نامهی یار غریزیام
محبوبم از سفر بازگشت
در من نگریست و گفت: تو مردهای.
و شب را گذراند
درحالی که در مزرعههای من میتاخت
و گنجشکان مهاجر را صدا میزد
و شاخههای مرا با شبنم مهربانی و جنون
آب میداد.
سپیدهدمان
گلهای سرخ من، با گرمی و نور شکفتند
وگنجشکان به شاخسار من بازگشتند
و درختانم جوانههای شفاف و زرین درپوشیدند
آنگاه، یار نفسی برآورد
دلتنگ
که:
«باید بروم!»
نامهی وفاداری به یاسمنها
به من بیاموز
چگونه عطر، به گل سرخش باز میگردد
تا من به تو باز گردم
مادر!
به من بیاموز
چگونه خاکستر، دوباره اخگر میشود
و رودخانه، سرچشمه
و آذرخشها، ابر
و چگونه برگهای پاییز دوباره به شاخهها
باز میگردند
تا من به تو باز گردم
مادر!
آنگاه که صدای تو را میشنوم
میپندارم
که میتوانم دیگر بار از تو شعلهور شوم
و بر مدخل کشتزارانت،
بارها و بارها جان دهم
اینجا هر آنچه برای من آزار دهنده باشد
یافت نمیشود.
مرا آن خیابانهایی میآزارد
که دیگر باز نخواهندگشت
و چهرههایی که چهرههایی دیگر
پوشیدهاند.
و داستانهای عاشقانهای که ندانستم
چگونه آنها را بزیم
و نتوانستم آنها را چونان مومیایی
درون صندوقهای پنهان خاطرات
نگاه دارم
پس آنان نیمهجان
در اعماق روانم سرگردانند
و من بیهوده میکوشم
که آنها را کاملاً از یاد ببرم
یا به تمامی به یاد بسپارم.
به راستی آیا من آن یار را
دوست داشتهام؟
از دست دادهام؟
آیا ممکن بود، من
کودکانش را به دنیا بیاورم؟
آه… مرا آن تابوتهایی شکنجه میکنند
که به یکباره، در جشنی بزرگ
به خاکشان سپردم
بیمناک، بر این گمان
که همه چیز در آنها مرده است
و هرگز و هرگز ندانستم
که مدفونشدگان در تابوتها
براستی مرده بودند
یا نه زنده بودند؟!
زیرا من در تابوتها را استوار کردم
و روزگاری است که
کار تمام شده است!
هرآنچه مرا میآزارد
پیکری مهآلود دارد
و گلولهای که به سویش میگشایم
آن را میدرد
و تعویذهایش برایش
سودی ندارد.
هر آنچه مرا میآزارد
در حاشیهی حضور، پنهان است
و درکنارهی وهم
با حقیقت خویش حاضر است
ومرموز برکنارههای زخم ناشناخته و ژرف
ایستاده است
زخمی که من، خود، آن را برای خویشتن
با خنجر ابداع کردهام
و بر آن حروف نخست نامم را
کندهام
چونان که بر درختان بادام و انجیر
در روزگاران گذشته به یادگار
میکندم
رخسار یاران گذشته
چهره به چهره
به سانِ اوراق دفتری در باد
از برابرم به سرعت میگذرند
هرگز نخواهم گذاشت
آتش
در کنارههایش
درگیرد.
(غمنامهای برای یاسمنها، غادة السَّمّان، ترجمهی دکتر عبدالحسین فرزاد، نشر چشمه، تهران، بهار 1377)