You are currently viewing «برگ‌هایی از تاریخ» (مجموعه شماره 11)

مشکل لاینحل[1]

«در قرون وسطی اروپا به راستی در ظلمت و تاریکی فرو رفته بود. پرستش عقاید گذشتگان از هرگونه تحقیق و پژوهش تازه جلوگیری می‌کرد. مردم تصوّر می‌کردند که حیوانات در اختیار شیاطین هستند و مطالعه درباره‌ی گیاهان نیز نباید مرسوم شود. در حوزه‌های علمی و مراکز تدریس علوم فقط کتاب‌های گذشتگان را می‌خواندند و مشاهده و آزمایش کار درستی شناخته نمی‌شد و اگر در هنگام بحث درباره‌ی گیاهان و جانوران دانشجویی روش تحقیق و مشاهده را پیشنهاد می‌کرد با اعتراض استاد و سایر دانشجویان مواجه می‌گشت:
«در سال 1342 میلادی در یکی از حوزه‌های علمی بین شاگردان حاضر در آن حوزه جدالی درباره‌ی تعداد دندان‌های اسب در گرفت. در این جدال که سیزده روز طول کشید، شاگردان بارها به گفته‌ها و نوشته‌های پیشینیان خود مراجعه کردند، ولی مشکل آن‌ها لاینحل باقی ماند و در هیچیک از گفته‌ها و آثار گذشتگان نتوانستند به تعداد دندان‌های اسب پی ببرند. بالاخره در روز چهاردهم یکی از شاگردان جوان و تازه کار پیشنهاد کرد که برای حل مشکل، دندان‌های یک اسب را بشمارند. این پیشنهاد چنان دیگران را برانگیخت که بر سر و روی او ریختند و پس از تنبیه، او را از حوزه‌ی خود بیرون انداختند و مدّعی شدند که شیطان در جسم او حلول کرده است. بالاخره چون نتوانستند برای مسئله جوابی پیدا کنند، فتوا دادند که چون از پیشینیان قولی یا نوشته‌ای ندارند، این مشکل لاینحل باقی ماند!» [2]

کلیدواژه: قرون وسطا، عقل، سنّت پرستی، روان‌شناسی محافظه‌کاری

رنج بی‌پایان بردگان سیاه‌پوست

تاریخ جهان هیچ مصیبتی را بدتر از برده‌فروشی به یاد ندارد. برده‌فروشی نشان می‌دهد که انسان وقتی در گرداب پول‌پرستی و راحت‌طلبی افتاد به هر عمل شرم‌آوری دست می‌زند؛ همنوعان خود را اسیر می‌کند و آن‌ها را به صاحبان زور و زر می‌فروشد. داستان برده گرفتن از آفریقا و بردن بردگان به قارّه‌های دیگر جهت فروش، داستانی اندوه‌بار و شرم‌آور است. در حالیکه خداوند همه‌ی انسان‌ها را آزاد آفریده است، برده‌فروشان عدّه‌ای را اسیر می‌کردند تا آنان را به خدمت انسان‌های دیگر بگمارند. اولاده آلویی یانو، برده‌ای که در سال 1789 خاطرات خویش را نگاشته است، درباره‌ی رنج سیاهان اسیر در کشتی‌های حامل بردگان می‌نویسد:
«وقتی به ساحل رسیدم اوّلین چیزی که به چشمم خورد کشتی بزرگی بود که در انتظار محمولاتش بود. وقتی مرا به روی عرشه بردند جمعیّتی از سیاهان گوناگون را دیدم که به یکدیگر زنجیر شده بودند. قیافه‌ی هر یک از آن‌ها بازگوی غم و افسردگی بود. مرا خیلی زود به سوراخ ته کشتی فرستادند و آن‌وقت چنان بوی گندی به مشامم خورد که تاکنون در زندگی‌ام حس نکرده بودم. نزدیکی برده‌ها به یکدیگر و گرمای هوا به ازدحام داخل کشتی می‌افزود. کشتی آنچنان شلوغ بود که به سختی می‌شد جُم خورد، و این‌ها تقریباً ما را خفه کرده بود. این وضعیّت اسفبار با حرکت زنجیرها، که حالا دیگر به جایی بند نبود، بدتر شد. به این باید کثافت لگن‌ها را نیز افزود که از آن برای رفع حاجت استفاده می‌کردند. بچّه‌ها داخل این لگن‌ها افتاده، تقریباً خفه می‌شدند. جیغ زن‌ها و ناله‌ی افراد محتضر و مشرف به مرگ منظره‌ای مخوف و باورنکردنی به وجود آورده بود…» [3]

کلیدواژه: برده‌داری، عدل و ظلم، آزادی

حکومت دیوانه‌ها

«آقای «ح.ن.» (حسنعلی نصرالملک) که از وزرای معروف و از آزادیخواهان ایران است می‌گوید: از طرف دولت قاجار، علاءالدّوله به بوشهر برای ملاقات و پذیرایی یکی از سفیران خارجی می‌رفت و من به عنوان منشی و مترجم با او همراه بودم. در مراجعت از این سفر، در فارس جلوی یک دهکده مردم به استقبال علاءالدّوله بیرون آمده بودند. در آن میان ضعیفه‌ای که کودکی در آغوش گرفته، چادری بر سر داشت، پیش آمد و عریضه‌ای به علاءالدّوله داد. علاءالدّوله به مکتوب نگاه کرد. بی‌درنگ اسبی را که سوار بود بر ضعیفه راند و آن بدبخت را با کودکش در زیر دست و پای اسب گرفت و خرد کرد. ما همه مات و مبهوت شدیم!
در منزل بعد از ایشان پرسیدم که علّت این کار چه بود؟ مشارٌالیه گفت: عریضه‌ای داده بود که یکی از مأمورین دولت شوهر و پسرش را کشته و مالشان را برده است. من او را تنبیه کردم تا دیگر کسی جرأت نکند از مأمور دولت شکایت کند!» [4]

کلیدواژه: عدل و ظلم، حکومت، انتقاد

بگذار آن حسودان هر چه می‌خواهند بگویند

«تا نیمه‌ی دوّم قرن نوزدهم پزشکان از وجود میکرب‌ها آگاه نبودند و همین امر، اکثر اعمال جرّاحی را سرانجام با شکست مواجه می‌ساخت. در قرن نوزدهم مردان بزرگی چون پاستور، لیستر و سیمل وایس درصدد یافتن علل عفونت و چگونگی مبارزه با آن بودند. معمولاً پس از عمل جرّاحی بیمار برای چند روزی خوب بود و امید سلامت کامل او می‌رفت، امّا در بیشتر موارد این بهبودی چند روزی بیش طول نمی‌کشید. به تدریج محلّ بخیه‌ها متورّم می‌شد و آثار چرک و عفونت در اطراف آن‌ها پدیدار می‌گشت. مدّتی بعد زخم‌های عفونی تبدیل به قانقاریا می‌شد. در این گونه موارد پزشکان مجبور می‌شدند عضو فاسد شده را فوراً قطع کنند و این کاری بود که اغلب به مرگ بیمار منجر می‌شد.
در قرن نوزدهم پزشکانی چون جوزف لیستر و سیمل وایس تحقیقات و پژوهش‌هایی را برای درک و شناخت علل این عفونت‌ها آغاز کردند. در میان این پزشکان، سیمل وایس سرنوشتی عجیب داشت. او پزشک یکی از زایشگاه‌های شهر وین بود و از مرگ برخی از زنان، ‌مخصوصاً آن‌ها که با عمل جرّاحی (سزارین) وضع حمل می‌کردند، سخت رنج می‌برد. او پس از یک سلسله آزمایش‌ها متوجّه شد که مرگ اکثر آن مادران به علّت ایجاد عفونت‌ها در محلّ بخیه‌هاست و این عفونت‌ها نیز به علّت وجود باکتری‌ها و میکرب‌ها می‌باشد. از همین رو سخنرانی‌های بسیار در سالن کنفرانس زایشگاه تشکیل داد و با ذکر مدارک و شواهد، علل عفونت‌ها را شرح داد و راه‌هایی برای جلوگیری از این عفونت‌ها پیشنهاد کرد. امّا همکاران سیمل وایس به جای پشتیبانی از این پیشنهادها به مسخره‌ی او پرداختند و حتّی چند جرّاح سنّت‌گرا او را دیوانه نامیدند. سیمل وایس به آزمایش‌های خود ادامه داد و در نظریّات خود پای فشرد. او در یکی از یادداشت‌های خود نوشت: بگذارید آن مردان حسود هرچه می‌خواهند بگویند. من حتّی اگر بتوانم از درد یک بیمار بکاهم و یک انسان را نجات دهم برایم کافی است.
امّا حسودان بیکار ننشستند. آن‌ها تبلیغات شدیدی را بر ضدّ سیمل وایس آغاز کردند و حتّی از دولت خواستند که جرّاح انساندوست را به تیمارستان بفرستد. مأموران دولت، سیمل وایس را دستگیر کرده، به تیمارستان بردند. سیمل وایس حتّی در تیمارستان نیز با وسایلی اندک و محدود به آزمایش‌های خود ادامه داد. او در اندیشه‌ی یافتن مادّه‌ای بود که بتواند به وسیله‌ی آن باکتری‌ها را از بین ببرد.
سرانجام سیمل وایس از تیمارستان بیرون آمد، ولی دیگر او را به بیمارستان راه نمی‌دادند. او شخصاً در خانه به آزمایش‌های خود ادامه داد. در سال 1865 دکتر سیمل وایس به علّت آزمایش‌های مداوم با موادّ سمّی، مسموم شد و جان سپرد و شهید راه پزشکی شد.[5]
مدّتی از مرگ دردناک سیمل وایس نگذشته بود که لویی پاستور در فرانسه نتایج تحقیقات خود را درباره‌ی علل تخمیر منتشر ساخت. او در این تحقیقات فاش ساخت که گرد و غبار هوا شامل موجودات بسیار ریزی به نام میکرب است که در شرایط مقتضی به سرعت زیاد می‌شوند. پاستور این نکته‌ی مهم را نیز تذکّر داد که تخمیراتی که در آزمایشگاه او پدید آمد در هوای پاک و سرد قلّه‌های آلپ اتّفاق نمی‌افتد.
جوزف لیستر (1827ـ1912) جرّاح انگلیسی وقتی نتایج آزمایش‌های پاستور را مطالعه کرد، سرنخ اصلی کلّیه‌ی مسائل خود را یافت. سال‌ها گذشت و او نام سیمل وایس را نشنید، امّا ماجرایی شبیه به ماجرای او برای خودش در انگلستان اتّفاق افتاد. در آنجا نیز جبهه‌ای از پزشکان سنّتی برای مبارزه و تمسخر لیستر تشکیل شد؛ امّا لیستر نیز مانند سیمل وایس، بی‌اعتنا به آن کارشکنی‌ها و حسادت‌ها به آزمایش‌های خود ادامه داد. وی در بیمارستانی که کار می‌کرد از شیوه‌های تازه‌ای برای ضدّعفونی کردن محلّ جراحات و نیز هوای اتاق جرّاحی استفاده کرد. یکی از شیوه‌های او استفاده از اسید کاربولیک بود. نتایج استفاده از روش‌های جدید عالی بود. برای مدّت نُه ماه هیچ اثری از عفونت در بیماران زیر کنترل او پدید نیامد. تَرَک خوردگی‌های شدید و زخم‌های هولناکی که قبلاً پس از اعمال جرّاحی به وجود می‌آمدند دیگر دیده نشدند.
از آن به بعد فکر ضدّعفونی کردن آنچنان معمول شد که در همه‌ی بیمارستان‌ها روپوش‌ها، کلاه‌ها و دستکش‌های لاستیکی پزشکان و پرستارانی که در اعمال جرّاحی شرکت داشتند به دقّت ضدّعفونی می‌شد. انسان بر میکرب‌ها پیروز شده بود و این پیروزی مدیون کوشش، تلاش، فداکاری و پشتکار سه انسان بزرگ بود: سیمل وایس، پاستور و لیستر.» [6]

کلیدواژه: پزشکی، تاریخ علم، محافظه‌کاری، سنّت‌پرستی، مرگ

غذای خوب برای کوسه‌ها

اروپاییان در طول سال‌های متمادی به آفریقا می‌رفتند و سیاه‌پوستان را همراه با زن و فرزندانشان اسیر می‌کردند و به عنوان برده برای فروش به اروپا و آمریکا می‌بردند. بودکر طبیعی‌دان در کتاب خود به نام «زندگی سگ ماهی‌ها» حکایت زیر را که از دفتر خاطرات روزانه‌‌ی برده‌فروشی در سال 1820 استخراج کرده است، نقل می‌کند:
«سفر بسیار کسالت‌بار و ناگواری بود. طوفان سهمناکی برخاسته بود. از وزش بادی مخوف صد و ده رأس(!) از غلامان ما خفه شدند و ما ناگزیر همه را به دریا ریختیم. این باد لعنتی ده هزار پیاستر (پول نقره‌ای) به ما ضرر زد. برده‌داران همه متأسّف بودند و هر یک غصّه‌ی غلامان خود را می‌خورد. ناخدای کشتی غصّه نمی‌خورد، فقط خشمگین بود از اینکه چرا رنج بیهوده‌ای در حمل آن‌ها بر خود هموار کرده است. در آن دم پنجاه غلام دیگر خفه شدند و آن‌ها را نیز به دریا ریختیم. راستی چه غذای خوبی برای کوسه‌ها تهیّه دیده بودیم.»
یکی دیگر از برده‌داران نوشته بود:
«هوا طوفانی بود و از وقوع حوادث ناگواری خبر می‌داد. ناخدا معتقد بود که جای درنگ نیست و بایستی تصمیم عاقلانه گرفت. سرانجام مصمّم شدیم برای نجات کشتی کالاها را به دریا بریزیم.» [7]
آن کالاها سیصد نفر سیاه پوست بودند.

کلیدواژه: برده‌داری، عدل و ظلم، تاریخ، تاریخ اروپا، دوران مدرن

الهام از محیط

«شعری از ابن مُعتّز را برای ابن الرّومی خواندند که در آن، ماه نو را تشبیه کرده بود به زورقی سیمین که بار عنبر آن را سنگین کرده و در آبش فرونشانده؛ سپس او را ملامت کردند که «از اینگونه تشبیهات در شعر تو نیست» و ابن‌الرّومی در پاسخ گفت: ابن معتّز خلیفه است و خلیفه زاده، وقتی از زورق نقره‌ای و بار عنبر سخن می‌گوید، در واقع چیزهایی را وصف کرده است که در سرای او وجود داشته است؛ امّا من که یک شاعر ساده‌ی بینوا بیش نیستم، اینگونه چیزها را کجا دیده‌ام که یادشان بیاورم؟» [8]

کلیدواژه: شعر، طبقه اجتماعی، فقر

گواه صادق

«عَمروبن حُرَیث از طرف خلیفه به حکومت یمن تعیین گشت. پس از چندی مردمان یمن به خلیفه پیغام فرستادند که جناب فرماندار، تازه به دوران رسیده است و شب و روز را به تعیّش و کامرانی می‌گذراند! خلیفه بعد از بازجویی و اثبات صحّت گزارش، فرماندار یمن را احضار کرد. عمروبن حریث که خیلی به خود می‌بالید از خلیفه گله کرد که چگونه بدون گناه، سخن دشمنان را پذیرفته است؟ خلیفه اشاره به شکم برآمده‌ی فرماندار نمود و گفت: اتّفاقاً گواه همراهت آمده است.
عمروبن حریث که دانست خلیفه چه می‌گوید، مجدّداً اعتراض کرد و گفت: این فربهی نتیجه‌ی مستقیم خوش آب و هوایی یمن است.
خلیفه گفت: پس چرا این آب و هوا به مزاج بیوه‌زن‌ها و یتیمان یمن سازگار نیست؟» [9]

کلیدواژه: عدل و ظلم، حکومت

با اینهمه بده تا بنوشد

«پدرم آن مرد شیردل که همواره نوشخندی بر لب داشت،‌ پس از نبردی، شامگاه سواره در میدان جنگ می‌گشت. با او جز یک سوار کسی نبود. این سوار را در میان سربازان خود، چون دلیر و بلندبالا بود، از دیگران عزیزتر می‌داشت.
میدان جنگ از کشته پوشیده بود، و شب بر پیکر کشتگان پلاس سیاه می‌کشید. ناگهان از درون تاریکی صدای ضعیفی برخاست. صدای سربازی بود از سپاه درهم شکسته‌ی اسپانی که پیکر خون‌آلود خود را در کنار راه بر زمین می‌کشید و نالان و کوفته و نیمه جان می گفت: آبم بدهید، رحم کنید.
پدرم متأثّر شد. قمقمه‌ی خود را که از عرق نیشکر انباشته بود، از زین اسب جدا کرد و به سوار همراه خود گفت: این را بگیر و بدین مجروح مسکین بده تا بنوشد.
هنگامی که سوار بر سر مجروح خم شده بود، ناگاه آن مرد سنگدل با تپانچه‌ای که هنوز در پنجه می‌فشرد، پدرم را نشانه کرد و دشنامی داد. گلوله چنان از نزدیک سر گذشت که کلاه پدرم بر زمین افتاد و اسبش پهلو تهی کرد، امّا پدرم به سوار گفت: با اینهمه بده تا بنوشد.» [10]

کلیدواژه: اخلاق، ایمان، کینه، حقوق

قربان! خلاف به عرض رسانده‌اند

«محمّدعلی شاه برای خفه کردن صدای آزادی‌خواهان عناصر فاسد و دشمنان آزادی و مشروطه را احترام فراوان می‌کرد و به آن‌ها مقام بسیار می‌بخشید. یکی از این مقام‌پرستان مفاخرالملک بود که از نعمت سواد بی‌بهره امّا مردی سخت پول‌دوست و بیرحم بود و لذا از طرف شاه به حکومت تهران رسید.
مفاخرالملک از طرف شاه مأموریّت یافت که تمام تجّار و کسبه را مجبور نماید عریضه به حضور بنویسند و از مشروطه اظهار تنفّر کنند. مفاخرالملک به دستیاری ملک‌التّجار تهران مجالسی تشکیل داد و در آن‌ها از کسبه خواستند که در ضمن نوشتن عریضه‌ای به «خاکپای همایونی»، از وی بخواهند که به «غائله‌ی مشروطیّت» پایان دهد. کسبه‌ی دلیر و تجّاری که به مشروطیّت علاقه داشتند از امضای آن طومار خودداری کردند، امّا گروهی از ترس آن را امضا کردند. چند روز بعد مفاخرالملک هشتصد نفر از تجّار و کسبه را دعوت کرد که برای شرف‌یابی به حضور شاه آماده شوند. وی تلاش فراوان کردن که عدّه‌ی شرکت‌کنندگان زیاد باشد، امّا با وجود همه‌ی کوشش وی، عدّه‌ی شرکت‌کنندگان از نود نفر تجاوز نکرد.
ملک‌التّجار عریضه‌ای را که قبلاً تهیّه کرده بود، قرائت کرد. مضمون این عریضه چیزی جز تملّق و چاپلوسی نبود که در پایان آن «از خاکپای جواهرآسای قبله‌ی عالمیان» استدعا شده بود که برای همیشه از برقراری مشروطه و افتتاح مجلس شورای ملّی صرف نظر نمایند.
محمّدعلی شاه می‌خواست شروع به صحبت کند که ناگهان از میان کسبه فریادی به گوش رسید که گفت: آنچه حضور مبارک عرض کردند فقط نظر شخصی ملک‌التّجار بود. ملّت ایران مشروطه‌خواه است و اگر کسی به غیر از این حضور مبارک عرض کند، خلاف عرض کرده است.
این صدای حق‌طلبانه، فریاد میرزا ابوالقاسم اصفهانی بود که صدای آزادی‌خواهان ایران را بدون خوف و وحشت در دربار ایران منعکس نمود. فریاد او محمّدعلی شاه را سخت وحشت‌زده ساخت. رنگ از رویش پرید و مجلس در یک سکوت مرگ‌آسا فرورفت. شاه پس از یک دقیقه سکوت به خود آمد و برای آنکه گفته‌ی میرزاابوالقاسم در خارج انعکاس پیدا نکند، حرف او را نشنیده گرفت و آن جماعت را مرخّص کرد.» [11]

کلیدواژه: مشروطه، ظلم و عدل، ترس

درزی در کوزه افتاد

«به شهری مردی درزی (خیّاط) بود و بر در دروازه‌ی شهر دکّان داشت، و کوزه‌ای از میخی در آویخته بودی و هوس، آنش بود که هر جنازه‌ای که از شهر بیرون بردندی، وی سنگی در آن کوزه افکندی، و هر ماه حساب آن سنگ‌ها بکردی که چند کس را بردند، و باز کوزه تهی کردی و از میخ در آویختی و سنگ همی افکندی تا ماه دیگر. تا روزگاری برآمد. از قضا درزی بمرد. مردی به طلب درزی آمد. از مرگ درزی خبر نداشت. درِ دکّانش بسته دید. همسایه را پرسید که درزی کجاست که حاضر نیست؟ همسایه گفت: درزی در کوزه افتاد.» [12]

کلیدواژه: مرگ، غفلت

با همین لباس می‌آیم و با همین لباس خارج می‌شوم

«امام علی(ع) در هنگام ورود به شهری گفت:
دخلت بلادکم باثمالی هذه و رحلتی فان انا خرجت بغیر ما دخلت فانی من الخائنین.
من با همین لباس‌های کهنه و با همین مرکب وارد شهر شما شدم؛ اگر با چیزی بیش از این از شهر شما بیرون رفتم بدانید که در اموال خیانت کرده‌ام.» [13]

کلیدواژه: عدل و ظلم، حکومت، ساده زیستی

ابتدا گربه را از خانه بیرون کردم

«گویند یکی از مشایخ گربه‌ای داشت و هر روز از قصّاب محلّه گوشت‌پاره‌ای برای گربه می‌گرفت. روزی متوجّه شد که قصّاب کار خلافی انجام داده است. پس اوّل به خانه آمد و گربه‌ی خود را اخراج کرد و سپس به بازار رفت و امر شرع را بر قصّاب اجرا نمود. قصّاب گفت: من از فردا برای گربه‌ی تو چیزی نخواهم داد.
شیخ گفت: مطمئن باش که من تا گربه را از خانه بیرون نکردم، امر شرع را بر تو انجام ندادم.» [14]

کلیدواژه: عدالت، اخلاق، قضاوت

در ادبیات فارسی با نام محتسبان برخورد بسیار می‌کنیم. محتسب یعنی کسی که به حساب خلق می‌رسد و در مورد کارهای خلاف حکم می‌دهد و سازمان حساب و قضاوت را اداره می‌کند. محتسب در بعضی از دوران‌های تاریخ ما قدرت بسیار داشت. از شرایط محتسب آن بود که باید از مال مردمان چشم بپوشد و هدیه و رشوه‌ای از کسی نستاند. او کسی بود که باید بر کار بینوایان، قصّابان و حتّی طبیبان نظارت کند و نیز از احتکار مواد مورد احتیاج مردم جلوگیری کند و محتکران را به مجازات برساند.
محمّدبن محمّدبن احمدالفرسی در کتاب «معالم القربه فی احکام الحسبه» درباره‌ی محتسبان می‌نویسد:
«نخستین چیزی که محتسب بدان مکلّف بوده آن است که گفتارش با کردارش مخالف نباشد… و در رفتار و گفتار خدایتعالی را در نظر آرد و به نیّت خالص، رضای خدا را بجوید و در این مقام چنان شود که مهابت و جلالت او در دل‌ها افتد، و قول او را به سمع طاعت بپذیرند.» حتّی امرا و سلاطین نیز از دخالت این مقام در امان نبودند.
متأسّفانه در تاریخ ایران می‌خوانیم که بسیاری از محتسبان با سلاطین ظالم یک‌دل و یک‌زبان می‌شدند و به غارت خلق مشغول می‌گشتند. ادیبان و شاعران ایرانی در اشعار و آثار خود از فریب و ریای محتسبان درباری سخن بسیار گفته‌اند؛ امّا تاریخ از شجاعت، پاکی و تقوای محتسبان شریف نیز داستان‌ها دارد.

راهی را اصلاح کرد و یتیمی را پناه داد

«پیامبر فرموده‌اند: عیسی‌بن مریم(ع) از کنار گوری عبور کرد که کسی را که در آن گور بود عذاب می‌دادند. سال بعد از کنار همان گور گذشت و دید او را عذاب نمی‌دهند. عرضه داشت: پروردگارا! سال گذشته از کنار این گور گذشتم، صاحب آن را عذاب می‌دادند؛ امسال که از کنار این می‌گذرم عذابش نمی‌دهند.
خدای عزّوجلّ به او وحی فرمود که ای روح‌الله! او را پسری نیکوکار در رسید که راهی را اصلاح کرد و یتیمی را پناه داد، و من به سبب آنچه پسرش انجام داد او را آمرزیدم.» [15]

کلیدواژه: آمرزش، توبه، مرگ، پدر

حکایتی از میهن دوستی مردم آذربایجان

«در زمان محمّدعلی شاه وقتی که مبارزه‌ی آزادی‌خواهان آذربایجان برای استقرار مشروطیّت به اوج رسید، راه‌های آذوقه را از هر سو به شهر بستند و عرصه چنان بر مردم شجاع و آزاده‌ی تبریز تنگ شد که آنان با خوردن یونجه و سبزی سدّ جوع می‌کردند و دلیرانه گفتند: ما یونجه می‌خوریم و اگر یونجه هم تمام شد، برگ درخت‌ها را می‌خوریم و اگر هم آن تمام شد، پوست درخت را می‌خوریم و دمار از روزگار محمّدعلی شاه درمی‌‌آوریم.» [16]

کلیدواژه: مشروطه، گرسنگی، عزّت نفس، جهاد،‌ عدل و ظلم

داد با اینهمه آزادگی‌ام

خارکش پیری با دلق درشت پشته‌ی خار همی بُرد به پشت
لنگ‌لنگان قدمی برمی‌داشت هر قدم دانه‌ی شکری می‌کاشت
کای فرازنده‌ی این چرخ بلند وی نوازنده‌ی دل‌های نژند
کنز دولت به رخم بگشادی تاج عزّت به سر بنهادی
حدّ من نیست ثنایت گفتن گوهر شکر عطایت سُفتن
نوجوانی به جوانی مغرور رخش پندار همی راند زدور
آمد آن شکر گزاریش به گوش گفت کای پیر خرف گشته خموش
عمر در خارکشی باخته‌ای عزّت از خواری نشناخته‌ای
پیر گفتا که چه عزّت زان به که نی‌ام بر در تو بالین نه
شکر گویم که مرا خوار نساخت به در چون تو گرفتار نساخت
همره حرص شتابنده نکرد بر در شاه و گدا بنده نکرد
داد با اینهمه آزادگی‌ام عزّ آزادی و آزادگی‌ام

«جامی»

کلیدواژه: عزّت نفس، کار و شغل، حرص، نعمت

برای درک سخنان او باید تقوا داشته باشید!

«در سال 1584، ایوان مخوف امپراتور بیمار و ددمنش روسیه درگذشت و بدین ترتیب مردم روسیه از چنگال آن زمامدار خشن آزاد شدند. پس از وی پسرش فئودور به سلطنت رسید. فئودور به اصطلاح مردی دیندار بود و بیشتر اوقات خود را در کلیسا به عبادت می‌گذراند، امّا در واقع دیوانه‌ای بیش نبود. او گاهی اوقات برای آنکه میزان و درجه‌ی ایمان خود را نشان دهد پا برهنه از کلیسا بیرون می‌آمد، مدّتی در خیابان‌ها می‌دوید و سپس در سر چهارراهی می‌ایستاد و به سخن‌سرایی می‌پرداخت.
سخنان او اغلب مهملاتی بیش نبود. کشیشان و اسقف‌های کلیسای روس نیز به خوبی آگاه بودند که آن سخنان یاوه‌هایی بیش نیست، امّا از آن بیم داشتند که برکناری امپراتور به خاطر دیوانگی موجب کاهش قدرت کلیسا شود و در نتیجه آنان منافع سرشار خود را از دست بدهند. این بود که برای فریب مردم در روزهای یکشنبه به تفسیر آخرین گفته‌های فئودور می‌پرداختند و هر جمله از سخنان او را در ردیف جملات کتاب مقدّس می‌دانستند. آنان با شرح و تفصیل بسیار جملات سراپا بیهوده و بیمارگونه فئودور را تفسیر می‌کردند و حتّی از مردم می‌خواستند که برای وارد شدن به «ملکوت الهی» بهتر است آن جملات را حفظ کنند و به کودکان و نوجوانان نیز بیاموزند. کشیشان گاه به مردم می‌گفتند: اگر سخنان امپراتور را درک نمی‌کنید به خاطر پایین بودن سطح دانش و درک خود شماست. بکوشید با عبادت زیاد به آن درجه‌ای از تقوا برسید که بتوانید سخنان او را درک کنید.
فئودور اوقات بیکاری را به گفتگو با دلقکان و بازی کردن با خرس‌ها می‌پرداخت. وی در سال 1598 درگذشت.» [17]

کلیدواژه: قدرت، دین، محافظه‌کاری


  1. منبع این مجموعه: هزار و یک حکایت تاریخی (جلد 3)، گردآوری و تدوین محمود حکیمی، چاپ ششم، 1375، انتشارات قلم.
  2. نرمان ل.مان، اصول روانشناسی، ترجمه و اقتباس دکتر ساعتچی، امیرکبیر ـ 1364، ص5 .
  3. دیوید کی لینگ ری، تجارت برده، ترجمه‌ی سوسن حیدری، انتشارات مازیار، تهران ـ 1259، ص23 .
  4. ملک‌الشّعرای بهار، تاریخ احزاب سیاسی، ج 2، ص 249 و 250.
  5. محمود حکیمی، انسان، میکروسکوپ‌ها و موجودات زنده، انجام کتاب، تهران ـ 1365، ص201.
  6. انسان، میکروسکوپ‌ها و موجودات زنده، ص203.
  7. پروفسور لئون برتن، نظری به طبیعت و اسرار آن، ترجمه‌ی محمّد قاضی، تهران ـ 1366، ص193.
  8. رشد جوان، بهمن ماه 1367، با اندکی تغییر و ویرایش.
  9. رشد معلّم، بهمن ماه 1367.
  10. ویکتور هوگو، ترجمه‌ از نصرالله فلسفی.
  11. دکتر مهدی ملک‌زاده، تاریخ انقلاب مشروطیّت ایران، ص864 با اندکی تغییر و ویرایش.
  12. قابوسنامه.
  13. مجلسی، بحارالانوار، (چاپ قدیم)، ج 9، ص500 .
  14. مجلّه‌ی تهران مصوّر، شماره‌ی 1342، 27 خرداد 1348، مقاله‌ای از باستانی پاریزی با عنوان «محتسب»
  15. روضه الواعظین، ترجمه‌ی فارسی، ص676.
  16. علی اصغر گرمسیری، «علقه‌های تاریخی و وطنی»، مجلّه‌ی آینده، سال 14، شماره‌ی 6 – 8 (شهریور – آبان 1367)، ص416.
  17. ) با استفاده از کتاب: تاریخ روسیه پیش از پیدایش تا 1945 تألیف کلنل والتر، ترجمه‌ی نجفقلی معزّی، فصل 13.

دیدگاهتان را بنویسید