You are currently viewing به مناسبت روز جهانی مراقبت و حمایتگری

مراقبت از دیگری از طریق هیچ کاری نکردن! (نوشته)

نویسنده: ایرج شهبازی

عشق ورزیدن به دیگری، مستلزم مراقبت از اوست و مراقبت از دیگری بدون آگاهی و دانایی ممکن نیست. مراقبت از دیگری باید با علم به توانایی‌ها و محدودیت‌های او، شناختِ دقیق خوشایندها و مصالح او، و آگاهی از نیازها و خواسته‌های او انجام شود. هم‌چنین مراقبت از دیگری بدون آگاهی از توانایی‌ها و محدودیت‌های خودمان ممکن نیست. برای مراقبت از دیگری باید هم خود را نیکو بشناسیم، هم او را. یکی از نتایج مهم این سخن آن است که صرفاً نیّت خیر داشتن کافی نیست. نیت خیرِ خالصانه، بدون آگاهی و دانش، راه به جایی نمی‌برد.

استاد میلتون مِیِراف در این باره چنین می‌گوید: «گاهی چنان صحبت می‌کنیم گویی مراقبت نیاز به شناخت و آگاهی ندارد. گویی کلّ ماجرا فقط چیزی در حدّ خیرخواهی یا احترام صمیمانه است، اما برای مراقبت کردن، من باید نیازهای دیگری را بفهمم و باید توان نشان دادن واکنش مناسب به آنها را داشته باشم. صِرفِ نیّتِ خالصانه و خیر این را تضمین نمی‌کند. برای مراقبت از کسی باید نسبت به چیزهای زیادی آگاهی داشته باشم؛ به عنوان مثال باید بدانم دیگری چگونه انسانی است؟ مقدورات و محدودیت‌های او چیست؟ نیازهایش کدام‌اند؟ و چه چیزهایی راه به رشد او می‌برد؟ باید بدانم چگونه به نیازهایش واکنش مثبت نشان دهم؟ و از طرف دیگر مقدورات و محدودیت های خودم کدام است»؟ (دربارۀ مراقبت، ص 55).

بنابراین مراقبت صرفاً نیت خیر داشتن، یا عاشق خدمت بودن، یا بی حساب و کتاب پول خرج کردن برای دیگری و او را متوقع و گداصفت و نازپرورده و آزمند و بی‌مسئولیت بار آوردن نیست. یکی از جنبه‌های بسیار مهم آگاهی و دانایی در فرایند مهرورزی و مراقبت، همانا فضا و فرصت دادن به خود، برای ارزیابی عملکرد خویش، و فضا و فرصت دادن به دیگری برای بازیافتنِ خود است.

استاد میلتون مِیِراف در این باره جمله‌ای درخشان دارد که باید بارها و بارها آن را خواند و دربارۀ آن تأمل کرد: «گاهی کاری کردن مستلزم هیچ کاری نکردن است» (همان، ص 58). با استفاده از توضیحات سودمند ایشان، اندکی بر سر این جملۀ عمیق درنگ می‌کنیم.

بسیاری از اوقات ما بی‌وقفه برای کسی که دوستش داریم، فعالیت می‌کنیم و او را در زیر فشار خدمات خود خفه می‌سازیم. دوست داشتن به معنی فعالیتِ بی‌وقفه نیست. گاهی باید بتوانیم هیچ کاری نکنیم و به طرف مقابل فضا و فرصت بدهیم تا نفسی بکشد و خود را بازیابد. گذشته از این باید گاهی دست از کار برداریم و به ارزیابی کار خود بپردازیم و نتایج کارمان را بررسی کنیم و در صورت لزوم روش کار خود را تغییر دهیم. کوشش بی‌وقفه برای فرزند و فرصت ارزیابی به خود ندادن باعث می‌شود از مشاهدۀ نتایج کار خود محروم بمانیم.

وقتی دیدیم با وجود همۀ کارهای ما باز حال فرزندمان خوب نیست، باید بفهمیم روش ما خطا بوده است، اما غرق شدن در کار و فعالیتِ زیاد چنین فرصتی را از ما می‌گیرد. یا هنگامی که ملاحظه می‌کنیم علی‌رغم تمام کوشش‌های عاشقانۀ ما، حال همسرمان همچنان خوب نیست، باید احتمال بدهیم که در شیوۀ مهرورزی ما نقصان یا عیبی وجود دارد.

نویسنده‌ای که بی‌وقفه می‌نویسد و گاهی دست از کار نمی‌کشد تا حاصل کار خود را ببیند، نویسندۀ موفقی نخواهد شد. بنایی که با شدّت و حدّت غرق کار است و هیچ‌گاه کار را رها نمی‌کند و از دور به کار خود نگاهی کلی نمی‌اندازد، احتمالاً دیوار کجی خواهد ساخت. به همین ترتیب کوه‌نوردی که سرش را پایین انداخته و فقط پیش می‌رود، ممکن است در میان دره‌ها و صخره‌ها گم شود؛ بنابراین غرق شدن در کار و ناتوانی در «هیچ کاری نکردن» خطرناک است. باید از این موهبت ارزشمند برخوردار باشیم که گاهی هیچ کاری نکنیم و بدانیم که فعال بودن مستلزم انفعال و انعطافِ آگاهانه است.

گاهی مراقبت واقعی مستلزم دست از کار کشیدن، موضع‌گیری نکردن، گامی به عقب رفتن و خود را بر دیگری تحمیل نکردن است. در اینجا بی‌واکنشی عین کنشگری، انفعال عین فعالیت و هیچ کاری نکردن عین کاری کردن است. انسان موفق کسی است که می تواند دست از کار بکشد و گاهی هیچ کاری نکند و بعضی اوقات هیچ کاری نکردن دقیقاً یعنی بهترین کار را انجام دادن.
از همین روست که می‌گوییم مراقبت از دیگری کاری عادی و مکانیکی نیست. تبدیل کردن مراقبت به عادت چه بسا به کسی که قصد مراقبت از او را داریم و عاشقانه به او مهر می‌ورزیم، آسیب می‌رساند.

*برای بحث‌هایی ارزشمند درمورد این موضوع مهم. نگاه کنید به کتاب دربارۀ مراقبت، از استاد میلتون مِیِراف. ترجمه مریم نصراصفهانی. تهران: نشر همان. 1396

منبع: وبسیات دکتر ایرج شهبازی

شرایط مردان جهان؛ جایگاه یافتن در امر مراقبت (نوشته)

نویسنده: فرناز سیفی

نتیجه بررسی تازه‌ای در ۱۷ کشور نشان می‌دهد مردان مایل‌اند مشارکت بیشتری در امور خانه و بچه‌داری داشته باشند، اما مجموع قوانینی مثل نبود مرخصی زایمان برای پدران، انتظارات عرفی و کلیشه‌های رایج سنتی، آن‌ها را از مشارکت بیشتر باز می‌دارد. گروه این تحقیق  بیش از ۱۲ هزار نفر را شامل می‌شد و در کشورهایی مثل آمریکا، هند، چین، ایرلند، کلمبیا، آفریقای جنوبی و رواندا انجام شد. گزارش می‌گوید در شکل کلی مردان تنها ۱۹ درصد از وقت خود را صرف کار بدون دستمزد خانه و بچه می‌کنند؛ در حالی‌که این درصد بین زنان ۵۵ درصد است.

بین ۷۰ تا ۹۰ درصد مردان در ۱۶ کشور از ۱۷ کشور تحقیق، گفتند که مایل به مشارکت بیشتر در امور خانه و بچه‌هایند. تنها استثنا مردان هند بودند که اکثر آن‌ها تمایلی به مشارکت در امور خانه و بچه‌داری ندارند. کماکان در تمام این کشورها، زنان وقت بیشتری را صرف امور خانه و بچه‌داری می‌کنند.  بیش از ۸۰ درصد گروه تحقیق گفتند که باید به پسربچه‌ها از کودکی آموزش داده شود تا در امور خانه، مشارکت بیشتر و جدی‌تری داشته باشند.

گزارش می‌گوید یکی از اصلی‌ترین دلایلی که مردان مشارکت کمتری در امورات خانه و بچه دارند، نبود مرخصی زایمان با حقوق برای مردان است.  در اکثر کشورهای جهان کماکان مرخصی زایمان برای مردان وجود ندارد و حتا اگر زن و مردی باهم توافق داشته باشند که زن به سرکار بازگردد و مرد در خانه بماند، به خاطر نبود چنین امکانی، این توافق عملی نیست. همچنین مردان کماکان دستمزد بیشتری از زنان دارند، در نتیجه در اکثر خانواده‌ها تصمیم از ابتدا بر این است که مرد که دستمزد بیشتری دارد به سرکار رفته و زن که دستمزد کمتری دارد، در خانه بماند تا بچه‌داری کند.

این گزارش می‌گوید از بین زنان و مردان گروه تحقیق، آن‌ها که از تمام حق مرخصی زایمان استفاده نمی‌کنند، ۴۰ درصد نگران‌اند که شغل‌شان را از دست بدهند و زودتر از موعد به سرکار برمی‌گردند. سی و شش درصد گفتند مدیرانی دارند که از کارمند حمایتی نمی‌کند و ۱۸ درصد گفتند نگران قضاوت خانواده و دوستان‌اند و بنابراین زودتر به سرکار برمی‌گردند. قوانینی که کماکان با نگاهی سنتی به تقسیم امور خانه نوشته شده، عرف رایج در بسیاری جوامع، نقش‌های کلیشه‌ای جنسیت‌زده در جوامع و قضاوت و برچسب‌زنی‌ها دست در دست هم تغییر رویه‌ی رایج در تقسیم امور بچه‌داری و خانه را سخت‌تر کرده و حتا وقتی مردان مایل‌اند که جور دیگری باشند، تغییر این رویه را دشوار یا ناممکن کرده است.

منبع: کانال تلگرامی خواهر شکسپیر

توصیه‌هایی برای حمایت روانشناختی از کودکان مبتلا به بیماری‌های مزمن (نوشته)

آکادمی طب اطفال آمریکا

مراقبت از کودک در برابر رنج، بیماری، ترس .. و تأمین امنیت برای او، یکی از اولین انتظاراتی است که هر پدر یا مادر از خود دارد. هنگامی که تشخیص یک بیماری مزمن مانند دیابت، سرطان، آرتریت مزمن و .. برای یک کودک مطرح می‌شود، احساس درماندگی در برابر تمامی تاثیرات آن بر کودک، احساس ناتوانی از محافظت کودک در مقابل رنجهای ناتمام بیماری، گرفتار شدن در حس گناه و غم عمیق، ‌و تجربه خشم نسبت به زندگی، جهان و .. برای والدین اجتناب‌ناپذیر است.

تجربه چنین احساساتی به دنبال آگاهی از ابتلای کودک به یک بیماری مزمن، واکنشی قابل درک، و با تمام دشواری، قابل تعدیل است. معطوف نمودن توجه و تلاش خود به پیگیری درمان و مدیریت بیماری کودک، به عبور از این احساسات و ادامه مسیر زندگی کمک خواهد کرد.

مطالعات نشان می‌دهند که از میان والدین کودکان سرطانی، کسانی که با تمرکز بر مشکل کودک و راه‌حل‌های موجود دست به اقدام و پیگیری درمان می‌زنند، نسبت به کسانی که وجود بیماری یا وخامت آن را انکار می‌کنند، سطح اضطراب پایین‌تری را تجربه‌ می‌کنند.

در بسیاری از والدین کودکان مبتلا به بیماری‌های مزمن، احتمال سوق یافتن به سمت مراقبت افراطی از کودک، وجود دارد. برقراری تعادل بین در نظر گرفتن آسیب‌پذیری‌های خاص کودک، و محدود نکردن غیرضروری فعالیت‌های او، کاری دشوار و در عین حال ضروری است. از آن سو، بسیاری از والدین در واکنش به چنین شرایطی، سهل‌گیری مفرط، به طور مثال اجازه دادن به کودک برای بیدار ماندن تا دیروقت را در پیش می‌گیرند.

اما واقعیت این است که زیر پا گذاشتن قوانین و ساختار قبلی خانواده به دنبال ابتلای کودک به بیماری، باعث سردرگمی و اضطراب بیشتر در کودک خواهد شد.  باید دانست که نیاز کودک، بیش از هر سهل‌گیری یا مراقبت افراطی، حفظ روال معمول و قابل پیش‌بینی زندگی خانوادگی، همانند دوران پیش از تشخیص بیماری است.

احساس‌ متفاوت بودن، انزوا در محیط‌های اجتماعی، و محدودیت در فعالیت‌ها، در بسیاری از کودکان مبتلا به بیماری‌های مزمن وجود دارد. در سنین دبستان آنها به ندرت می‌توانند این احساسات، و غم و اضطراب ناشی از آنها را بیان کنند، و به جای آن کناره‌گیری از دوستان و خانواده، رفتارهای پرخاشگرانه یا مقاومت در برابر درمان را نشان می‌دهند.

از آن سو، بسیاری از اوقات والدین، به منظور مراقبت کودک از آسیب‌های هیجانی، از گفتگو با او پیرامون بیماری و احساساتش نسبت به آن، اجتناب می‌کنند. در حالی که اکثر متخصصان بر این باورند که کنار آمدن با یک حقیقت ناخوشایند برای کودک، آسان‌تر از تحمل پنهان‌کاری والدین و ابهام در ارتباط با بیماری است.

بسیاری از مطالعات نشان می‌دهند که یکی از مهمترین فاکتورهای تعیین‌کننده در سازگاری و احساس تسلط کودک بر بیماری، برخورداری از رابطه‌ای است که مراقبت و عشق قابل اتکا را برای کودک فراهم می‌کند. برقراری چنین ارتباطی با کودک،‌ و کمک به او برای شناسایی احساسات غم، ناامیدی، اضطراب .. و تشویق او به حرف زدن درباره این هیجانات، به کاهش احساس ترس، درماندگی و تنهایی کودک در برابر بیماری کمک خواهد کرد.

منبع: کانال تلگرامی علی نیک‌جو «روان‌پزشک- روان‌درمانگر تحلیلی»

درک فرآیند سوگ و محافظت روانی از داغدیدگان (نوشته)

نویسنده: پاتریشیا جانسون

فقدان یک دوست، عضوی از خانواده و یا هر فرد محبوب، بازماندگان را با طیفی از احساسات دشوار، پیچیده و حتی متناقض مواجه می‌کند. در حالیکه در لحظاتی ناامیدانه تلاش می‌کنیم که از مواجه شدن با درد، اضطراب و احساس درماندگی خود اجتناب کنیم، در زمان‌های دیگری احساس می‌کنیم که زندگی به وضعیت معمول خود برگشته و هیچ تغییر غیرقابل جبرانی اتفاق نیفتاده است.

علیرغم طیف گسترده‌ی احساسات تجربه شده در حین فرآیند سوگ، و دشوار بودن تصور ادامه ی زندگی و لذت بردن دوباره از آن، در غالب موارد تسکین و تخفیف علائم سوگ در طول زمان، و امکان حرکت امیدوارانه به سوی آینده، اتفاق خواهد افتاد و این به معنای فراموش کردن فرد محبوب نیست. لذت بردن دوباره از زندگی، به معنای دلتنگ نبودن یا خیانت به فرد از دست رفته نیست. بلکه عبور تدریجی به سمت چنین وضعیتی، و برگشت به زندگی، نشانه‌ی طی شدن طبیعی فرآیند سوگ است.

اگرچه هیچ مسیر مشترک واحدی برای طی کردن فرآیند سوگ در افراد مختلف وجود ندارد، اما شباهت‌های اساسی میان نحوه واکنش افراد به فقدان وجود دارد. در سال ۱۹۶۹، روانپزشک، الیزابت کوبلر راث مراحلی را در ارتباط با نحوه روبه‌رویی افراد با واقعیت سوگ یا هر اتفاق دربردارندهٔ نوعی فقدان، مطرح کرد. پس از سال‌ها کار با بیماران مبتلا به سرطان، راث، ۵ مرحله، شامل انکار -امکان ندارد این موضوع برای من اتفاق افتاده باشد-، خشم -چرا این اتفاق افتاد؟ چه کسی مقصر است؟-، چانه‌زنی -اگر این اتفاق نیفتد، این کار یا آن کار را خواهم کرد-، افسردگی -غمگین‌تر از آنم که بتوانم کاری بکنم-، پذیرش -با هر اتفاقی که بیفتد کنار خواهم آمد-، را در ارتباط با وضعیت این بیماران، و با تعمیم آن به هر شرایط توأم با احساس سوگواری و فقدان، توصیف کرد.
اگر چه این واکنش‌های هیجانی در میان بسیاری از افراد سوگوار مشترک هستند اما هیچ ساختار یا جدول زمانی مشخصی برای فرآیند سوگ وجود ندارد. آشفتگی هیجانی، مشکل در خواب، احساس ناتوانی از تفکر و تمرکز، تغییر در اشتها، مشکلات جسمانی مانند درد قفسه سینه، سردرد یا تهوع، گریه و آه کشیدن مکرر، و نوسان بین لحظات آرامش نسبی و برانگیختگی‌های شدید، از جمله علائمی است که بسیاری از افراد در هنگام سوگواری تحمل می‌کنند‌.

همچنین با گذشت زمان تجربه‌ی احساساتی مانند گناه، حسرت و خشم دور از انتظار نیست. اما در غالب موارد، در طی چند هفته تا چند ماه پس از وقوع فقدان، کاهش درد و التهاب روانی، و قرار گرفتن در جایگاه پذیرش، آرامش و امیدواری اتفاق خواهد افتاد.

در عین حال مواردی نیز وجود دارد که ناتوانی از لذت بردن، و تبدیل شدن تمامی مکان‌ها و اتفاقات روزمره به یادآورهای دردناک فقدان، برای مدت طولانی‌تری ادامه می یابد. و‌ تداوم چنین علائم ناتوان‌کننده‌ای برای بیش از ۶ ماه می‌تواند نشانه ی خارج شدن فرآیند سوگ از مسیر طبیعی خود باشد.

انتخاب بهترین کمک و حمایت برای کسی که در حال طی کردن فرآیند سوگ است، می‌تواند دشوار باشد. اطرافیان فرد سوگوار در چنین‌ شرایطی تلاش می‌کنند که بهترین حرف را بگویند و بهترین حمایت ممکن را برای طی شدن فرآیند ترمیم، ارائه دهند. با این وجود، بسیاری از اوقات، این تلاش‌ها، به ارائهٔ نصیحت، توجیه شتابزدهٔ مسائل با دلایل عقلانی، معنوی و ..، یا تشویق بیمار به اجتناب از فکر کردن به موضوع سوگ، منتهی می‌شود. این در حالیست که فرد سوگوار در چنین شرایطی، بیش از شنیدن جملات نصیحت‌گرانه و منطقی، نیاز به حضور همدلانه و شنیده شدن مهرآمیز توسط اطرافیانش دارد.

به نزدیکان فرد سوگوار در چنین شرایطی توصیه می‌شود که نسبت به احساسات، و برای حضور موثر در کنار فرد سوگوار در زمان برانگیختگی‌های هیجانی مرتبط با سوگ و روزهایی که خلأ فرد ازدست رفته بیشتر احساس می‌شود، مانند روزهای تعطیل و یا سالگرد، حساس و آماده باشند. و در چنین شرایطی نیز، بیش از تلاش برای پر کردن فضای خالی با جملات و کلمات نصیحت‌گرانه، با بودن در کنار فرد داغدیده و شنیدن احساسات، عبور از آشفتگی‌های هیجانی را برای او تسهیل کنند.

از آنجا که تطابق با یک فقدان منجر به تخلیهٔ ذخایر هیجانی و مختل شدن توانایی تفکر و تصمیم‌گیری می‌شود، دعوت فرد سوگوار به تعویق در تصمیم‌گیری‌های مهم زندگی، کمک‌کننده است. همچنین در صورتی که فرد را ناتوان از مدارا با احساساتش و نیازمند حمایتی فراتر از حضور همدلانه ی اطرافیان می‌بینند، پیشنهاد دریافت کمک حرفه‌ای موثر خواهد بود.
باید دانست که بین احساس غمگینی و اندوه مرتبط با سوگ، با احساس کرختی و افسردگی پایدار، تفاوت وجود دارد. برای انتخاب بهترین واکنش ممکن به این علائم و برگشت به زندگی معمول، درک و آگاهی از این تفاوت کمک‌کننده است.

احساس اندوه، خلاء و اضطراب در حین فرآیند سوگ نامعمول نیست. هیجانات برآمده از سوگ در افراد مختلف متفاوت است و سازگاری با واقعیت فقدان و همه تغییرات مرتبط با آن مستلزم گذشت زمان است با این وجود، در برخی مواقع، احساس غم و اندوه در طول زمان کاهش نمی یابد و زندگی روزمرهٔ فرد را مختل می‌کند.‌ چنین وضعیتی می‌تواند نشان‌دهندهٔ شکل‌گیری اختلال افسردگی در فرد سوگوار باشد.

اگرچه پیش‌بینی اینکه واکنش سوگ در چه کسی به سمت افسردگی خواهد رفت، دشوار است، اما وجود برخی فاکتورها نشانهٔ بالاتر بودن احتمال آن است؛ سابقه‌ی دوره‌های افسردگی، تجربیات محدود در ارتباط با مرگ، عدم وجود شبکه حمایتی قوی، واکنش‌های افسردگی شدید در نخستین مراحل سوگ، و سابقه‌ی مشکلات مرتبط با سوء مصرف الکل یا مواد، از جمله این فاکتورها هستند.

از جمله علائم مطرح کننده‌ی وجود افسردگی در یک فرد سوگوار، می‌توان به ازمان علائم سوگ بدون کاهش تدریجی برای بیش از چهار ماه، ناتوانی شدید و پایدار از برگشت به عملکردهای فردی، شغلی یا تحصیلی، افکار خودکشی و‌ اشتغال فکری با مرگ، کندی در حرکات و کلام، احساس بی ارزشی، و توهمات پایدار مرتبط یا غیرمرتبط با فرد از دست رفت، اشاره کرد.
اگر چه خروج از چنین وضعیتی برای یک فرد افسرده بسیار دشوار تجربه می‌شود، اما باید دانست که افسردگی یک اختلال قابل درمان است و بازیابی یک زندگی پویا در صورت دریافت مراقبت و درمان روانشناختی، امکان‌پذیر خواهد بود.

از دیگر عواملی که می‌تواند مانع از طی شدن طبیعی فرآیند سوگ شود، از دست دادن فرد محبوب به صورت ناگهانی و غیرمنتظره، در یک سانحه، حمله قلبی، قتل یا خودکشی، است. این موضوع به ویژه در افرادی که دارای سابقه‌ای از اضطراب، افسردگی یا آسیب‌های روانشناختی قبلی هستند، پیچیدگی بیشتری خواهد داشت.

از جمله علائمی که به افتراق اختلال استرس پس از سانحه، از سوگ طبیعی کمک می‌کنند، باز-تجربه ی صحنه‌های سانحه در بیداری یا کابوس‌های شبانه، اجتناب از فعالیت‌ها، مکان‌ها، افکار یا احساسات مرتبط با سانحه، احساس کرختی هیجانی، برانگیختگی و تحریک‌پذیری، مشکل در خواب، تمرکز و افزایش گوش به زنگی، هستند، که در صورت شناسایی آنها در فرد سوگوار کمک به او در قالب توصیه به دریافت کمک حرفه‌ای و فراهم کردن حمایت‌های لازم برای آن، ضرورت می‌یابد.

منبع: کانال تلگرامی علی نیک‌جو «روان‌پزشک- روان‌درمانگر تحلیلی»

اختلال وسواس جبری (نوشته)

اختلال وسواسی جبری(OCD) یک اختلال روانشناختی مزمن و ناتوان کننده است که با افکار، تکانه‌ها و تصاویر مزاحم و تکرار شونده، و همچنین رفتارهای اجبارگونه، مشخص می‌شود. اگرچه برای بسیار از افراد، زندگی در کنار یک بیمار مبتلا به وسواس، تجربه‌ای دشوار، پرمسئولیت، و فرساینده است، اما آگاهی از ماهیت این اختلال و کیفیت تجربهٔ بیمار، درک و حمایت از او را، برای اعضای خانواده و نزدیکان تسهیل می‌کند.

افراد مبتلا به اختلال وسواسی جبری، غالبا نسبت به افراطی و غیرمنطقی بودن افکار و اعمال وسواسی خود آگاهی دارند، اما برای مقاومت در برابر آنها احساس ناتوانی می‌کنند‌، و رنج و ناکامی بسیاری را در ارتباط با این ناتوانی تجربه می‌کنند. علائم وسواسی ممکن است برای ساعت های زیادی از روز، فرد را به خود مشغول کرده و عملکرد شغلی، تحصیلی، و روابط خانوادگی و اجتماعی او را تحت تاثیر قرار دهند.
بسیاری از بیماران مبتلا به اختلال وسواسی جبری، ترس شدیدی را در ارتباط با احتمال وقوع اتفاقاتی ناخوشایند برای خود یا دیگران، تردید دائمی درباره رفتارهایشان، و جست‌و‌جوی مکرر برای دریافت اطمینان‌بخشی از سوی دیگران را تجربه می‌کنند.

از جمله سوء‌برداشت‌هایی که در ارتباط با اختلال وسواسی جبری همانند بسیاری از اختلالات روانشناختی وجود دارد این است که، علائم بیماری در اثر ضعف اراده، تربیت غلط، یا برای جلب توجه به وجود آمده‌اند. چنین برداشت‌هایی می‌تواند منجر به رویکرد سرزنش‌آمیز و القای احساس گناه در بیمار شود. این در حالیست که بسیاری از رفتارهای یک فرد مبتلا به وسواس، که ممکن است آزاردهنده و متوقعانه به نظر برسند، بیش از آنکه ویژگی‌های شخصیتی یا رفتاری انتخاب شده از سوی فرد باشند، علائمی از یک بیماری و تحت تاثیر یک اختلال روانشناختی هستند.

توانایی تفکیک بین علائم اختلال وسواسی جبری، با صفات شخصیتی، و به اشتراک گذاشتن این درک با بیمار، در کاهش احساس شرم و خودسرزنشگری او کمک‌کننده است. گفتگو با بیمار پیرامون ماهیت قابل کنترل علائم، با تقویت احساس عاملیت و تسلط بر بیماری، در سوق یافتن او به سمت درمان و دریافت کمک حرفه‌‌ای مؤثر است.
از طرفی به رسمیت شناختن کوچک‌ترین تلاش‌های بیمار، و ارائهٔ بازخورد مثبت در برابر هر میزان پیشرفت درمانی، و یادآوری دستاوردهای درمانی در هنگام کاهش انگیزهٔ بیمار، در تداوم مسیر درمانی کمک‌‌کننده است.

اعضای خانواده و دوستان یک بیمار مبتلا به وسواس، بسیاری‌ از اوقات، برای کاهش تنش و اضطراب بیمار، وارد مشارکت با  علائم وسواسی جبری او می‌شوند. پاسخ دادن به سوالات تکراری بیمار، اطمینان‌بخشی مکرر در ارتباط با ترس‌ها، رعایت نظم، ترتیب، چیدمان و نظافت بر اساس خواستهٔ بیمار، و به عهده گرفتن مسئولیت‌هایی که بیمار تحت‌تاثیر علائم‌ خود از انجام آنها اجتناب می‌کند، اگرچه به طور مقطعی اضصراب بیمار را کم می‌کنند، اما در درازمدت منجر به تشدید چرخه معیوب وسواس‌ها و اجبارها، و مانعی بر سر راه بهبودی و تغییر خواهند بود.
از طرفی اجتناب از همراهی با بیمار، به خصوص در مواردی که علائم برای مدتی طولانی تداوم داشته اند، و قطع کردن ناگهانی هرگونه مشارکت در رفتارهای اجبارگونه، می‌تواند منجر به تنش، بیقراری، و تشدید علائم وسواس، اضطراب و افسردگی در او شود. در این زمینه لازم است که قطع کردن همکاری با رفتارهای آیینی و افکار وسواسی بیمار، به صورت تدریجی، با توضیح علت و هدف این اجتناب، با جلب مشارکت بیمار، و به موازات درمان‌های روانشناختی، اتفاق بیفتد.

وجود اختلال OCD در طول زمان می‌تواند منجر به احساس انزوا، تنهایی و درماندگی در میان اعضای خانواده شود. بر این اساس به خانواده و نزدیکان افراد مبتلا به اختلال وسواس توصیه می‌شود، که با دریافت حمایت از منابع اجتماعی، حفظ ارتباط با سیستم درمانی، و اختصاص زمان کافی به علائق و تفریحات شخصی، به حفظ قوای جسمانی و روانشناختی خود، کمک کنند.

هنگامی که بیمار مبتلا به اختلال وسواسی جبری، از جست‌و‌جوی درمان اجتناب می‌کند، این موضوع می‌تواند به دلیل ترس از برچسب بیماری، وابستگی به دارو، شکست در درمان، و احساس ضعف و ناتوانی در کنترل علائم خود، باشد. در چنین شرایطی، کمک به بیمار برای شناخت درمان‌های مؤثر موجود، و تاکید بر این باور که، جستجوی کمک، بیش از ضعف و درماندگی، نشانه ای از قدرت و اراده‌مندی فرد است، در کاهش ترس و اجتناب بیمار از درمان، موثر خواهد بود.

منبع: کانال تلگرامی علی نیک‌جو «روان‌پزشک- روان‌درمانگر تحلیلی»

بانک زمان، ضامن سلامتی در سالمندی! (نوشته)

یک دانشجوی خارجی که برای ادامه تحصیل به سوئیس رفته می‌نویسد: در زمان تحصیل، نزدیک دانشگاه یک خانه اجاره کردم. صاحبخانه یک خانم 67 ساله بود که با شغل معلمی بازنشست شده بود. طرح‌های بازنشستگی در سوئیس آنقدر قوی هستند که بازنشستگان هیچ نگرانی برای خورد و خوراک ندارند.
به این جهت؛ یک روز از اینکه متوجه شدم او کار پیدا کرده متعجب شدم! مراقبت از یک پیرمرد 87 ساله!
از او پرسیدم آیا برای نیاز به پول این کار را می‌کند، پاسخش من را متحیر کرد!
وی گفت :من برای پول کار نمی‌کنم، بلکه “زمان” خودم را در “بانک زمان” سپرده می‌کنم تا در زمانی که (مثل این پیرمرد) توان حرکت ندارم، آن‌را از بانک بیرون بکشم!

این اولین بار بود که درباره مفهوم “بانک زمان” می‌شنیدم! وقتی بیشتر درباره آن تحقیق کردم، متوجه شدم “بانک زمان” یک طرح بازنشستگی برای مراقبت از سالمندان است که توسط وزارت تامین اجتماعی فدرال سوئیس تدوین و توسعه داده شده است.
داوطلبان، زمان مراقبت از سالمندان را در حساب شخصی‌شان در “سیستم امنیت اجتماعی” پس‌انداز کرده تا وقتی خود؛ پیر ناتوان شدند یا نیاز به مراقبت داشته باشند، از آن برداشت کنند!
طبق قرارداد؛ یک سال بعد از انقضای خدمات متقاضی (سپرده‌گذاری زمان)، بانک زمان میزان ساعات خدمات را محاسبه کرده و به او یک “کارت بانک زمان” می‌دهد! وقتی او هم نیاز به کمک یک نفر دیگر دارد، می تواند با استفاده از آن کارت؛ “زمان و بهره” آن‌را برداشت کند. بعد از تایید، بانک زمان داوطلبانی را برای مراقبت از او در بیمارستان و یا منزل تعیین می‌کند!

در ضمن، متقاضیان سپرده‌گذاری “زمان”، باید سالم و تندرست، دارای مهارت‌های ارتباطی خوب و پر از عشق و علاقه به همنوعان باشند!

صاحبخانه‌ام هفته‌ای دو بار برای مراقبت از پیرمرد سرکار می‌رفت و هر بار هم دو ساعت وقت برای خرید، تمیز کردن اتاق، آفتاب گرفتن پیرمرد و گپ زدن با او سرمایه‌گذاری می‌کرد!

اتفاقا یک روز دانشگاه بودم که تماس گرفت و گفت در حالی که شیشه اتاق منزل خودش را تمیز می‌کرده از چهارپایه افتاده! من فورا مرخصی گرفتم و او را به بیمارستان رساندم. مچ پای او شکسته بود و برای مدتی نیاز داشت روی تخت بماند. داشتم کارهای تقاضا برای مرخصی جهت مراقبت خانگی را انجام می‌دادم که به من گفت جای نگرانی نیست چرا که برای برداشت از بانک زمان درخواست داده است!
ظرف کمتر از دو ساعت بانک زمان یک داوطلب فرستاد که به مدت یک ماه هر روز با گپ زدن و پختن غذاهای لذیذ از او مراقبت می‌کرد.
او به محض بهبودی، دوباره مشغول کار مراقبت از دیگران شد و گفت که می‌خواهد برای روزهای پیری زمان سپرده‌گذاری کند! 

مسلما پیاده شدن چنین ایده‌ای در کشورمان که جمعیت سالمند آن نزدیک 10 درصد بوده و با شتاب به سمت 30 درصد شدن در حال حرکت است!، نه تنها هزینه‌های بیمه و مراقبت در دوران سالمندی را کاهش می‌دهد، بلکه موجب تقویت اتحاد و همبستگی میان نسل‌ها شده که در سایر طرح‌های پولی موجود نظیر خانه سالمندان و پرستار خانگی کمتر دیده می‌شود!

ایده “بانک زمان” یا “بانک مراقبت از سالمندان” اولین بار در سال 2012 و در شهر اس تی گلن سوئیس که جوانترین جمعیت را دارد، مطرح و پیاده شد و طبق گزارش دولتی که قصد دارد “فرهنگ زیبای روستایی مراقبت از یکدیگر” را به شهرهای مدرن بیاورد؛ بیش از نیمی از جوانان از این طرح استقبال کرده‌اند!

استقبال جوانان از چنین طرحی و هم‌جواری، هم‌زبانی و همدلی با سالمندان؛ یعنی ترکیب خامی و پختگی و کسب تجربه فراوان برای جوانان، زنده ماندن اخلاق و احترام به اصل و ریشه در جامعه و همچنین روشن شدن چراغ امید در دل سالمندان!

منبع: کانال تلگرامی تجویز منطقی دارو

تجربه‌ی دشوار سرطان (نوشته)

سرطان، اگر‌چه یکی از شایع‌ترین بیماری‌ها در سراسر جهان است، اما همچنان برای کسانی که تشخیص آن را دریافت می‌کنند، روبه‌رو شدن با واقعیت ابتلا به آن، همانند یک ضربه یا شوک روانی تجربه می‌شود. بر اساس دانش بالینی متخصصان و همچنین تجربیات کسانی که شرایط مشابهی را پشت سر گذاشته‌اند، برای تطابق و مدیریت هدفمندانهٔ زندگی، پس از دریافت این تشخیص، به بیماران مبتلا به سرطان توصیه می‌شود که:

از درست بودن فهم خود از تشخیص بیماری مطمئن شوید؛ یکی از مهمترین فاکتورهای تاثیرگذار بر سازگاری با هرگونه شرایط دشوار، داشتن آگاهی نسبت به آن است. بیماری سرطان در ذهن بسیاری از ما با مجموعه ای از پیش فرض‌ها، و دانسته‌هایی مبتنی بر شنیده‌های پراکنده همراه است. بنابراین یکی از اولین اقدامات در برخورد با تشخیص این بیماری، به دست آوردن اطلاعات کافی و اختصاصی، از پزشک معالج و سایر منابع قابل اعتماد است.

“کلمه سرطان و قرار گرفتن تحت تشخیص آن می‌تواند باعث برانگیخته شدن ترس‌ها و ابهامات فراوان شود، اما اطمینان از فهم کامل آن، منجر به احساس تسلط بیشتر بر شرایط خواهد شد” این گفتهٔ یکی از مشاوران و متخصصان مرکز حمایت از بیماران سرطانی مک‌میلان است. “اگر خود را مواجه با تشخیص سرطان می‌بینید، پیش از آنکه وحشت‌زده شوید، تا آنجا که می‌توانید دربارهٔ نوع و درجه‌ای از سرطان که به آن مبتلا شده‌اید و تفاوت آن با سایر انواع، اطلاعات کسب کنید، چرا که هرچه بیشتر درباره‌ی بیماری خود بدانید، آن را کمتر ترسناک تجربه می‌کنید”

اما به دلیل تمامی ویژگی‌های خاص این بیماری، گفتگو و تبادل اطلاعات دربارهٔ آن، حتی برای پزشکان معالج نیز می‌تواند بسیار دشوار باشد. باید دانست که اگرچه نسخه‌ای جادویی برای تضمین موفقیت یا اثربخشی درمان وجود ندارد، اما داشتن فضای کافی برای گفتگوی آزادانه با پزشک معالج، اطمینان از دست‌یابی به اطلاعات کافی، و آگاهی پزشک از نحوه‌ی مدارای بیمار با شرایط، از جمله ملزومات کار با این گروه از بیماران است.

تجربهٔ علائم اضطراب و افسردگی، در غالب موارد یکی از پیامدهای طبیعی دریافت تشخیص یک بدخیمی است. در عین حال، بسیاری از اوقات، این موضوع مورد غفلت واقع می‌شود و بیمار را از امکان اتکا به یک سیستم حمایتی قوی محروم می‌کند. اگر چه شروع گفتگو، حتی با دوستان نزدیک و اعضای خانواده پیرامون احساسات و ابهامات پس از تشخیص سرطان، می‌تواند دشوار باشد، اما تجربه‌ی بسیاری از بیماران مبتلا نشان می‌دهد که برقراری جریان گفتگو با افراد مورداعتماد و دریافت کمک از آنها حتی در امور روزمره، در کاهش احساس درماندگی و تنهایی در چنین شرایطی کمک‌کننده است.

در عین حال، بسیاری از اوقات، تلاش نزدیکان بیمار برای تسلی دادن به او، به دلیل ترس‌ها، باورهای دور از واقعیت و اطلاعات ناکافی‌شان، منتهی به افزایش اضطراب‌ بیمار خواهد شد. در چنین شرایطی به بیماران توصیه می‌شود که ضمن احترام به دغدغه‌ها و میل اطرافیان خود به کمک، احساس واقعی خود را با آنها در میان بگذارند و برای رفع ابهامات به وجود آمده، از تیم درمانی و شبکه‌های حمایتی موجود در مراکز درمان بیماران مبتلا به سرطان، کمک بگیرند.

واکنش به دریافت تشخیص سرطان در قالب احساساتی مانند سوگواری و خشم، در بسیاری از بیماران اجتناب‌ناپذیر است. در عین حال، چنین واکنش‌هایی الزاما مخرب تلقی نمی‌شوند، و حتی می‌توان از آنها به عنوان اهرمی برای وارد شدن به چالش با شرایط و دست‌یابی به تسلط بر آن استفاده کرد. به طور مثال تجربهٔ احساس خشم می‌تواند دربردارنده این پیام از دنیای درونی فرد باشد که: “نمی‌خواهم سرطان تمام زندگی‌ام را تحت تاثیر قرار دهد”.
این یک واقعیت است که سرطان اگرچه بخشی از زندگی و سلامت جسمانی و روانشناختی را تحت تاثیر قرار می‌دهد، اما ادامه‌ی فعالیت‌های موردعلاقهٔ گذشته، و حتی شروع فعالیت‌های لذت‌بخش تازه، امکان ارتباط بیمار با حوزه‌های دیگر زندگی و استفاده از سایر ابعاد وجودی اش را فراهم می‌کند.
زندگی با بیماری سرطان، مسیر و فرآیندی مستمر است که یک فاکتور اساسی برای طی کردن جرأت‌مندانهٔ آن، حفظ احساس مسئولیت و باور به تأثیرگذاری، نسبت به بدن و زندگی خود است.

چنانکه اشاره شد، تجربهٔ نوسانات خلقی، غمگینی و اضطراب، شیوع بالایی در میان بیماران مبتلا به سرطان دارد. پذیرش این هیجانات، اجتناب از سرزنش خود به خاطر وجود آنها، و مشارکت فعالانه در درمان، می‌تواند منتهی به افزایش احساس امیدواری، اعتماد به نفس و توانایی تسلط بر احساسات دشوار شود. در غیر این‌صورت، و در صورت عمیق‌تر شدن احساس سردرگمی، ناامیدی، مشکل در تفکر و تمرکز، احساس خستگی مفرط، و وجود افکار آسیب به خود،دریافت کمک حرفه‌ای برای بررسی از نظر وجود اختلالات روانشناختی مانند افسردگی و درمان آنها، ضرورت خواهد یافت.

منبع: کانال تلگرامی علی نیک‌جو «روان‌پزشک- روان‌درمانگر تحلیلی»

حمایت از مراقبان بیماران مبتلا به سرطان (نوشته)

مراقبت از یک بیمار مبتلا به سرطان در قالب کمک به او در کارهای روزمره مانند مراجعه به پزشک، تهیهٔ غذا، نظارت بر مصرف داروها، و همچنین حمایت عاطفی، در غالب موارد بر عهدهٔ اعضای خانواده و یا دوستان نزدیک اوست، که بسیاری از اوقات، همراه با نادیده گرفتن نیازها و احساسات خود، و اولویت دادن به مشکلات بیمار است. وضعیتی که حفظ آن در طول زمان و استرس های مرتبط با آن، می‌تواند دربردارندهٔ پیامدهای جسمانی و روانشناختی جدی برای مراقبان بیمار باشد.

قرار گرفتن در نقش مراقب یک بیمار به سرطان، به عنوان یک تجربهٔ تازه، همچنین می‌تواند اعضای خانواده و نزدیکان او را با موقعیت های ناآشنا و چالش‌هایی مواجه کند که باعث احساس سردرگمی و استرس بیشتر برای آنها شود. موقعیت‌هایی مانند مقاومت فرد بیمار در جایگاه والد، در برابر دریافت کمک و مراقبت از فرزندان، و یا مشکل در برقراری تعادل میان مراقبت از بیمار و سایر مسئولیت های خانوادگی و اجتماعی.

مواجههٔ مزمن و مکرر با چنین موقعیت‌هایی، بسیاری از مراقبان بیماران مبتلا به سرطان را، به این نقطه می‌رساند که “خیلی بیشتر از توانم به خود فشار آوردم”، “ای کاش زودتر از این‌ها از دیگران کمک می‌گرفتم”. اگرچه درخواست کمک از دوستان و سایر اعضای خانواده، همواره آسان نیست، و بسیاری از اوقات تصور مراقبان این است که نیازهای آنها در مقایسه با نیازهای یک بیمار مبتلا به سرطان از اهمیت کمتری برخوردار است، اما باید دانست که مراقبت از خود و دریافت کمک از تمامی منابع حمایتی موجود، در چنین شرایطی، در نهایت با کاهش احساس گناه بیمار در ارتباط با فشارهای واردشده به اطرافیان، و حفظ سلامت مهمترین منابع حمایتی او، کمک بیشتری به فرد بیمار نیز خواهد بود.

برای مراقبت از خود، به عنوان حامی یک بیمار مبتلا به سرطان، و تامین ذخایر جسمانی و روانشناختی مورد نیاز برای ایفای این نقش دشوار، به اعضای خانواده و نزدیکان بیمار توصیه می‌شود که:

زمان‌هایی را به بازیابی آرامش خود اختصاص دهید؛ حداقل پانزده تا سی دقیقه را در هر روز، به هر فعالیتی که باعث آرامشتان می‌شود، مانند ورزش، تماشای فیلم یا تلویزیون، باغبانی یا هر سرگرمی مورد علاقه‌تان اختصاص دهید.

زندگی شخصی و کارهای روزمره ی خود را نادیده نگیرید؛ اگر‌چه ممکن است زمان بسیار کمتری نسبت به گذشته در اختیار داشته باشید، اما سعی کنید که تا حد امکان، روند معمول زندگی و فعالیت‌های خود، مانند انجام مسئولیت‌های شغلی و روابط دوستانه را حفظ کنید.

احساسات خود را پذیرفته و به اشتراک بگذارید؛ فراهم کردن مجرایی برای به اشتراک گذاشتن افکار و احساسات، به کاهش بار روانی ناشی از قرار گرفتن در نقش مراقب بیمار، کمک خواهد کرد. این موضوع به ویژه در زمان‌هایی که خود را تحت فشار هیجانات و ترس‌هایی در ارتباط با فرد تحت مراقبت خود احساس می‌کنید و امکان مطرح کردن آن‌ها را با فرد بیمار یا سایر اطرافیان نزدیک خود ندارید، اهمیت بیشتری پیدا می‌کند.
گفت و گو با دوستان، افراد مورد اعتماد، ارتباط با یک مشاور،  و پیوستن به گروه‌های حمایتی، ضمن فراهم کردن مسیری برای جریان یافتن هیجانات، می‌تواند منجر به کاهش احساس تنهایی، و به دست آوردن بینش‌های تازه برای نحوه سازگاری با شرایط شود.

دربارهٔ بیماری سرطان بیشتر بدانید؛ درک و آگاهی از شرایط طبی بیمار، می‌تواند باعث افزایش اعتماد به نفس و احساس تسلط شود. به طور مثال شناخت مراحل مختلف بیماری و اینکه فرد مبتلا در کدام مرحله قرار دارد، به داشتن انتظارات واقع‌بینانه‌تر از درمان، اثرات و عوارض آن کمک خواهد کرد.

قرار گرفتن در مقابل موضوعی مانند بیماری سرطان و هر چالش دیگر در زندگی، می‌تواند باعث نزدیک تر شدن افراد به یکدیگر و تقویت روابط آنها شود. اگرچه ممکن است توجه به نکات مثبت در چنین شرایطی دشوار باشد، اما یافتن معنایی در مراقبت از یک بیمار مبتلا به سرطان و احساس رضایت از توانایی حمایت و کمک به او، نه تنها به معنای نادیده گرفتن تمامی دشواری، ناکامی و استرس‌های مرتبط با قرار گرفتن در این وضعیت نیست، بلکه هموارتر شدن مسیر زندگی پس از تشخیص بیماری، مدیریت آن، و حرکت امیدوارانه‌تر به سمت آینده را ممکن خواهد کرد.

منبع: کانال تلگرامی علی نیک‌جو «روان‌پزشک- روان‌درمانگر تحلیلی»

رنج مضاعف بیماری‌های خاص (نوشته)

هر بیماری داستان و درد و رنج خود را دارد، در این میان «بیماری‌های خاص» که صعب‌العلاج بوده و قابل درمان قطعی نمی‌باشند، داستان  ویژه و رنج مضاعفی دارند. تالاسمي، هموفيلي، پیوند اعضا (قلب،ریه ،کبد، کلیه و مغز استخوان) دياليز، بیماری CHF پیشرفته (نارسایی قلبی) مولتیپل اسکلروزیس(اماس)، بال پروانه‌ای(ایبی)، پسوریازیس عارضه‌دار مقاوم به درمان، هپاتیت، اچ‌آی‌وی، سرطان‌ها، برخی بیماری‌های روان در زمره «بیماری خاص» شناخته شده هستند که لازم است بيماران تا  آخر عمر تحت مراقبت گیرند.
در بیماری‌های خاص غالباً هزینه تامین داروها و درمان بسیار بالا و پیامدهای جسمی نیز سنگین است، چنین وضعیتی، امکان عدم پیگیری درمان و فروریختگی روانی برای شخص بیمار و  نزدیکان وجود دارد. وابسته به چنین واقعیتی، سیستم تامین اجتماعی و درمانی پوشش‌های ویژه‌ای برای این بیماری‌ها در نظر گرفته است که تا حدی هزینه درمان را برای فرد بیمار کاهش می‌دهد و باعث می‌شود فرد بیمار به درمان خود ادامه دهد. با این همه اگر یاوری و حمایت سیستم بهداشتی در وجه مطلوب نیز تحقق یابد عمدتاً ناظر به بعد جسمانی بیماری است و سایر ابعاد روانی، اجتماعی و معنوی را در نظر نمی‌گیرد. این ابعاد با توجه به مزمن بودن بیماری‌های خاص، در زمینه‌های فرهنگی به جهات متفاوت کشیده می‌شوند که به عنوان جنبه‌های مهم دیگری از واقعیت بیماری نیازمند توجه ویژه است.

منبع: سایت موسسه رحمان

سفر مادری (پادکست)

مادر شدن چگونه بر انتخاب‌ها و تصمیم‌های زنان اثر می‌گذارد؟ سیاستگذاری‌ها، شرایط فرهنگی و اجتماعی چه تاثیری در تعریف مادری دارد؟ زنان امروز چگونه مادری می‌کنند و با چه مسائلی مواجه هستند؟

داستان «سفر مادری» را از زبان زنانی که این نقش را تجربه کردند در این شماره از رادیو رحا بشنوید.

شاید پزشکان واقعاً نمی‌دانند درد چیست! (نوشته)

نویسنده: راب بادِس

درد برای خود تاریخی دارد. در طول زمان و از مکانی به مکان دیگر تغییر می‌کند. واژۀ درد، که قدمتش به عهد باستان بازمی‌گردد، هم‌زمان بُعد جسمی و حسی را در خود جای داده است. در تمام عباراتی که در زبان‌های یونان باستان، لاتین، عربی، اردو، هندی و چینی، و همین‌طور انگلیسی و دیگر زبان‌های اروپایی برای ابراز رنج به کار می‌رود، اندوه، عذاب، نومیدی و افسوس با درد جسمی هم‌پوشانی دارند. گزارۀ «من درد می‌کشم» تا هزاران سال هم به درد فیزیکی و هم به درد هیجانی اشاره می‌کرد. این هم‌پوشانیِ معنایی در همۀ زبان‌ها مشترک است، اما مفهوم‌پردازی آن در زبان‌های مختلف بسیار متفاوت است.

یکی از راه‌های درک معناهای مختلف این مفهوم، بررسی «شمایل‌نگاری درد» در نقاشی‌ها و تصویرگری‌های تاریخی است. در این نگاره که به عصر افلاطون برمی‌گردد، آشیل را می‌بینیم که شخصیت او در اسطوره‌های یونانی یادآور درد و اندوه قلبی است. سرپاتای آشیل در این تصویر در پارچه‌ای پوشیده شده است، به جز فرق سرش و پاشنۀ یکی از پاهایش.

مورخان می‌گویند هنرمند با پوشاندنِ سرتاپای آشیل، می‌خواسته تا اشک‌های او را پنهان کند. داگلاس کرنر می‌گوید: «پنهان‌سازی، دقیقاً به‌منظور مخفی‌ماندن اشک‌ها و حالات اندوهناک چهره، به قانون تصویرگری مهمی در فرهنگ یونان باستان تبدیل شده بود.» ضعف و شکنندگیِ ناشی از اندوه زیر لفافی پنهان می‌شد، تا هم شأن فرد دردمند حفظ شود و هم بینندگان از مواجهه با آن صحنۀ دردناک محفوظ بمانند. آن پوشش نماد اندوه است، نشانی از درد که کارش پنهان‌کردن درد است. بااین‌حال، اگر به چند قرن قبل و به روایت ایلیاد از آشیل بازگردیم، چهرۀ متفاوتی از درد را می‌بینیم: آشیل جلوی چشم همگان، غرق در اشک، روی خاک می‌غلتد و موهای سرش را می‌کند.

چرا آشیل که در عصر هومر بی‌پرده مویه می‌کرد، بعداً در پارچه پنهان شد؟ مورخان می گویند در تکامل فرهنگ یونانی باور جدیدی ایجاد شده بود که می‌گفت انسان‌ها تحمل دیدنِ دردکشیدن دیگران را ندارند. این پنهان‌سازی هزار سال بعد، در نقاشی‌های ادوارد مونک، هنرمند هلندی نیز هویدا شد. در این خودنگاره، چهرۀ تهی مونک را می‌بینیم که دردی مبهم و بیان‌ناپذیر آن را در هم شکسته است.

بی‌چهرگی درد، در مشهورترین تابلوی مونک، یعنی جیغ هم دیده می‌شود. مونک در حاشیۀ این نقاشی نوشته بود: همراه دو دوست قدم می‌زدم. ناگهان آسمان را خون گرفت. حس کردم مالیخولیا گرفته‌ام. دردی آزارنده در قلبم. ایستادم، تا سر حد مرگ خسته بودم، تکیه دادم به نرده‌ها. از ابرهای آویزان خون‌ می‌چکید. خون دودآلود. دوستانم به راهشان ادامه می‌دادند. اما من لرزان و با زخمی باز بر سینه‌ام ایستادم. حس کردم جیغی بلند و بی‌پایان همچون برق از دل طبیعت گذشت. مونک، در یادداشت خود، تجربۀ درد جسمی و روحی‌اش -مالیخولیا و درد قلب- را به‌کلی دگرگون کرده و آن را به درد جهان بدل نمود، جهانی که از آسمانش خون می‌چکد و طبیعتش جیغ می‌کشد.

پزشکان در قرن‌های نوزدهم و بیستم کوشیدند تعریف دقیقی از درد ارائه دهند، یعنی به‌طور عینی نشان دهند سازوکار درد چگونه است، چه حسی دارد، و چطور باید آن را سنجید. اما چطور باید دردهایی مثل درد مونک را می‌سنجیدند؟ آن‌ها در قدم اول، دردهای جسمی را از رنج‌های روحی جدا کردند.

طبقه‌بندی دردها فهم ما از این پدیده را عمیق‌تر کرد، اما مشکلات متعددی را نیز به وجود آورد. یکی از آن‌ها، معیار قراردادن تجربۀ «مردان سفیدپوست» در مطالعۀ درد بود. به این ترتیب، بقیۀ اقشار بشر، از زنان و کودکان تا سیاهپوستان و سرخ‌پوستان متهم شدند به اینکه یا مثلِ حیواناتِ وحشی، درد را حس نمی‌کنند یا بیش‌ازحد به آن حساسند و مدام ناله می‌کنند. مشکل دیگری هم بود: دردهایی که همزمان روحی و جسمی بودند، مثلِ درد آشیل یا دردی که قربانیان تجاوز می‌کشند، به رسمیت شناخته نمی‌شدند، چرا که این دردها «از آشوبی معرفت‌شناختی و فرهنگی» خبر می‌دادند. این روایت‌ها باعث شد تا فهم ما از سازوکارهای درد اندک اندک تغییر کند.

امروزه درد را غالباً پدیده‌ای «دوطرفه» می‌دانیم که فقط از جهان بیرون به دستگاه عصبی ما منتقل نمی‌شود. گاهی درد از درون دستگاه عصبی به بیرون، یعنی به جسم ما، می‌رسد. دگرگونی اساسی‌تر آن بود که فهمیدیم درد «شخصی» است و برای شناخت آن باید به حرف آدم‌ها گوش کرد. این تحولات نشان داد پزشکی برای فهم درد کافی نیست، برای شناخت درد باید سراغ هنرمندان و مورخان  هم برویم.

برای مطالعۀ‌ متن کامل به این لینک مراجعه کنید.

منبع: سایت ترجمان

طرح جمع آوری معتادان (نوشته)

دستگیری و بعد آزادی! چرخه معیوب جمع‌آوری معتادان مناطق آسیب‌دیده شهر که بیش از یک‌دهه است تکرار و تکرار و باز تکرار می‌شود. شهروندانی که سرگردان خیابان‌ و کوچه‌های شهر هستند و هرازگاهی گرفتار طرح‌های ضربتی جمع‌آوری می‌شوند. آدم‌هایی که روزگاری اجاره‌نشین اتاق‌های اطراف شهر بودند و حالا پاتوق‌شان زیر پل‌ها، تونل‌ها، کانال‌های زیرزمینی آب و آلونک‌های اطراف اتوبان‌ها شده است.
چرا چرخه معیوب جمع‌آوری ادامه دارد؟ اولین مانع را شاید بتوان در نگرش جامعه جستجو کرد. جامعه امروزی معتاد متجاهر را جزو اجتماع می‌داند، البته عضوی کمتر احترام‌یافته و محروم. در چنین جامعه‌ای جمع‌آوری معتاد بدون در نظر گرفتن عوامل اجتماعی و روانشناختی عمیق، صورت می‌گیرد، بنابراین به نتیجه دلخواه منجر نمی‌شود.
واقعیت دوم که نمی‌توان به سادگی از کنار آن گذشت؛ عدم‌تامین منابع کافی است. درواقع اگر منابع کافی برای تامین خدمات درمانی و حمایتی فراهم نشود، جمع‌آوری معتادان در انتقال مشکل از مکانی به مکان دیگر خواهد بود. این در حالی است که بدون دسترسی به درمان مناسب، احتمال بازگشت معتاد به مصرف مواد قوت می‌گیرد. واقعیت دیگر در جمع‌آوری معتادان که نیازمند توجه ویژه است، داشتن برنامه مداوم پس‌ از جمع‌آوری است. درواقع بدون برنامه، احتمال انزوا و بازگشت به مصرف موادمخدر بسیار بیشتر خواهد شد.

در جمع‌آوری معتادان متجاهر باید به تامین نیازهای روانشناختی و اجتماعی توجه ویژه داشت. معتادان، شهروندانی‌اند با مشکلات اجتماعی، روانی و روانشناختی، بنابراین نیازمند توجه و حمایت خاص هستند. واقعیت امر این است که اگر این نیازها موردتوجه قرار نگیرند، جمع‌آوری معتادان متجاهر به تحقق نتایج مطلوب نمی‌رسد.
داشتن تنوع روش درمانی هم در این مسیر راهگشاست. هر فرد معتاد نیازهای منحصر به‌فردی ممکن است داشته باشد؛ بنابراین نیازمند روش‌های خاصی است. در چنین شرایطی، روش‌های درمانی محدود و یکنواخت نتایج مطلوب را رقم نخواهند زد و بهبود کافی نخواهد بود. معتادان بعد از جمع‌آوری به درمان‌های تکمیلی از قبیل روان‌درمانی، درمان دارویی، حمایت اجتماعی و تغییر سبک زندگی دارند؛ اگر این جوانب درمانی در نظر گرفته نشوند، جمع‌آوری تنها پس‌انداز مشکلات موجود است و معتادان در مدت کوتاهی به مصرف مواد برمی‌گردند.

جمع‌آوری معتادان متجاهر نیازمند پشتوانه اجتماعی قوی است؛حمایت خانواده، فرهنگسازی جامعه، ایجاد فرصت‌های شغلی و بازنشستگی مناسب و سیستم حمایتی قوی. برای اینکه جمع‌آوری معتادان متجاهر به نتایج مثبت منجر شود، نیاز به پشتوانه و حمایت پس از درمان است. این پشتوانه‌ها به آنها کمک می‌کنند تا پس از قطع مصرف مواد مخدر، در جامعه بهبود یابند و از بازگشت به وضعیت قبلی جلوگیری شود.

بخش مهمی از جامعه سوءمصرف اعتیاد دارند ولی تمرکز زیادی از برنامه‌ها، سازمان‌ها و ادارات معطوف به معتادان متجاهر است. بیکار بودن زمینه آسیب‌های اجتماعی است اما اشتغال بد در محیطی که مخاطره دارد احتمال اعتیاد فرد را زیاد می‌کند.»

محمدرضا پویافر، مدیرکل آسیب‌های اجتماعی وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی می‌گوید: تنها 3درصد جمعیت معتادان کشور هستند و به 97درصد جمعیت معتاد دیگر توجه‌ای نمی‌شود.

در قانون مبارزه با موادمخدر گفته شده معتاد مجرم است مگر به مراکز ماده 15 مراجعه کند. هر معتادی که به مراکز ماده 15 مراجعه کند گواهی درمان می‌گیرد، هرچند معتادانی که به این مراکز مراجعه نکنند و تجاهر به مصرف مواد داشته باشند باید دستگیر و بعد از غربالگری به دستور مراجع قضایی باید وارد مراکز ماده 16 شوند.

ماده 16 مراکزی هستند که دولت برای نگهداری و درمان معتادان متجاهر راه اندازی می‌کند. در این مراکز شرط سنی وجود دارد؛ افراد 18 تا 65 سال می‌توانند وارد این مراکز شوند. 

دو دوره درمان 3 پروسه‌ای است که قانون برای فرد معتاد در مراکز در نظر گرفته است. بعد از این پروسه فرد وارد پروسه‌هایی همچون پایداری و… درمان شود. اگر بعد از دو دوره درمان فرد اگر درمان نشود باید به اردوگاه کار اجباری سپرده شود؛ طبق ماده 42 قانون مبارزه با موادمخدر. اردوگاه‌های کار اجباری هم وظیفه سازمان زندان‌ها و قوه‌قضائیه است که داستان خودش را دارد.
و ظاهرا تاکنون یک مرکز کار اجباری هم راه‌اندازی نشده و قانون در این نقطه معطل مانده است!

منبع: کانال تلگرامی سلامت نیوز

مادر؛ چهره‌ای برای تمام رنج‌های جهان (پادکست)

آیا هیچ زنی می‌تواند بین زندگی خودش و دغدغه‌هایی که برای فرزندش دارد، توازن ایجاد کند؟

تصویر اسطوره‌ای از مادر، زنی است که در سوگ فرزندِ از دست رفتۀ خود نشسته است. مثل تصویر مریم مقدس در مسیحیت که پای صلیب پسرش عزاداری می‌کند. اما مادران فقط با مرگ نیست که فرزندان خود را از دست می‌دهند، آن‌ها از همان لحظۀ تولد، درگیر اندوهی می‌شوند که دست سرنوشت برای فرزندانشان رقم خواهد زد. فرزندانی که ممکن است مادر را از یاد ببرند، پرخاشگر یا معتاد شوند، یا ناخواسته در دام فقر و تبعیض بیفتند.

ماهیت دوگانه امید در انتهای زندگی (نوشته)

نویسندگان: برد استوارت، آویس بگن، لئونارد بری

امید برای شفا یافتن، از دیرباز بهترین یاور بیمار و همکار قویِ پزشکان بوده است. پزشکان ممکن است از گفت‌وگو با بیمار درباره روند نامطلوب پیشرفت بیماریِ(poor prognoses) او، بدلیل دچار شدن بیمار به افسردگی، اجتناب کنند. بهرحال، بیماران مبتلا به امراض جدی، خواهان شنیدن حقیقت از زبان پزشک و فهم واقعیات هستند.

سکوت پزشکان در موردِ درمیان گذاشتنِ سیرنامطلوب پیشرفت بیماری با بیمار، ممکن است ناشی از بدفهمی بنیادی (fundamental misunderstanding) در مورد ماهیت و دینامیسمِ امید باشد. در بیماریِ پیشرفته [که بیمار رو به مرگ است]، امید به درمان ممکن است در نهایت به حزن و ماتم منجر شود، چرا که به هر تقدیر، مرگ اجتناب ناپذیر است. مشغولیت ما با بیماران نزدیک به آخر زندگی و مطالعه ادبیات تحقیق در مورد امید در بیمارانِ دارای بیماری پیشرفته، مبینِ این است که پزشکانی که حقیقت را در زمان مناسب خود و از روی صداقت و شفقت با بیماران خود در میان گذاشته اند، ممکن است به درگیرشدن سازنده آنها با ماتم یاری برساند و امید غیرواقعی در مورد شفایافتن را با نوع تاب‌آورانه و عمیقِ امید (profound and resilient kind of hope) جایگزین سازند.

امید برای درمان یک موهبت بی‌همتاست و به وجودآورنده‌یِ تسلطِ نسبتا اخیرِ پزشکی علمیِ بر بیماری شده که در طول تاریخ بسیار مرگبار بوده است. با این وجود، این موهبت امری ترکیبی است. یک زمانی امید برای درمان و بهبودی ورایِ ظرفیت علم پزشکی، در پیِ برعکس کردن روند پیشرفت بیماری است. این امید اشتباه ممکن است پزشکان و بیماران را به این نقطه برساند که مداواها [تجویز دارو] یک چیز غیرموثر و سمی است.

در واقعِ امر، امروزه، دو فاز متمایز امید، هر کدام جایی را در پیوستار مراقبت اشغال می‌کنند. بطور اولیه، “امید متمرکز شده” (focused hope) حمایتی ضروری را برای بیمارانی که در تمنای درمان و تسکین بیماری خود هستند فراهم می‌کند. با این وجود، این شقّ از امید تنها می‌تواند از رهگذر تمرکز بر اهداف خارجی و ملموس، مانند مداوا و بهبودی، حفظ شود. مانند هر چیزی در جهان که متکی به چیز دیگری است، امید متمرکز شده می‌تواند بدست آید یا از دست برود. این امر یک سویه یِ تاریک دارد: اگر زیاد بسط داده شود، این نوع از امید مانع مواجهه‌یِ بیمار با مرگ پذیریِ خود می‌شود، و همچنین، فرصت های تصمیم‌گیری مشترک را در پیشگاه آنها باید منکر شد و موافقت آگاهانه آنها برای مداوا را به مخاطره می‌اندازد.

ورای این امر عینی [امید متمرکز شده]، نوع دیگری از امید که ما آن را “امید ذاتی” (intrinsic hope) نام گذاری کرد‌ه‌ایم، وجود دارد که در روانِ انسان خانه دارد: یک ویژگی مادرزادی که همه انسان‌ها در آن اشتراک دارند. اگر چه این شقّ از امید ممکن است خواب باشد و در زیر لایه‌های عمیقا سخت احساس و انکار پنهان شده باشد، می‌تواند به نحو غیرمنتظره‌ای در زمانی که اشتیاق برای گرفتن نتیجه [یِ مطلوب] به شکست بینجامد و و امید متمرکز شده محو گردد، بروز و ظهور یابد. در تقابل با امید متمرکز شده که از بیرون گِرا می‌گیرد؛ امید ذاتی در امور شخصی و ذهنی ریشه دارد. برای مثال، بیماران ممکن است امیدوار باشند که سربار نیستند و با خانواده و دوستان تبادل عشق و محبت می‌کنند.

پزشکان به طور طبیعی جهت تشویق بیماران برای تحمل سختی های مداوا، بر امید متمرکز شده تکیه می‌کنند. چرا که، امید ذاتی کمتر شناخته‌شده و آشنا بوده و پزشکان هم ممکن است از ظرفیت درمانی (therapeutic potential) آن چشم‌پوشی کنند‌. امید ذاتی اغلب به جای همهمه‌ی بیمارستان، در پشت درهای بسته، در امنیت و آسایش خانه ظهور می‌کند. با رشد اخیر مراقبت‌های تسکین‌کننده درخانه و زمینه‌های اجتماع محور، پزشکان در حال حاضر در حال کسب تجربه‌های بیشتری در زمینه امید ذاتی هستند.

امید ذاتی ممکن است استحاله پیدا کند و محو شود، اما از آنجایی که منبع آن درونی است، تا ابد در جست‌و‌خیز است. در لحظات نزدیک مرگ، این امید در قالب زندگی کردن در لحظه (living in the moment) متبلور می‌شود. محقق ارشد کلینیک ملی آزمایش سرطانِ خونِ حادِ بزرگسالان آمریکا، این امید را اینگونه توصیف می‌کند: آرامش، راحتی، نشاط، و حسی از کامل‌شدگی، زمانی که فرد فارِغ از تمنایِ مداواهای پزشکی مدرن است.

تمایز بین امید متمرکز شده و ذاتی، آینه تمام نمای جدال قدیمی بین تقاضا برای عمل در مقابلِ حکمتِ بودن (wisdom of being) است. امروزه وقتی مداوا برای یک بیماری پیشرفته با شکست مواجه می‌شود، پزشکان و بیماران مانند همدیگر ممکن است در پیِ یک رژیم پرهیز غذایی یا ثبت نام برای یک آزمایش کلینیکی باشند.

تمایز بین امید متمرکز شده و ذاتی، آینه تمام نمای جدال قدیمی بین تقاضا برای عمل در مقابلِ حکمتِ بودن (wisdom of being) است. امروزه وقتی مداوا برای یک بیماری پیشرفته با شکست مواجه می‌شود، پزشکان و بیماران مانند همدیگر ممکن است در پیِ یک رژیم پرهیز غذایی یا ثبت نام برای یک آزمایش کلینیکی باشند.

در چنین موقعیت‌هایی ممکن است بکاربستن اصلِ ناکارایی کلینیکی (clinical inertia) معقول باشد؛ و به وضوح گفته شود که هرآنچه که بیرون وجود دارد را دربست انجام ندهید!. همانگونه که ظرفیت بیماران برای تنطیم اهداف و حل مشکل بدلیل پیشرفت غیرقابلِ اجتنابِ بیماری شدید آنها رو به اتمام می‌رود، عنصرِ “بودنِ” امید ذاتی بسیار مهم فرض می‌شود. این موضوع نه فقط در مورد حالات “بودن” بیمار، بلکه در مورد “کیفیت حضور شخصی” که پزشکان را با بیمارانشان مرتبط میکند، دارای اهمیت است.

حضور شخصی پزشکان ممکن است به صورت بیانِ به موقع، صادقانه و از سرِ شفقتِ حقیقت در مورد بیماریِ پیشرفت کرده یِ بیمار باشد. گفتن حقیقت به سادگی از بین برنده یِ امید بیمار نیست، بلکه [ممکن است] باعث نشو و نمای آن شود. وقتی پزشکان بنحو معقولی حقیقت را بیان می‌کنند، این امر ممکن است با کسب دانش در مورد شمار رو به رشد برنامه های آموزشی، یاری رسان آنها[بیماران] باشد؛ و می‌تواند به فهم و قبول کردن بیمار در مورد امید به زندگی محدود او، بدون آسیب زدن به رفاه او و روابط پزشک-بیمار، کمک کند. اگر چه بیان صادقانه اطلاعات چالش برانگیز در بادی امر می‌تواند تولید غم و استرس کند، بسیاری از بیماران گرایش به بازیابی تعادل عاطفی خود و تجدید امید بدون نمایش‌های تکراری افسردگی (recurrent depressive episodes) خواهند داشت.

مداخله گری‌های مشخص جسمانی و روحی-روانی ممکن است به سربرآوردن امید ذاتی [در بیمار] کمک کند. نخست آنکه، درد، دشمن گزنده یِ امید است و می‌تواند محرک درماندگی، استرس و تفکرات خودکشی و میل به مرگ کمکی (assisted death) [اوتانازی] باشد. مدیریت تهاجمی نشانه‌های بیماری(Aggressive symptom management) به راحتی می‌تواند از طریق مراقبت تسکین‌کننده و مراجعه به بیمارستان بدست آید و موانع نیرومند در ظهور امید ذاتی را از میان بردارد. دوم اینکه، پزشکان ممکن است گفتن حقیقت را به عنوان گام نخست در فرایند آموزش روانشناختی و احساسی به کار ببرند. بیمارانی با بیماریِ تهدید‌کننده‌یِ زندگی، می‌توانند امید را از طریق دو مکانیسم بدست آورند: بازارزیابی مثبت، به طوری که آن‌ها امیدهای واهی را وا می‌نهند و نوع جدیدی را کسب می‌کنند؛ و استعلاگری(transcendence)، به نحوی که آنها معنا و هدف را از طریق بیان آن به دیگران، از جمله پزشکان، و به درون خود، به وسیله یافتنِ هسته‌یِ شخصی آگاهی و قدرت در درون خود، به دست می آورند. وقتی که پزشکان ماهیت واقعی بیماری را به بیماران خود می‌گویند (در نظر داشته باشیم که بیماران با بیماری‌های مختلفی که دارند مقدار متفاوتی امید در مقایسه با هم دارند)، به موازات پیش‌بینی بیماری و تمام گزینه‌ها جهت درمان منجمله خود بیمارستان، آنها به کاری بیش از بازگویی واقعیات دست زده‌اند. آنها فرایندی آموزشی را بنیان نهاده‌اند که می تواند به وسیله درگیر ساختن و تشریک مساعی تقویت شود و قادر به راهنمایی بیماران در توسعه امید ذاتی خودشان باشد.

این نوع از مراقبت معنوی مستلزم آموزش تخصصی نیست: بسیاری از پزشکان آن را اساسا بطور ذاتی برای بیماران رو به مرگ فراهم می‌کنند. مرگ قریب‌الوقوع ممکن است بیماران را در معرض احساس‌های تاریک و ترس هایی قرار بدهد؛ به نحوی که علی رغم امید زیادشان، آنها را در نوردد. پزشکانی که در سکوت، پیشنهاد یک حضور همدلانه (empathic presence) را می‌دهند (به وسیله انتقال آرامش، مشارکت و ترک نکردن بیمار)، ممکن است درصدد ایجاد ایمان برای بیمارانشان باشند، بیمارانی که زمانی قادر به انجام این کار برای خود نبودند‌. این امر می‌تواند به شفای عاطفی و معنوی بیماران، حتی زمانی‌که، یا به طور مشخص زمانی‌که، درمان کلینیکی ممکن نیست، کمک کند.

منبع: کانال تلگرامی درسگفتارهای جامعه‌شناسی

مراقبت از والد مبتلا به دمانس؛ تطابق با وارونگی نقش‌ها (نوشته)

نویسنده: تارا گرینبرگ

مواجهه با بروز دمانس (زوال عقل) در والدین، یکی از سخت‌ترین تجربه‌هایی است که برای بسیاری از افراد می‌تواند اتفاق بیفتد. شرایطی که در آن با این واقعیت روبه‌رو می‌شویم که کسی که تاکنون حامی و مراقب ما بوده است، اکنون ناتوان و تماما وابسته شده است.
حتی در مراحل اولیه بیماری، شاهد ضعف و آسیب‌پذیری کسی می‌شویم که زمانی او را قدرتمند و شکست‌ناپذیر تصور می‌کرده‌ایم.

پیامدهای هیجانی از این دست، برای فرزندان افراد مبتلا به دمانس، بیشمارند. نگرانی و مشغولیت فکری دائمی، چه برای فرزندانی که خود مستقیماً مراقبت از والدین را بر عهده می‌گیرند، چه آنها که مراقبت از والدین را به پرستار یا فرد دیگری می‌سپارند، وجود دارد.

هنگامی که فرآیند فراموش کردن تمام خاطرات در یک والد، به تدریج پیشرفت می‌کند، یکی از سوالاتی که در ذهن فرزندان تکرار می‌شود این است که: “تا چند وقت دیگر ما در ذهن آنها هستیم؟”. دمانس و ناتوانی‌های ناشی از آن، بیرحمانه به ما یادآوری می‌کنند که والدین ما برای همیشه، ما را به یاد نخواهند داشت.

یکی از مهمترین اتفاقاتی که برای فرزندان افراد به مبتلا به دمانس می‌افتد این است که آنها در نهایت باید بین نگرانی‌های خود، و پذیرش این واقعیت که نقش آنها در مقابل والدین تغییر کرده است، تعادل برقرار کنند. نحوهٔ کنار آمدن افراد با این شرایط، تا حد زیادی بستگی به نوع رابطهٔ آنها با والدین، در گذشته و پیش از شروع بیماری، دارد.

افراد پیر مبتلا به دمانس، به نسلی تعلق دارند که در آن، حرف زدن دربارهٔ احساسات، چندان معمول نبود. به همین دلیل، بسیاری از فرزندان این افراد، ممکن است احساس نزدیکی عاطفی با والدین خود را عمیقا تجربه نکرده باشند؛ به‌ طوری‌که باور بسیاری از افراد بالغ نسل حاضر این است که اگرچه والدین آنها هرچه در توان داشته اند برای آنها انجام داده‌اند، اما فضای کافی برای گفتگو دربارهٔ احساسات، بین آنها وجود نداشته است.

هنگامی که برای یکی از والدین، تشخیص بیماری مثل دمانس مطرح می‌شود، احساسات مختلفی در فرزندان برانگیخته می‌شود، که راه حل کنار آمدن با آنها، نادیده گرفتن آنها نیست‌.

بسیاری از فرزندان بالغ افراد مبتلا به دمانس، این حق را برای خود قائل نیستند که در اثر مراقبت از پدر یا مادر بیمار خود، احساس سرخوردگی، کلافگی یا خشم پیدا کنند یا چنین احساساتی را ابراز کنند. این در حالی‌ست که تجربهٔ احساسات منفی، بخش بهنجاری از مراقبت از یک فرد بیمار است.

تصور بسیاری از افراد، در چنین شرایطی این است که اگر دائما نگران وضعیت پدر یا مادر بیمار خود نباشند، فرزند خوبی برای آنها نیستند. در حالی‌که واقعیت این است که، هنگامی که فرزندان افراد مبتلا به دمانس، خود را از زندگی و لذت‌هایشان محروم می‌کنند، توانایی آنها برای توجه به نیازهای والدین کاهش می یابد و با احساسات منفی بیشتری رو‌به‌رو می‌شوند.

کنار آمدن با پیشرفت تدریجی دمانس در والدین و نقش‌های تازه آی که برای فرزندان ایجاد می‌کند، شامل نادیده نگرفتن نیازها و احساسات خود، و پذیرفتن احتمال بروز سرخوردگی، خشم و ناخشنودی است.
بسیاری از اوقات، مراقبت از خود در چنین شرایطی، مستلزم کمک گرفتن از دیگران، یا حرف زدن از احساسات مختلف خود با افرادی است که تجربه‌های مشابهی را پشت سر گذاشته‌اند.

منبع: علی نیک‌جو «روان‌پزشک- روان‌درمانگر تحلیلی»

نزدیک شدن به انتهای زندگی؛ چالش‌های هیجانی و مدارا (نوشته)

انجمن سرطان آمریکا

آگاهی از نزدیک بودن مرگ، موضوعی است که بار روانی قابل‌توجهی را به بسیاری از بیماران مبتلا به سرطان و خانواده‌های آنها تحمیل می‌کند. ناباوری، ترس، و احساس گناه از ایجاد استرس برای اطرافیان و سوگوار کردن آنها، از جمله واکنش‌های هیجانی مشترک میان بسیاری از بیمارانی است که سیر وخیم بیماری آنها را با واقعیت نزدیکی مرگ مواجه کرده است.

فکر کردن به مرگ برای هر انسانی اضطراب‌آور است‌. کمک به یک بیمار مبتلا به سرطان برای پرداختن به اینکه کدام جنبه از مرگ ناشی از بیماری ترس بیشتری را در او ایجاد می‌کند، در کاهش احساس وحشت و درماندگی او موثر است. آیا او از مردن در تنهایی می‌ترسد؟ آیا نگران تحمل درد و رنج زیاد قبل از مرگ است؟ آیا می‌ترسد که هیچ دنیایی پس از مرگ وجود نداشته باشد؟ یا زندگی او بی‌هدف یا بی‌معنا بوده باشد؟ شناسایی موضوع برانگیزاننده‌ی ترس، مواجهه و مدیریت آن را حتی به طور نسبی، و دریافت حمایت از اطرافیان برای این کار را، ممکن می‌کند. به طور مثال، در میان گذاشتنِ ترس خود از مردن در تنهایی، با اعضای خانواده و نزدیکان، این امکان را به آنها می‌دهد که بهترین کمک خود را برای کم کردن این ترس برای بیمار انجام دهند.

یافتن حس خشم در میان احساسات مختلفی که یک بیمار نزدیک به مرگ تجربه می‌کند، می‌تواند دشوار باشد. احساس آمادگی واقعی برای مرگ، برای افراد بسیار معدودی اتفاق می‌افتد و تجربه‌ی خشم از پایان یافتن زندگی بسیار زودتر از زمان مورد انتظار و احساس قرار گرفتن مورد بی‌عدالتی، واکنشی قابل فهم است. اما این حس خشم بسیاری از اوقات معطوف به نزدیک‌ترین افراد و اعضای خانواده بیمار می‌شود که اگرچه امن، پذیرای احساسات بیمار، و قادر به چشم‌پوشی از خشم او هستند، اما به رسمیت شمردن منشأ واقعی تولید خشم، که ‘بیماری’ و نه خانواده و اطرافیان بیمار هستند، می‌تواند منجر به تغییر جهت خشم از “رابطه با اطرافیان” به “رابطه با بیماری”، و استفاده از آن برای تغییر رابطه‌ با بیماری، به طور مثال وارد شدن به چالش های درمانی تازه و مدیریت ناتوانی‌های ناشی از بیماری شود.

در مراحل پایانی زندگی، احساس گناه و حسرت در مورد بسیاری از کارهای انجام شده، حرف های گفته شده یا ناگفته، یا انتظارات برآورده نشده، برای بسیاری از افراد اتفاق می‌افتد. تقویت رابطه با نزدیکان، دوستان و فرزندان، نوشتن نامه، و فرستادن پیام‌هایی برای آنها، می‌تواند باعث غنی‌تر شدن زندگیِ زمان حال بیمار، خارج شدن از حسرت فلج‌کننده برای گذشته، و جبران بخشی از کمبودهای آن در زمان باقیمانده‌ی  زندگی شود.

سوگواری برای زندگی و آینده‌ای که تا پیش از ابتلا به بیماری مورد انتظار فرد بوده است، از دست دادن بسیاری از توانمندی‌ها، تفریحات، فعالیت‌های مورد علاقه و روابط لذت‌بخش گذشته، از جمله فقدان‌های بیشماری هستند  که پیش از ازدست دادن کامل زندگی نزدیکی، اتفاق می‌افتند. مواجهه با این فقدان‌ها یکی از دردناک‌ترین ابعاد هیجانی نزدیکی به مرگ برای مبتلایان به بیماری‌های وخیم است‌ که در صورت دریافت کمک حرفه‌ای روان‌شناختی، در رنج و تنهایی کمتری اتفاق خواهد افتاد.

یافتن معنایی برای وجود، و هدفی برای زندگی و بودن خود، نیازی است که با مرور وقایع و دستاوردهای گذشته، قابل محقق شدن است. برای برخی افراد داشتن یک زندگی حرفه ای پربار و برای برخی دیگر پرورش چند فرزند، نشانه‌ی موفقیت و معنادار بودن زندگیشان است. موفقیت و معنایی که با به اشتراک گذاشتن افکار، تجربه‌ها و اندوخته‌های ذهنی خود با دیگران، قابل ادامه دادن به حیات خود در زندگی بازماندگان است.

منبع: علی نیک‌جو «روان‌پزشک- روان‌درمانگر تحلیلی»

پیچیدگی‌های سوگ در مراقبان پایان زندگی (نوشته)

نویسنده: مگان شِن

مراقبت از یک فرد محبوب در مراحل پایانی زندگی یکی از پراسترس‌ترین نقش‌هاست که فشار مسئولیت و بار جسمی و روانی بالایی را برای فرد مراقب ایجاد می‌کند. اما از طرفی می‌تواند موقعیتی غنی از معنا و احساسات متناقض، بخصوص در شرایطی باشد که فرد مراقبت‌کننده‌، لحظات پایانی زندگی فرد محبوب را در کنار او می‌گذراند. مجموعه این مسائل باعث می‌شود که پس از از دست دادن فرد محبوب، سوگواری برای او از نظر روانی برای فرد مراقب بسیار پیچیده باشد.‌ از یک طرف فقدان فرد محبوب به دلیل رابطه‌ی تنگاتنگ با مراقب، دشوار تجربه می‌شود و از سوی دیگر، حذف شدن مسئولیت و زحمات مراقبت، باعث آسودگی‌ ذهنی و راحت‌تر شدن زندگی برای فرد مراقب می‌شود‌. این احساس معافیت و آسایش به دنبال مرگ فرد محبوب، میتواند باعث حس گناه برای مراقبان شود. از طرفی، نوع ارتباط بین فرد مراقب با فرد نزدیک از دست‌رفته، میتواند باعث پیچیده‌تر شدن فرآیند سوگ شود‌. بسیاری از اوقات نقش مراقب و حمایت‌کننده، به دلیل عدم دسترسی به گزینه‌ها یا افراد دیگر، به یکی از نزدیکان داده می‌شود که ممکن است رابطه‌ی دوست‌دارنده‌ای با فرد نیازمند مراقبت نداشته و انجام مسئولیت مراقبت از او را فشاری تحمیل‌شده و اجبار تجربه کند.

با در نظر گرفتن شدت و پیچیدگی سوگ برای کسانی که فردی تحت مراقبت خود را از دست می‌دهند، به آنها توصیه می‌شود که چند موضوع را در ارتباط با فقدانی که تجربه می‌کنند در ذهن داشته باشند:

احساس آسودگی پس از مرگ فرد محبوب طبیعی و قابل‌پیش‌بینی است؛ مراقبت از افراد در مراحل پایانی زندگی، فشار جسمی، عاطفی، مالی و اجتماعی سنگینی را برای فرد مراقب ایجاد میکند. در بسیاری از مواقع، نقش مراقب، زمانی برابر با یک شغل دوم یا بیشتر از یک کار تمام‌وقت را اشغال می‌کند و زندگی شخصی و حرفه‌ای فرد مراقبت‌کننده را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. این کاملا طبیعی و قابل‌پیش‌بینی است که تمام شدن این نقش با احساس راحتی و آسودگی همراه باشد، اما لازم است به یاد داشته باشید که احساس راحتی، چیزی تجربه‌شده در ارتباط با نقش مراقب است و نه در نسبت با فرد محبوب و عشق و‌ مراقبتی که برای او فراهم می‌کرده‌اید.

معنادار تجربه کردن مراقبت‌کنندگی و جای خالی آن؛ قرار گرفتن در جایگاه مراقب بخصوص برای مدت طولانی می‌تواند باعث ایجاد احساس معناداری و هویتی برای فرد شود که از دست دادن آنها در غیاب فرد محبوب بسیار دشوار تجربه می‌شود.‌ این احساس فقدان مضاعف در ارتباط با معنا و بخشی از هویت، می‌تواند قابل حل در صورت دریافت حمایت از دوستان و اعضای خانواده و کمک حرفه‌ای از متخصصان باشد.

فقدان نقش مراقب؛ علیرغم طاقت‌فرسا بودن نقش مراقب، به عهده گرفتن آن برای مدتی طولانی می‌تواند باعث ایجاد ریتم‌هایی در زندگی، مثل پختن غذا در زمانی مشخص، حمام بردن و تعویض لباسهای فرد محبوب و نزدیکی فیزیکی به او شود، که زمان و فضای قابل‌توجهی را در زندگی فرد مراقب اشباع می‌کند. از دست دادن ناگهانی فرد تحت مراقبت، بسیاری از مراقبان را با این سردرگمی مواجه می‌کند که زمان و فضای آزاد شده را چگونه پر کنند. فکر کردن به این شرایط پیش از مواجهه، و برنامه‌ریزی برای پر کردن آن با فعالیت‌های موردعلاقه یا نیمه‌تمام در زندگی، تطابق با آن را راحت‌تر خواهد کرد.

احساس موفقیت یا شکست؛ در کنار آمدن با واقعیت مرگ فرد محبوب، کسانی که مراقبت از آنها را به عهده داشته‌اند، احساسات مثبت و منفی نسبت به خود را گزارش می‌کنند. در سمت مثبت آنها ممکن است احساس به اتمام رساندن یک ماموریت و قوی‌تر شدن ارتباطشان با فرد از دست رفته را در دوران مراقبت از او، تجربه کرده باشند‌. در سمت منفی، باقی ماندن تصاویر دردناک از بیماری و مرگ فرد محبوب، یا احساس شکست در مراقبت کافی از او، وجود داشته باشد. چیزی که در این شرایط کمک‌کننده است یادآوری تلاشهای خود برای کمک به فرد از دست‌رفته، و دریافت کمک حرفه‌ای برای پرداختن به احساسات دشوار شکست، پشیمانی و نقص است.

احساسات متناقض نسبت به فرد از دست‌رفته؛ بسیاری از اوقات مراقبان، رابطه‌ی پیچیده‌ای با فرد از دست‌رفته داشته‌اند که آنها را با آمیزه‌ای از احساساتی مثل غم، خشم، و پشیمانی از نداشتن رابطه‌ای بهتر، پس از مرگ فرد محبوب مواجه می‌کند. احساسات متناقضی که در صورت به کلام در آمدن در محیط امن و معتبر شدن، قابلیت تلفیق و حل و فصل در طول زمان دارند.

دریافت حمایت اجتماعی؛ مطالعات نشان می‌دهند که حمایت اجتماعی نقش کلیدی در کمک به افراد برای کنار آمدن با سوگ، به ویژه در موارد پیچیده‌ی آن ایفا می‌کند. حمایتی که فراهم شدن آن نیاز به جستجو از سوی فرد سوگوار و همچنین توجه اطرافیان به واقعیت نیاز او به دریافت مراقبت دارد.

منبع: کانال تلگرامی علی نیک‌جو «روان‌پزشک- روان‌درمانگر تحلیلی»

چگونه در بوستون خشونت جوانان را ۷۹ درصد کاهش دادیم؟ (ویدئو)

کشیش «جفری براون» یک متخصص در کاهش خشونتِ جوانان و دار و دسته‌های شهری، و ایجاد ائتلاف است. او در این ویدئو از این می‌گوید که چطور آرمان ابتدایی او برای داشتن یک کلیسای بزرگ با اعضای زیاد، بدل به کار در میان جوانان شهری شد و او را به گشت و گذارهای شبانه در محلات پر خطر کشاند.

کادر درمان؛ كارگرانی محروم از قانون کار (نوشته)

نویسنده: دکتر بابک خطی؛ طبیب و فعال اجتماعی

هرچند درصد اندکی از جامعه‌ی پزشکی مثل همه‌ی صنوف دیگر از درآمد بالایی برخوردار است، این یادداشت قصد دارد به بدنه این جامعه بپردازد که از قضا بار اصلی درمان کشور را نیز به دوش‌ می‌کشد.
اکثریتی که نه مطب و نه سهام بیمارستان دارد و درصدی از این بدنه که مطب داری می‌کند نیز زیر فشار ابربیمارستان‌ها و بدعهدی بیمه‌ها در حال ورشکستگی و نابودی قرار دارد.
اکثریتی که به صورت روزمزد یا درصدی بدون هرگونه قرارداد مشخص یا تحت قراردادهای استثماری مثل ماده ۸۸ در بیمارستان‌ها و درمانگاه‌ها مشغول به کار هستند.قراردادهایی که فاقد هر گونه مزایا یا پوشش بیمه ای بوده، اساسا به عنوان تضمینی برای اخراج راحت و بدون دردسر نیروی کار طراحی شده‌اند.

ماه‌ها حقوق معوقه کادر درمان طرحی و غیر طرحی در بیمارستان‌های دولتی و خصوصی، درآمد بسیار پایین پزشکان رزیدنت که کار تمام وقت آنها در بیمارستانها حتی رسما “کار” محسوب نشده، تنها کمک هزینه تحصیلی ناچیز و موهن زیر خط فقر بدان تعلق می‌گیرد، قراردادهای ساعتی ظالمانه برای گرداندن بخش‌های بیمارستان‌ها و مراکز درمانی اعم از  اورژانس، مراقبت ویژه و..‌.  تنها قسمتی  از مشکلات این بدنه اصلی و اکثریت تحت فشار است.
اکثریتی که تحت پوشش هیچ نوع بیمه‌ای نبوده، از حداقل امنیت شغلی و آسایش خیال برای آینده محروم هستند.

در ادامه این شرایط نابسامان نیز، در حالی‌که طبق تبصره یک ماده ۵۱ قانون کشوری کار، حداکثر ساعات کار کارگر ۴۴ساعت در هفته و ۱۷۶ ساعت در ماه است، بسیاری از پزشکان دستیار، مجبور به بیش از ۳۰۰ ساعت کار موظف در ماه هستند.
در حالی که طبق ماده ٥٤ قانون کار یک کارگر نباید بیش از ۱۵ ساعت در شبانه روز کار مداوم انجام دهد، بسیاری از کادر درمان و خصوصا پزشکان مجبور به انجام ۲۴ یا حتی ۳۲ ساعت کار مداوم و پشت سر هم بدون یک لحظه استراحت هستند.
در حالی‌که طبق ‌تبصره يك ماده ۱۳ قانون کار، مطالبات کارگر جزو دیون ممتازه بوده، در اولویت پرداخت و تسویه حساب قرار دارد، پرداخت حقوق کادر درمان با ماه‌ها تاخیر همراه است.

باید اذعان نمود که زمانی که فشار اقتصادی به جامعه‌ای وارد می‌گردد، تا زمان حل مساله، این فشار باید به تناسب بین طبقات مختلف جامعه تقسیم گردد. اما در عمل مدیریت و سهامداران مراکز درمانی و بیمارستانهای به ویژه خصوصی برای تداوم سود قبلی، فشارهای اقتصادی جاری را به سمت ضعیفترین حلقه یعنی بدنه کادر درمان اعم از پزشکان، پرستاران، تکنیسین‌های اتاق عمل و آزمایشگاه و ….هدایت می‌کنند. آنها به کمک لابی‌های قدرتمند و در جهت تداوم استثمار این نیروهای بی‌جیره و مواجب هرگونه اعتراض و مطالبه‌گری در مورد حقوق بدیهی چون داشتن قرارداد کاری و پوشش بیمه‌ای را به شدت سرکوب می‌کنند و اجازه نمی‌دهند در چنین مواردی اطلاع رسانی انجام گردد وحتی باریکه نوری به این تاریکخانه‌ی استثماری تابیده شود.

بنابراین در واقعیت امر، قسمت عمده بار درمان کشور بر دوش کارگران روزمزدی است که حتی از داشتن مرخصی استعلاجی و استحقاقی هم محروم هستند و هر روز غیبت آنان معادل بدون حقوق بودن است و هیچ یک از مواد قانون کار کشور شامل حال آنان نمی‌شود.
افرادی با مسوولیت فراوان در امر خطیری چون درمان و سلامت انسان‌ها که فاقد حداقل‌های امنیت شغلی بوده، درصورت بیماری، از کارافتادگی یا مرگ هیچ‌چیز به آنها و خانواده‌هایشان تعلق نخواهد گرفت.

بنابراین نشان دادن تصویر غیرواقعی از کلیت کادر درمان، بازی غیرمنصفانه رسانه‌های زرد تحت تاثیر بیمه‌هایی است که می‌خواهند از انجام وظایف خود در تامین هزینه‌های درمان مردم شانه خالی کنند و آن را از جیب کادر درمان پرداخت نمایند.
بیمه‌هایی که وظیفه تامین قسمت اعظم (حداقل ۷۰ درصد) هزینه واقعی درمان بیماران را دارند، اما برای تداوم خاصه خرجی‌ها و پوشش سوءمدیریت و اتلاف منابع خود، به تعرفه‌های غیرواقعی متوسل شده از ایجاد تقابل مصنوعی بین جامعه پزشکی و مردم ارتزاق می‌کنند.

جملگی موارد ذکرشده مشکلات روز و دارای فوریت جامعه پزشکی است که اگر تدبیری برای آن اندیشیده نشود، به دست کشیدن اجباری و گسترده این جامعه از امور درمانی و مشغول شدن به کارهای دیگر یا مهاجرت (بخوانید فرار از سر استیصال) خواهد انجامید و دیری نخواهد پایید که نه تخصص‌های اصلی و پایه‌ای در کشور وجود دارند و نه ساده‌ترین اقدامات تشخیصی و درمانی در مراکز درمانی قابل  انجام دادن است. روزهای تلخی که از تاسف ساختگی و اشک های دروغین هیچ کاری ساخته نیست.

منبع: کانال تلگرامی تجویز منطقی دارو

درس‌های الیزابت کوبلر راس برای ماندن، رنج‌کشیدن و مراقب بودن! (نوشته)

نویسنده: دکتر مرتضی کریمی

رتبه‌ام در کنکور سراسری ده شده بود. دلم از زمین و زمان گرفته بود. باید می‌رفتم. اینجا هیچ چیز راضی‌ام نمی‌کرد. ارشد جامعه‌شناسی را تازه شروع کرده بودم. دانشگاه، در ایران، هرچه بالاتر می‌روی ناامیدکننده‌تر است. از موضوع انتخابی‌ام برای تز ارشد می‌شد فهمید چقدر حالم گرفته بود. مرگ! می‌خواستم در جهانِ «هادس» باشم؛ جهان مردگان!

در این مقطع از زندگی‌ام بود که با کوبلر راس آشنا شدم. استاد دانشگاهی که در آمریکا، معروف است به بانوی مرگ. کوبلر راس حدود ۵۰ سال با بیماران محتضر زندگی کرد و از مهمترین و اولین کسانی است که مرگ را به عنوان یک مساله‌ی آکادمیک وارد علم روانشناسی کرد. او در سوئیس زاده شد. سوئیسی که در زمان جنگ جهانی دوم جزیره آرامش بود. او شاهد بود که خانواده‌های بی‌شماری شناکنان خود را به سوئیس می‌رساندند. برخی مسلما موفق نمی‌شدند تا از آب رد شوند، و بعضی‌هایشان که موفق به این کار ‌می‌شدند خانواده‌هایشان را پشت سر جا می‌گذاشتند. آنها یا مرده بودند یا قرار بود به اردوگاه‌های کار یا اتاق‌های گاز برده شوند.

کوبلر راس که بیشتروقت خودراصرف مراقبت از مجروحین در سویس کرده بود، بعد از اتمام جنگ ساک خود را پر از لوازم پزشکی کرده و به اروپای ویران شده رفت. به عنوان آشپز، سقف‌زن و نجار کار کرد و درمان‌گاه‌های معالجه حصبه را راه انداخت (که خودش هم حصبه گرفته و تا پای مرگ رفت). او به هشت-نه کشور اروپایی سفر کرد و همراه کولی‌ها از مرز لهستان به روسیه رفت. به یکی از بدترین اردوگاه‌های جنگی؛ مژدانک. جایی که هنوز بوی لاشه‌های سوخته شده به مشام می‌رسیده است. در آنجا با دختری یهودی آشنا شد که از اردوگاه جان سالم به در برده بوده، اما اعضای خانواده‌اش به دست نازی‌ها کشته شده بودند؛ تمام اعضای خانواده‌اش! دختر جوان اما در آنجا حاضر شده بوده تا به سربازان زخمی آلمانی کمک کند.

کوبلر راس می‌گوید؛ «در طی سال‌ها، رنج باعث نشده بود که او کینه‌توز و بدخلق شود، بلکه دردها و شکنجه‌ها به او این آگاهی عظیم را داده بود که این دنیای ضد انسانی بیش از پیش به انسانیت نیاز دارد». کوبلر راس، که خود نمونه‌ی دیگری از همین آدم‌هاست می‌‌گوید، «در بحبوحه رنج بود که هدفم را پیدا کردم. آنجا در اوج فقر، تنهایی و رنج بود که من بهتر و بیشتر از همه عمرم، چه قبل و چه بعد از آن زندگی کردم».

وقتی می‌دیدم که کوبلر راس، در آن شرایط دردناک، نه تنها که دوام آورده بود، بلکه بهترین روزهای زندگی‌اش (بیشتر و بهتر!) را در آنجا، در اوج فقر و رنج و تنهایی سپری کرده بود، و حتی هدف‌اش را در همین روزها و در همین شرایط پیدا کرده بود، فهمیدم که باید چه کار کنم. مطالعاتم را از مطالعات فلسفی و نظری و کتابخانه‌ای به سمت بیماران محتضر در بیمارستان امام خمینی بردم. هنوز تجربه کار کردن و زندگی کردن در طول آن دو سال با بیماران محتضر به من امید و زندگی می‌دهد.

بعد از دو نوشته اخیرم در نقد مهاجرت، چک و لگدهای زیادی خورده‌ام. اما خیلی‌ها هم نوشتند که حرف دل آنها را زده‌ام، و با این نوشته‌ها اشک توی چشم‌هایشان جمع شده است. راستش را بخواهید من می‌توانم خودم را جای کسانی بگذارم که از ایران می‌روند اما نمی‌توانم آنها را به تمامی درک کنم، و البته برعکس. هیچ چیز برایم به اندازه رنج کسانی که نمی‌توانند از ایران بروند واقعی و جدی نیست. و می‌دانم که اگر کسانِ دیگری، در شرایطی که اوضاع هنوز انقدرها هم خراب نبود، از ایران نمی‌رفتند،‌ امروز این مردمان کمتر رنج می‌کشیدند، و البته آنها که چمدان‌هایشان را بسته‌اند دلایل بیشتری برای ماندن و جنگیدن داشتند.

بله می‌شود، از ایران رفت. به هر بهانه‌ای. به بهانه نداشتن کار و اعتبار و احترام، یا به بهانه داشتن افکار جهان وطنی و… اما می‌شود به هر بهانه‌ای هم ماند. امروز، نه فردا این درختِ پیر، این خاک بی‌آب، این تنِ رنجور نیاز به ماندن و مراقبت کردن دارد… کوبلر راس وقتی به دنیا آمده همه را ناامید کرده است. چون فقط یک کیلو و نیم وزن داشته. اما او زنده ماند و یکی از مهمترین افراد قبیله من، و یکی از مهمترین روانشناسان دنیا شد. خودش می‌گوید: «هیچ کس توقع نداشت من زنده بمانم و اگر عزم و اراده مادرم نبود، زنده هم نمی‌ماندم. او از ته دل اعتقاد داشت که حتی نوزادان بسیار کوچک هم می‌توانند زنده بمانند به شرط آنکه مراقبت‌های عاشقانه فراوان دریافت کنند». من بعید می‌دانم با جا گذاشتن خاک، خانواده و مردمم در اینجا، آن طرف آب بتوانم بیشتر و بهتر زندگی کنم!

منبع: کانال تلگرامی تجویز منطقی داور

دیدگاهتان را بنویسید