آسمان شب آبی تندی دارد و از ابرهای تکه شده‌ی سنگین‌بار پر شده است. ماه با شکمی نیمه بر آمده و با وقاری بی‌نظیر راه آسمان را می‌پیماید. گاه گاه از پشت ابری سر می‌زند و همه‌ی پهنای زمین را روشن می‌کند.در عظمت این نور و رو به این وسعت بی‌انتها، عنکبوت اما در گوشه‌ی تخته سنگ، کاری جز تنیدن تار نمی‌داند. از دل این برهوت بی‌انتها، خیمه‌هایی (شبیه نیزه‌هایی که آماده‌اند برای فرو آمدن بر دلی) دوش به دوش هم روییده‌اند. در خیمه‌ی او بوی نفس دم کرده می‌آید و تلاقی صدای خرناسی که از گلوها شنیده می‌شود رعب جنگل را به یاد می‌آورد.

:«ای جامه به خود پیچیده! برخیز…»

مرد دوباره از خواب می‌پرد… .

«…چه خواب بود خدایا که دوش من دیدم

کویر سوخته‌ای، آسمان شعله‌وری

به هر کرانه کمین‌گاه اهرمن دیدم…»

کسی نزدیک او چشمانش را برای لحظاتی باز می‌کند، می‌خواهد چیزی بگوید:«دارند می‌آیند… عجب رنگی دارد!»اما بعد آرام آرام چشمانش را می‌بندد و با همان چشمان و دهان نیمه‌باز دوباره به خواب می‌رود. گویی به ابدیت می‌پیوندد.

این چشم‌ها و دهان‌ها را وقتی بیدارند نیز بسیار تجربه کرده است: «این شما نبودید که برای من نامه نوشتید؟»

– «نه!»  و با همان دهان نیمه باز پشت سر او خزیدند تا خود را در او گم کنند. شبیه خمیرهایی هستند که خود را به دست ورزنده‌ای سپرده‌اند تا هر شکلی می‌خواهد به آنها بدهد و تا وقتی او امر کند در همان وضعیت می‌مانند.

نگاهشان می‌کند.

«چو مرغ  بی پر و بالی

که در قفس مرده‌ست

قیافه‌ها همه در خشکسالی جاوید

به رنگ خاربنان کویر افسرده‌ست..»

هر کدام رویشان به سویی است و اندیشه‌ای را نشخوار می‌کند. یکی رؤیای گنج می‌بیند، یکی کابوس مرگ، این دیگری به تسویه حساب‌های قومی می‌اندیشد و آن دیگری به حکومت و قدرت. اما همه‌شان وجه شکمی مشترکی دارند؛ از آخور حرام پر شده‌اند.

نسیم خنکی آرام به درون خیمه می‌خزد، اما خیلی زود در میان نفس‌های دم‌کرده گم می‌شود.از جا بر می‌خیزد و به سمت روزنی که نسیم از آنجا می‌آید می‌رود.

ماه همچنان سنگین پیش  می‌رود.گویی تقدیر را کشان کشان با خود می‌برد. مرد آهی می‌کشد. دوست داشت همه‌ی آسمان یکسره با ابرها پوشیده می‌شد و زمین سر تا سر تاریک می‌شد، درست شبیه چیزی که از درون خود او می‌گذشت.تاریکی در سکون… .

دوردست ناپیدا را می‌نگرد. سپاهی بزرگ در راه است با نویدهای بزرگ. برایش مژده‌ی حکومت ری را خواهند آورد؛ کافی است یکی دو روز دیگر در برابر احساسش صبر کند. پس از آن … بزرگ خواهد شد. یک شبه ره صد ساله را می‌پیماید. فرزندانش از هیبت چنین پدری به خود می‌بالند. از هر جا که رد می‌شود چشم‌ها و دهان‌ها خیره به او می‌مانند.

اما… تصویر چشم‌ها و دهان‌های نیمه‌باز دوباره برایش تداعی می‌شود. همه‌ی تنش داغ می‌شود… .

«زنهار از این نسیمک آرام!

وین گاه گه نوازش ایام!

بیهوده خنده می‌زنی، افسوس!

بفشار در رکاب خموشی پای درنگ را.»

با گام‌هایی که به سختی روی زمین کشیده می‌شود به سمت تخته سنگ می‌رود. باد چند ضلعی‌هایی را که عنکبوت همه‌ی رؤیاهایش را در تارهای آن تنیده بود از هم دریده است. عنکبوت به تاری آویزان است و با آن تاب می‌خورد. کابوس باد را می‌بیند و به این می‌اندیشد که همین چند تار باقی‌مانده را حفظ کند. باد در جستجوی روزنی از میان خیمه‌هاست تا از آنجا به میان خواب مردی رود، بی‌آنکه به وحشت عنکبوت توجه کند.

صدای سم اسبان سپاه ابن سعد را می‌شنود که لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شوند. کار را تمام خواهند کرد. جنگ را آغاز می‌کنند  و اگر مقاومت کند و آنها بویی از مخالفتش ببرند حتماً او را خواهند کشت. در این صورت چه هدر رفتن بیهوده‌ای خواهد بود. شبیه استخوانی است که تا وقتی پر مغز و ملات است سگان دورش را می‌گیرند و رهایش نمی‌کنند، اما همین که شکم‌هایشان از آن انباشته شد دورش می‌اندازند. چه کسی او را در هیبت استخوانی برای سگان در آورده است؟  طلبکارانه دور و برش را نگاه می‌کند، جز «خود» کسی را نمی‌یابد. «برای تو خواری همان بس که بمانی به ننگ» دوباره داغ می‌شود. حقارتی سنگین سینه‌اش را می‌فشارد. چیزی که سالها سبب هیبتش بود و با آن احساس امنیت می‌کرد حالا توهمی پوچ به نظر می‌آمد. وحشت همه‌ی وجودش را فرا می‌گیرد.

بی‌آنکه به مقصد فکر کند به راه می‌زند. در آن سوی این برهوت که گویی در هیچ نقطه‌ای قصد پایان یافتن ندارد، چند خیمه‌ی دیگر سایه به سایه‌ی هم در دل زمین آرام گرفته‌اند. کورسوی نوری از سوی آنان به چشم می‌خورد. حتماً مشغول گفت و گو با یکدیگرند یا شاید در تلاش برای پایان بخشیدن به گریه‌ی کودکی که مسلخ را زود هنگام تجربه می‌کند. شاید هم کسی قرآن می‌خواند. در این شب، در آن خیمه، در اندیشه‌ی تو چه می‌گذرد؟

دیروز را به یاد می‌آورد… رو به رویت ایستاده است. آنها می‌گفتند که تو به حرص حکومت و برای ایجاد اختلاف برخاسته‌ای. وقتی تو را دید و حرف‌هایت را شنید به نظرش می‌آمد که  این، دروغی رسواست. اما او  هر گاه می‌خواست از فکر کردن به اشتباه خودش فرار کند به این خیال پناه می‌آورد که شاید هم… .اینگونه آن خیال دروغ پروار شد، بزرگ شد تا آنجا که خودش هم باورش کرد. حالا  هم به طرز وسواس‌گونه‌ای در گوشش زمزمه می‌کرد و نمی‌گذاشت صداهای دیگری که انگار می‌خواهند چیزی به یادش بیاورد را بشنود. عاقبت چشم از نگاهت می گیرد و می‌گوید:      

:«من مأمورم که شما را نزد عبیدالله ببرم. خدا را در مورد جان خویش به یادت می‌آورم که اگر بجنگی کشته خواهی شد.»

عرق سردی بر پیشانی‌اش می‌نشیند. احساس می‌کند از درون ذره ذره می‌سوزد و هوای این صحرا را بسیار سرد می‌یابد. کاش می‌شد آن خودی که این گونه انتخاب کرده را از هستی‌اش بیرون کند و آن را در جایی دوردست که دست هیچ حیوانی به آن نرسد رها کند. چیزی در درونش وقیحانه لبخند می‌زند و به او نزدیک‌تر می‌شود. همان خودی است که از او کینه به دل گرفته است که حالا بزرگتر می‌نماید و به او شبیه‌تر شده است. یادش می‌آید که این صحنه را بارها و بارها تجربه کرده است. احساس پیری و فرسوده شدن می‌کند. همچون مردابی است که گیاهان هرز همه جایش را فرا گرفته‌اند و اجازه‌ی جاری شدن را به او نمی‌دهند. زانوانش سبک می‌شوند و احساس کرختی در جای جای تنش راهی پیدا می‌کند و در آن نفوذ می‌کند. خودش را روی تن تخته‌سنگ رها می‌کند. گویی عنکبوت هم به او پوزخند می‌زند. دستش را تا نزدیک چندضلعی‌ها پیش می‌برد. عنکبوت می‌ترسد. خانه‌اش را می‌گذارد و  به سرعت در میان سنگ‌ها گم می‌شود. دوباره احساس داغی می‌کند… .

در آسمان خبری از ماه نیست و ابرها نیز هر کدام به سویی گریخته‌اند. صبح اما، آرام آرام از راهی دور سر می‌زند و رفته رفته رنگ‌ها را تغییر می‌دهد. وقتی که وسعت شب همه‌ی دشت را فرا گرفته همه‌چیز این صحرا مبهم و دهشتناک است. باید مراقب بود که پایت به سنگی گیر نکند و بوته‌ای ناخودآگاه زخمی‌ات نکند. اما در رنگی آمیخته که صبح رفته رفته در آن غلظت می‌یابد زبان طبیعت جور دیگری سخن می‌گوید. سنگ از قرار و اطمینان در زمینه‌ای بی‌انتها می‌گوید و بوته از استحکام ریشه‌هایش در صحرایی بی آب و علف. آفتاب که می‌آید طپش باز هم بیشتر می‌شود. تخته‌سنگ گویی در انتظار نشسته تا مسافری از راه برسد و از هم‌نشینی با او اندکی بیاساید و بوته سایه‌اش را روی زمین خشک پهن می کند تا مسافر از خنکایش بنوشد و با شوقی دوباره به «راه»بزند.

«سفر ادامه دارد و شب از کناره می‌رود

گریوه‌ها و دشت‌های رهگذر

دوباره شکل یافتند و روشنی

که آفریدگار هستی است

دوباره آفریدشان»

احساس خستگی بی‌نهایتی می‌کند. گویی تمام شب را یکنفس دویده است. دایم پایش به سنگی گیر کرده و خارها زخمی‌اش کرده‌‌اند. اما حالا روبه‌روی صبحی که هر لحظه غلیظ‌تر می‌شود و آشکارتر می‌کند ایستاده است. حالا چیزی به جز در خود پیچیدنی فرساینده و پس از آن شرمی سنگین در او بیدارشده است. دوست دارد به «راه» بزند… .

«من آن نیم که بودم

این لحظه دیگرم

در خویش می سرایم

دریا و صبح را»

با انبوهی از اوهام کین‌آلود و خسته از راه رسیدند. مأمور بودند که نگذارند پیشتر روی و اگر قصد مقاومت کردی شمشیر برکشند. به یارانت گفتی به آنان و اسبانشان آب بدهند و خود نیز پیشاپیش آنها به یاریشان شتافتی.

«ناگاه، ترکید بغض تندر

در صبر ابرها

پاشید خون صاعقه

بر سبزه‌ی جوان»

صدای تاختن سم اسبان را بر قلب خود می‌شنود. برمی‌خیزد؛ خود را بین بهشت و جهنم مخیر می‌بیند. در انتهای این راه تو ایستاده‌ای چشم به راه… .

اذان می‌گویند …

:«نمازت را با ما می‌خوانی یا با سپاهیانت؟»

«در لحظه‌ای که کج شد فریادها همه

در زیر ثقل شب

ناگاه برگ لاله برون آمد از محاق

آن‌گاه

دید

مشتی طلوع کامل بر آبها روان»

مرد پاسخ می‌دهد: «با شما!» و شهادت می‌دهد که جز بهشت را نخواهد گزید… .

و اسبش را پی می‌کند.

تا طلوع خورشید راهی نمانده است… .

 

دیدگاهتان را بنویسید