمود درویش (نوشته)

دیدگاهتان را بنویسید