بسم الله الرحمن الرحیم
۱- امامعلى(ع) در وصف پیامبر(ص) فرمود: او بخشندهترین، دلیرترین، راستگوترین، خوش عهد و پیمانترین و نرمخوترین مردم بود و رفتارش از همه بزرگوارانهتر بود. هركس بدون سابقهی قبلى آن حضرت را مىدید، هیبتش او را مىگرفت و هركس با وى مىآمیخت و او را مىشناخت، دوستدارش مىشد. نظیر او را در گذشته و حال ندیدهام. (میزانالحکمه، ص ۶۱۸۱)
۲- رسول خدا (ص) هر روز برای نماز جماعت به مسجد مدینه میرفت. سر راه ایشان منزل یک نفر یهودی بود. پیامبر(ص) که به آنجا میرسید، آن مرد از پشتبام یا پنجره خانهاش مقداری خاکستر به پایین میریخت و لباس آن حضرت (ص) آلوده میشد. رسول خدا(ص) از آن کار عصبانی نمیشد و با بردباری مانع مزاحمت انصار و مجادله با او میشد. روزی پیامبر(ص) از آنجا گذشت و متوجه شد که آن روز از خاکستر خبری نیست. از همسایههای یهودی پرسید: «این رفیق ما را چه شده؟!» گفتند: «مریض است و در بستر افتاده.» آن حضرت (ص) در خانه یهودی را کوبید و اجازه ورود خواست تا از او عیادت کند. وقتی یهودی فهمید رسول خدا (ص) به دیدنش آمده خجالت کشید و از شرمندگی پتو را بر سر خود کشید. حضرت(ص) وارد شد و احوالپرسی کرد. یهودی از کار خویش عذر خواست و پیامبر (ص) عذرش را پذیرفت. او در اثر این رفتار نیکوی پیامبر(ص) اسلام آورد و از یاران پیامبر(ص) شد. (سیرهی حکومتی پیامبر اسلام(ص)، جلد اول، حسین جوانمهر، انتشارات کتاب مبین)
۳- روزی در کوچه و خیابان مدینه میگذشت. کودکان جلویش را گرفتند و گفتند: «همانطور که حسن و حسین -علیهما السلام- را بر دوش خود سوار میکنی، ما را هم بر دوش خود سوار کن.» آن حضرت(ص) به بلال فرمود: «به خانه برو و هر چه پیدا کردی بیاور تا خود را از این بچهها بخرم.» بلال رفت و مقداری گردو آورد و پیامبر (ص) گردوها را بین آنها تقسیم کرد و خود را از آنها خرید و فرمود: «خداوند، برادرم یوسف (ع) را رحمت کند که او را به پولی بیارزش و چند درهم فروختند و مرا به هشت دانه گردو معامله کردند». (سیرهی حکومتی پیامبر اسلام(ص)، جلد اول، حسین جوانمهر، انتشارات کتاب مبین)
۴- ابومسعود بدری روایت میکند که: بردهام را با شلاق تنبیه میکردم که از پشت سر صدایی شنیدم که میگفت: «ای ابومسعود بدان که …» اما من از شدت عصبانیت صدا را تشخیص ندادم و چون صدا نزدیک شد، دانستم که صدای رسولخدا(ص) است که میفرمود: «ای ابومسعود بدان که … ای ابومسعود بدان که …» و من شلاق را انداختم. آن حضرت فرمود: «ای ابومسعود، بدان که قدرت خداوند بر تو به مراتب بیشتر از قدرتی است كه تو بر این برده داری.» گفتم: «ای رسولخدا، این برده برای رضای خداوند آزاد است.» پیامبر(ص) فرمود: «اگر چنین نمیکردی آتش [دوزخ] تو را میسوزاند.» (كتاب «شيوههای نبوی در برابر اشتباهات مردم»، محمد صادق المنجّد، ترجمه عبدلقدوس دهقان، انتشارات شيخالاسلام احمد جام)
۵- به هنگام پایان یافتن جنگ بدر و پیروزی سپاه اسلام بر سپاه کفر، وقتی غنایم جنگ را تقسیم میکرد بانگ اعتراضی برخاست. چون پیغمبر(ص) به آن سوی روی برگردانید، «سعد بن وقّاص» را آشفته و خشمگین دید. چون علّتش را پرسید، سعد گفت: «یا رسول الله! آیا مرا که از اشراف بنی زهرهام، با این آبکشها و باغبانهای یثرب (مدینه) یکسان و برابر میدهی؟!» پیغمبر (ص) از شنیدن این سخن سخت آزرده شد و فرمود: «ای سعد! آیا جز این است که ما با کمک و حمایت و طرفداری همین ضعفا در برابر متجاوزین قوی، در این جنگ پیروز شدیم؟!» (سیرهی حکومتی پیامبر اسلام(ص)، جلد اول، حسین جوانمهر، انتشارات کتاب مبین)
۶- «ابورافع» اینگونه روایت میكند: قریش مرا نزد پیامبر(ص) فرستادند. من در ملاقات با آن حضرت(ص)، تحت تأثیر اسلام قرار گرفتم و تصمیم گرفتم كه به سوی قریش بازنگردم. لیكن پیامبر(ص) فرمود: «من پیمان خود را نمیشكنم و سفیران را نزد خود نگه نمیدارم. تو به سوی آنها بازگرد و اگر به هنگام رسیدن به مكه به اسلام تمایل داشتی به سوی ما برگرد.» (سیرهی حکومتی پیامبر اسلام(ص)، جلد اول، حسین جوانمهر، انتشارات کتاب مبین)
۷- زنی از اشراف قریش مرتکب سرقت شده بود. خویشاوندان وی یکی از یاران پیامبر(ص) را نزد وی شفیع قرار دادند تا از اجرای حد صرفنظر کند. رسولخدا(ص) از این رفتار سخت آزرده شد و در خطبهای چنین فرمود: «اقوام و ملل پیشین دچار سقوط و انقراض شدند، بدین سبب كه در اجرای قانونِ عدالت تبعیض روا میداشتند، هر گاه یكی از طبقات بالا و اشراف مرتكب جرمی میشد او را از مجازات معاف میكردند، و اگر كسی از زیر دستان به جرم مشابه دست میزد او را مجازات مینمودند. سوگند به خدایی كه جانم در دست اوست، در اجرای عدل دربارهی هیچكس سستی نمیكنم، هر چند مجرم از نزدیكترین خویشاوندان خودم باشد.» (برگرفته از سیرهی حکومتی پیامبر اسلام(ص)، جلد اول، حسین جوانمهر، انتشارات کتاب مبین)
۸- رسولخدا(ص) در اواخر عمر خویش در مسجد مدینه به منبر رفت و از مردم خواست كه هر كس از وی ستمی ديده است هماكنون قصاص كند. در خیل جمعیت مردی برخاست و گفت: «یا رسول الله! شما در فلان جنگ كه با شما بودم به هنگام راندن شتر، عصایتان را به پهلوی من زدید.» مردم متعجب بودند. پیامبر(ص) پیراهنش را بالا برد و آمادهی قصاص شد. آن مرد آمد و با گذشت از حق خود بر پهلوی پیامبر بوسه زد و رسولخدا(ص) نیز در حق او دعا فرمود. (برگرفته از «سیرهی حکومتی پیامبر اسلام(ص)»، جلد اول، حسین جوانمهر، انتشارات کتاب مبین)
۹- در ماجرای احد، خون از صورت پیامبر(ص) جاری و دندانش شکسته شده بود و از مشرکان مصیبت بسیار دیده بود. عمر بن خطاب نزدش رفت و از آن حضرت(ص) خواست که همانند نوح(ع) قومش را نفرین نماید. ولی حضرت(ص) امتناع کرد و فرمود: «اللّهمَّ اغفِر لقَومی فَإنهم لایعلمون» «خدایا قوم من (قریش) را بیامرز که اینان نمیدانند.» (سیرهی حکومتی پیامبر اسلام(ص)، جلد اول، حسین جوانمهر، انتشارات کتاب مبین)
۱۰- در فتح مكه، مخالفان پیامبر(ص) از ترس کشته شدن، به کعبه پناه برده بودند و در انتظار دستور رسول خدا (ص) درباره خود بودند. پیامبر خدا(ص) در جمع آنان حاضر شد و پس از حمد و شکر الهی که وعده پیروزیش را تحقق بخشیده بود رو به مردم کرد و فرمود: «چه گمان میبرید، ای جمعیت قریش؛ دربارهی شما چه بگوییم؟» آنان در پاسخ گفتند: «ما از تو جز خیر و نیکی انتظار نداریم. تو برادر کریم و بزرگوار و فرزند برادر بزرگوار مایی. اکنون قدرت در دست توست.» رسول خدا(ص) خطاب به آنان فرمود: «من دربارهی شما، همان میگویم که برادرم یوسف درباره برادارانش به هنگام پیروزی گفت: امروز بر شما سرزنشى نیست، خدا شما را میآمرزد و او مهربانترین مهربانان است. [سورهی یوسف، آیه ۹۲]» آنگاه رسولخدا(ص) خطاب به قریش و فرزندان «امیه» فرمود: «بروید كه شما آزاد شدگانید.» (سیرهی حکومتی پیامبر اسلام(ص)، جلد اول، حسین جوانمهر، انتشارات کتاب مبین)