بخشی از کتاب «دل آدمی و گرایشش به خیر و شر»؛ نوشتهٔ «اریک فروم»

این صفحه را نیز ببینید: پیام‌آوری عشق (مروری بر زندگی و اندیشهٔ اریک فروم)


عشق به زندگی، عشق به مرگ

معنای لُغوی«necrophilia» «عشق به مرده»، و «biophilia» «عشق به زندگی» است. این اصطلاح معمولاً برای نشان دادن انحراف جنسی یعنی آرزوی تملک جسد (یک زن) برای تلذذ جنسی، یا آرزوی بیمارگونه­ی در کنار یک جسد بودن، به کار می رود. اما در اغلب موارد انحراف جنسی تنها نمایان­گر تصویر آشکارتر و  عریان­تر جهت­گیری­ای در زندگی است که بدون آمیزه جنسی نیز می­توان آن را در مردمان بسیاری یافت.

 شخصی که دارای جهت­گیری مرگ­دوست است به وسیله هرآنچه زنده نیست، هر آنچه مُرده است، موجود  بی­جان و تباهی و زوال، مجذوب و مسحور می­گردد. در بسیاری از افراد هردو این گرایش­ها وجود دارد، منتها با آمیزه­ای گوناگون مشاهده می­شود. آنچه حائز اهمیت است این است که کدامیک از این تمایلات آن­چنان نیرومندتر است که تعیین­کننده رفتار آدمی است. مرگ­دوستان نه در آینده بلکه همواره در گذشته به سر می­برند. ذاتاً از عواطفی پرشور برخوردارند، یعنی از خاطره احساساتی که دیروز داشته­اند یا می ­پندارند که داشته­اند نگاهداری می­کنند. سرد و خشک، و فدایی «نظم و قانون» اند. ارزش­هایشان دقيقاً ضد ارزش­هایی است که از نظر ما با زندگی بهنجار ارتباط می­یابد، یعنی: نه زندگی بلکه مرگ آن­ها را به هیجان می­آورد و خرسند می­سازد. ویژگی مرگ­دوست، گرایش او به زور است. زور، به نقل از وصفی که سیمون وی  به دست داده است، قابلیت تبدیل یک انسان به یک جسد است. همانگونه که تمایلات جنسی  می­تواند حیات بیافریند، زور می­تواند آن را نابود کند. در آخرین تحلیل، زور یکسر مبتنی بر قدرت کشتن است. مسئله صرفاً کشتن جسم کسی نیست بلکه می­توان او را از آزادی­اش محروم کرد یا او را خوار کرد یا مایملک او را تسخیر کرد. نیت واقعی در پشت همه این اعمال، کشتن است. شخص مرگ­دوست عاشق زور است. برای او مهم­ترین کار به جای حیات بخشیدن نابودکردن چیزها است؛ دست یازیدن به زور برای او عملی گذرا و مولود ناگزیر موقعیت­ها نیست؛ بلکه شیوه زندگانی است. با آنکه ویژگی حیات، رشد با شیوه­ای ساخت­یافته و کنشی است، مرگ­دوست به هر آنچه از رشد بی­بهره است، و به هر آنچه ماشینی است عشق می­ورزد. سائق و آرزوی عاشق مرگ آن است که زنده را به مرده تبدیل کند. با نگرشی ماشینی به حیات بنگرد، گویی همه انسان­های زنده شیء هستند. همه فرایندها، احساسات، و افکار زنده به شیء مبدل می­شود. آنچه به حساب می­آید حافظه است نه تجربه، داشتن است نه بودن.

از نظر شخصِ مرگ­دوست فقط گذشته و نه حال یا آینده به عنوان آنچه کاملاً واقعی است، تجربه می­شود. آنچه بوده­است، یعنی آنچه مرده­است، بر زندگی­اش حاکم است: نهادها، قوانین، اموال، سنت­ها و متصرفات. اشیاء بر انسان حاکم­اند، داشتن بر بودن سلطه دارد؛ مرده بر زنده فرمان می­راند. در تفکر شخصی، فلسفی و سیاسی او گذشته مقدس است، هیچ­چیز نو ارزشمند نیست و هر تغییر بنیادی سرپیچی از نظم طبیعی است.

 شخص مرگ­دوست تنها در صورتی قادر است با یک موضوع – یک گل یا یک شخص – رابطه برقرار کند که از آن او باشند. از این رو تهدیدِ مایملک او، تهدید نسبت به خودش است. اگر مایملک خویش را از دست بدهد، تماس با عالم را از دست داده است. هم از این رو است که با این واکنش متناقض مواجه  می­شویم که برای او از دست دادن زندگانی­اش بر دست شستن از مایملک خویش رجحان دارد. هر چند با از دست دادن حیات، مالکی وجود نخواهد داشت. او به تسلط عشق  می­ورزد و در عمل تسلط، حیات را  می­کُشد. او عمیقاً از زندگانی می­هراسد زیرا ماهیت حیات نامنظم و تسلط­ناپذیر است. در داستان داوری سلیمان، زنی که به ناحق ادعا می­کند مادر کودک است، بهترین نمونه این گرایش است. او ترجیح می­داد کودکی مرده و شقّه شده از آن وی باشد و کودک زنده­ای را از دست بدهد. معنای عدالت برای مرگ­دوست، تقسیم صحیح است. آن­ها مشتاقند برای آنچه عدالت می­انگارند، بکشند یا کشته شوند. «نظم و قانون» برای آن­ها بُتی است – هرچه نظم و قانون را تهدید کند، در نظرشان حمله­ای شیطانی به ارزش­های والای آن­هاست. هرچه ضد حیات یا دور از آن باشد او را مجذوب می­سازد. می خواهد به تاریکی زهدان، و به گذشته خالی از زندگی با هستی حیوانی خویش بازگردد. نه به آینده که از آن بیم و نفرت دارد بلکه اصلاً به گذشته معطوف است. آرزویش برای یقین به همین امر ارتباط می­یابد. اما زندگانی هرگز مطمئن و قابل پیشگویی و تسلط پذیر نیست. برای تسلط­پذیر ساختن حیات، باید آن را به مرگ تبدیل کرد. در واقع، مرگ تنها يقين زندگانی است. یکی از این نمونه­ها مادری است که همواره به بیماری­ها، شکست­ها و  پیشگویی­های تاریک برای آینده کودک خویش توجه می­کند. تحت تأثیر هیچ تغییر خوشایندی قرار نمی­گیرد. به شادی کودک پاسخی نمی­دهد؛ و چیزهای تازه­ای را که در او رشد و پرورش می­یابد مشاهده نمی­کند. شاید در رؤیاهای او، بیماری و مرگ و جسد و خون را بیابیم. او به هیچ­وجه زیان آشکاری به کودک نمی­رساند، اما ممکن است شادمانی از حیات، و ایمان او را به تدریج خفه کند، و سرانجام او را با  جهت­گیری مرگ­دوستانه خویش بیالاید.

لزوماً همه خصایصی را که در اینجا توصیف شده­اند نمی­توان در مرگ­دوستان یافت. حقیقت دارد که خصایص مختلفی، از قبیل آرزوی کشتن، ستایش قدرت، کشش بسوی مرگ و سادیسم، آرزوی تبدیل زنده به بی­جان از طریق «نظم»، همگی جزئی از همان جهت­گیری اساسی هستند. با این­حال در افراد مختلف، شدت و ضعف هر یک از این تمایلات دارای تفاوت­های فاحش است. ممکن است هریک از خصایصی که ذکر شد در شخصی بیش از شخص دیگر نمایان باشد. به علاوه، میزان مرگ­دوستی فرد در قیاس با جنبه­های زندگی­دوستی او و سرانجام میزان آگاهی­اش از گرایش­های مرگ­دوستانه یا درجات دلیل تراشی خود، در اشخاص مختلف کاملاً متفاوت است. با این­حال مفهوم سنخ مرگ­دوست به هیچ­وجه مفهوم انتزاعی و تجریدی یا چکیده گرایش­های رفتاری گوناگون و مختلف نیست. مرگ­دوستی یک جهت­گیری بنیادی تشکیل می­دهد؛ پاسخی به حيات و كاملاً ضد حیات است؛ میان جهت­گیری­هایی که آدمی می­تواند در زندگی از آن­ها برخوردار باشد از همه بیمارگونه­تر و وخیم­تر است. انحراف واقعی است: یعنی با وجود زنده بودن، نه به زندگی و آری به مرگ، و نه به رشد و آری به تخریب عشق ورزیدن. مرگ­دوست اگر جرأت هشیاری از احساسات خویش را داشته باشد، زمانی که می­گوید: «زنده باد مرگ!» شعار زندگانی خویش را بیان می­کند.

ضد جهت­گیری مرگ­دوستانه، زندگی­دوستی است؛ جوهر آن عشق به زندگی در برابر عشق به مرگ است. زندگی­دوستی نیز مانند مرگ­دوستی از یک خصیصه واحد تشکیل نمی­شود بلکه نمایانگر یک جهت­گیری کلی، و شیوه کاملی از هستی است. این جهت­گیری در فرایندهای جسمی، عواطف و اندیشه­ها، حركات و در تمامی آدمی عیان و بیان می­گردد. گرایش همه موجودات زنده برای زیستن، مبین ابتدائی­ترین صورت این جهت­گیری است. برخلاف فرض فروید  در مورد «غریزه مرگ»، خود را با فرض بسیاری از  زیست­شناسان و فلاسفه موافق می­یابم که خاصیت ذاتی هر جوهر زنده را زیستن، و صیانت ذات می­دانند؛ چنانکه اسپینوزا می­گوید: «هر چیز تا آنجا که خودش است می­کوشد که هستی خودش را دوام و بقا بخشد.» اسپینوزا[1] این تلاش را جوهر آن چیز خوانده است.

گرایش به صیانت حیات و نبرد با مرگ تنها نمایانگر یک جنبه از سائق زندگی است. جنبه دیگر مثبت‌­تر است: موجود زنده میل به تمامیت و وحدت دارد، بر آن است تا با  هستی‌­های متفاوت و متضاد بیامیزد و با شیوه‌­های ساختاری رشد کند. وحدت و رشد تمامیت­یافته ویژگی همه فرایندهای حیات است و نه تنها یاخته­‌ها را در بر می­‌گیرد بلکه بر احساس و اندیشه نیز شمول می‌­یابد. اما حتى غريزه جنسی که از لحاظ زیست­‌شناسی در خدمت حیات قرار می­‌گیرد لزوماً از لحاظ روانی مبین زندگی­‌دوستی نیست. ظاهراً هیجان شدیدی وجود ندارد که نتواند مجذوب غریزه جنسی شود و با آن بیامیزد. بطالت و بیهودگی، آرزوی ثروت، ماجراجویی و حتی جاذبه‌­ی مرگ می­‌توانند غریزه جنسی را به خدمت خود بگیرند، کما اینکه تاکنون چنین کرده‌­اند. درباره چرایی این امر باید به تعمق پرداخت. این وسوسه در آدمی بیدار می­‌شود که طبیعت مکار آن­چنان غریزه جنسی را انعطاف‌­پذیر ساخته‌­است که هر گونه خواسته شدیدی حتی اگر با حیات در تضاد باشد، بتواند آن را برانگیزاند. سبب این امر هر چه باشد نمی­توان در واقعیتِ آمیزش میل جنسی و میل به تخریب شک کرد. (فروید نیز در بحث خود خاصه درباره آمیزش غریزه مرگ با غریزه زندگی که در سادیسم و مازوخیسم پیش می‌­آید به این مسئله اشاره کرده‌­است). سادیسم و مازوخیسم، نه از آن رو که از معیارهای متعارف رفتار جنسی تخلف می­‌ورزند بلکه دقیقاً چون حاکی از یک انحراف اساسی، یعنی در هم آمیختن زندگانی و مرگ هستند، کج­روی به حساب می آیند.

ما این گرایش به زیستن را در همه جوهرهای زنده پیرامون خویش، در علفی که سنگریزه­ها را می­شکافد تا به نور برسد و زندگی کند، در جانوری که برای گریز از مرگ تا آخرین نفس می­جنگد؛ و در آدمی که برای حفظ حیات خویش تقریباً به هر کاری دست می­زند مشاهده می­کنیم. گرایش به حفظ جان خود در برابر مرگ ابتدائی­ترین صورت جهت­گیری زندگی­دوستی و وجه مشترک همه موجودات زنده است.

زندگی­دوستی عشق شورانگیز به زندگی و هر چیز زنده است؛ اشتیاق به رشدِ بیشتر چه در شخص، چه در یک گیاه و چه در یک گروه اجتماعی است. شخص زندگی­دوست، ساختن را به حفظ کردن ترجیح می­دهد. او مستعد شگفت­زدگی است و به جای تمایل به چیزهای کهنه دیدن چیزهای نو را ترجیح می­دهد      ماجراجویی­های زندگی را بیشتر از انجام آنچه قطعی است دوست دارد، او به جای اینکه فقط اجزا و    انباشتگی­ها را ببیند، کل و ساختارها را می­بیند می­خواهد شخصیت خود را با عشق و عقل و سرمشق بودن شکل دهد و با آن­ها بر دیگران تأثیر گذارد؛ و نه با زور و چیزها را تکه تکه کردن و یا با اداره­ی مردم با چنان روش دیوان­سالارانه­ای که انگار مردم شی­ءاند زیرا   زندگی­دوست از زندگی و همه­ی مظاهر آن لذت می­برد او مصرف­کننده­ی پرشور هیجانی نیست که به صورت جدیدی بسته­بندی شده است.

اخلاقیات زندگی­دوستانه، اصول خیر و شرّ خاص خود را دارند. آنچه در خدمت حیات قرار گیرد خیر، و آنچه در خدمت مرگ قرار گیرد، شرّ است. نیکی و هر آنچه حیات و نمو را آشکار سازد و فزونی بخشد، حرمت زندگانی است، و هرآنچه سبب خاموشی و انسداد و تجزیه زندگی گردد شرّ است. شادمانی، تقوی است و اندوه، گناه. ازاین­رو، از دیدگاه اخلاقیات زندگی­دوستانه است که در کتاب مقدس گناه اصلی  بنی اسرائیل چنین بیان شده است: «از این­جهت که یهوه، خدای خود را، به شادمانی و خوشیِ دل برای فراوانی همه چیز عبادت ننمودی» (سفر تثنیه، باب بیست و هشتم، آیه ۴۷).

 وجدان اخلاقی زندگی­دوست چیزی نیست که شخص را اجبار کند که از شرّ بپرهیزد و به خیر بپردازد. «من برتر»[2] فروید نیست تا بسان کارفرمایی سختگیر، سادیسم را به خاطر فضیلت، بر ضد خود شخص به کار گیرد. انگیزه وجدان اخلاقی زندگی­دوست، کشش به سوی حیات و شادمانی است؛ تلاش اخلاقی در نیرو بخشیدن به وجه زندگی­دوست در«خویشتن» نهفته است. بدین سبب، زندگی­دوست در ندامت و گناه که سرانجام به اندوه و بیزاری از نفس می­انجامد به سر نمی­برد و بی­درنگ به حیات روی می­آورد و می­کوشد به خیر بپردازد. مراد آدمی در زندگی آن است تا بدانچه زنده است جذب گردد و از هر آنچه مرده و مکانیستی است، به­ دور ماند.

باید توجه داشت که در بیشتر مردمان آمیزه خاصی از جهت­گیری­های مرگ­دوستانه و  زندگی­دوستانه وجود دارد اما نکته مهم آن است که کدام­یک از این گرایش­ها چیره­اند. اگر جهت­گیری مرگ­دوستانه در شخصی استیلا یابد، به مرور زمان، زندگی­دوستی را در او می­کُشد؛ البته معمولاً شخص از جهت­گیری «عشق به مرگ» خویش آگاه نیست؛ سخت دل می­شود؛ و چنان عمل می­کند که گویی عشقش به مرگ پاسخ منطقی و معقول به تجربه اوست. از سوی دیگر، کسی که هنوز عشق به زندگانی در او چیره است، زمانی که در  می­یابد تا چه اندازه به «وادی سایه مرگ» نزدیک شده است به شگفتی می­آید و این شگفتی چه بسا چشمانش را به روی حیات      می­گشاید. از این­رو نه تنها فهم شدت گرایش مرگ­دوستی، بلکه میزان هشیاری شخص از آن نیز اهمیت فراوانی می­یابد. چنانچه شخص معتقد باشد که ساکن دیار حیات است، حال  آن­که در واقع در سرزمین مرگ سکنی گزیده­باشد، زندگانی را از دست داده­است، زیرا دیگر مجال بازگشتن ندارد.

کدام عوامل منجر به پرورش مرگ­دوستی و زندگی­دوستی می­شود؟

مهم­ترین شرط پرورش زندگی­دوستی در کودک، آن است که با کسانی زندگی کند که به زندگی عشق  می­ورزند. عشق به زندگی به اندازه عشق به مرگ مُسری است؛  عشق به زندگی از حرکات، رفتار و اصول و قواعد زندگی انسان مشخص می­شود. از میان شرایط خاص و لازم پرورش زندگی­دوستی چند شرطی را در اینجا ذکر می کنیم:

تماس محبت­آمیز در دوران نوزادی؛ داشتن آزادی و نبود احساس تهدید؛ آموزشی اصولی که باعث هماهنگی درون شود (با نشان دادن الگوهایی در این زمینه به جای موعظه کردن)؛ توجه به «هنر زیستن»؛ و انگیز­ه­مند کردن انسان برای تعامل و تأثیر بر دیگران؛ و به طور کلی، شیوه­ای از زندگانی که به راستی جذاب و انگیزه­بخش باشد. عکس این شرایط، به پرورش مرگ­پرستی کمک می­کند: بارآمدن در میان کسانی که به مرگ عشق       می­ورزند؛ فقدان انگیزش؛ وجود بیم و دلهره؛ اوضاع و شرایطی که زندگی را یکنواخت و کسالت­بار می­کنند؛ و برخورداری از نظمی مکانیستی به جای روابط مستقیم و انسانی با مردمان. بدیهی است شرایط اجتماعی پرورش زندگی­دوستی، همان شرایطی است که سبب اعتلای عشق به حیات در فرد می­شود. اما در مورد شرایط اجتماعی می­توان به تفکر بیشتر پرداخت، هرچند اظهارات زیر تنها سرآغاز چنین  اندیشه­ای است و نقطه پایان آن به حساب نمی­آید.

شاید بدیهی­ترین عاملی که باید در اینجا ذکر شود، مسئله وفور یا غنا در برابر فقر یا کمبود، خواه از لحاظ اقتصادی و خواه از نظر روانی است. زمانی که بیشترین نیروی آدمی صرف دفاع از حیات خویش در برابر حملات یا رفع گرسنگی شود، جبراً عشق به زندگانی کاهش و عشق به مرگ افزایش می­یابد. شرط اجتماعی مهم دیگر برای پرورش زندگی­دوستی، برانداختن بی­عدالتی است. مراد از بی­عدالتی، وضعیتی اجتماعی است که در آن طبقه­ای، ضمن استثمار طبقه دیگر، شرایطی را بر وی تحمیل می­کنند که شکوفایی حیات غنی و ارزشمند را میسر نمی­سازد؛ یا به تعبیر دیگر، جایی که یک طبقه اجتماعی مجاز نیست تا در همان تجربه اساسی زیستن با دیگران مشارکت جوید؛ و در آخرین تحلیل، منظورم از   بی­عدالتی، وضعیتی اجتماعی است که در آن آدمى  في­نفسه هدف نیست بلکه وسیله­ای برای اهداف آدمی دیگر است.

سرانجام، شرط حائز اهمیت دیگر برای پرورش زندگی­دوستی آزادی است. اما «آزادی از» قیود و موانع سیاسی، شرط کافی نیست. برای پرورش عشق به زندگی، باید «آزادی برایِ» آفرینندگی و سازندگی، و «آزادی برایِ» به شگفت آمدن و خطر کردن وجود داشته باشد. این آزادی مستلزم آن است که فرد، نه یک برده یا یک مُهره خوب روغن­کاری شده در ماشین، بلکه فعال و مسئول باشد.

حتی در جامعه‌­ای که امنیت و عدالت برقرار است، چنانچه فعالیت خویشتن خلّاق فرد فزونی نیابد، چه بسا عشق به زندگی حاصل نشود. کافی نیست که آدمیان برده نباشند؛ اگر شرایط اجتماعی وجود آدم­های ماشینی را افزایش بخشد، حاصل امر نه عشق به زندگی بلکه عشق به مرگ خواهد بود. مردمان زندگی را دوست می­دارند و از مرگ می‌­هراسند، و همچنین فرهنگ ما بیش از همه فرهنگ‌­های پیشین برای آدمیان هیجان و تفریح آورده است، ولی شاید همه تفریحات و هیجانات ما با شادمانی و عشق به زندگانی مغایر باشد.

Text Box: حتی در جامعه¬ای که امنیت و عدالت برقرار است، چنانچه فعالیت خویشتن خلّاق فرد فزونی نیابد، چه بسا عشق به زندگی حاصل نشود. کافی نیست که آدمیان برده نباشند؛ اگر شرایط اجتماعی وجود آدم¬های ماشینی را افزایش بخشد، حاصل امر نه عشق به زندگی بلکه عشق به مرگ خواهد بود. مردمان زندگی را دوست می¬دارند و از مرگ می¬هراسند، و همچنین فرهنگ ما بیش از همه فرهنگ¬های پیشین برای آدمیان هیجان و تفریح آورده است، ولی شاید همه تفریحات و هیجانات ما با شادمانی و عشق به زندگانی مغایر باشد.

باری، عشق به زندگی، بیشتر در جامعه­ای پرورش می­یابد که در آن امنیت و عدالت و آزادی برقرار باشد: امنیت به مفهوم مورد تهدید قرار نگرفتن شرایط اساسی مادی برای یک زندگانی عزتمندانه؛ عدالت بدین مفهوم که هیچکس نتواند هدف مقاصد دیگری واقع شود، و آزادی به این معنا که هر کس بتواند در جامعه، عضوی فعال و مسئول باشد.

امروزه هدف اصلی ما تولید اشیاء شده­است و در این فرایند بت­پرستانه اشیاء، خویشتن را نیز به کالا بدل   کرده­ایم. مردم به چشم عدد و رقم دیده می­شوند. مردمان به ابزار ماشینی بیش از موجودات زنده عشق          می­ورزند. نگرش به آدمی، مجرد و ذهنی شده است. توجهی که نسبت به آدمیان ابراز می­شود در خور اشیاء و خواص مشترکشان و قواعد آماری رفتار جمعی است، و نه در خور یک فرد زنده. همه این­ها با نقش متزاید روش­های دیوان­سالاری دست به دست هم می­دهند. انسان مکانیکی بیش از مشارکت در زندگی و پاسخ به حیات، توجه فزاینده­ای به دست­کاری با دخل و تصرف در ماشین آلات می­یابد. از این رو، نسبت به زندگانی بی­اعتنا می­شود و مفتون هر آنچه مکانیکی است، آنچه مرده است، و سرانجام مجذوب مرگ و نابودی همگانی. به عنوان نمونه نقشی را که کشتن در تفریحات ما بازی می­کند به خاطر بیاورید.

زمانی که صفات و مفاهیمی که در مورد اشیا به کار می­رود ابزار دیدن و سنجش آدمیان شود، به جای اصول حیات، اصول مکانیکی بر زندگی انسان حاکم خواهد شد و انسان­ها نسبت به زندگی بی­اعتنا و حتی شیفته­ و خواهان مرگ می­شوند. آنان خود از این امر ناآگاه­اند و لرزه­های هیجانی را به جای شادمانی­های زندگی       می­گیرند و می­پندارند چون بسی چیزها دارند که به تملک درآورند و بکار ببرند، پس بسیار زنده­اند.

زندگی­دوستی از نظر زیست­شناختی به انگیزه­ای عادی اشاره دارد؛ درحالی­که مرگ­دوستی همچون    پدیده­ای روان­آسیب­شناسانه درک می­شود. مرگ­دوستی ضرورتاَ به عنوان نتیجه­ی جلوگیری از رشد روانی، یعنی معلولیت روانی بروز می­یابد و حاصل زندگی­ای نزیسته و شکست در رسیدن به جایگاهی مشخص در فراسوی خودشیفتگی و بی­تفاتی است. ویرانگری نه در توازن با زندگی­دوستی، بلکه بدیل آن است. عشق به زندگی یا عشق به مرگ دو گزینه بدیل اساسی­اند که فراروی هر انسانی قرار دارد. مرگ­دوستی وقتی رشد می­کند که زندگی­دوستی از رشد باز داشته می­شود. انسان از نظر زیست­شناختی بهره­مند از ظرفیت زندگی­دوستی است؛ اما او او از نظر روان­شناختی استعداد  مرگ­دوستی را به عنوان راه­حلی بدیل نیز در اختیار دارد. اگر انسان نتواند هیچ چیزی را خلق کند یا کسی را به تحرک درآورد، اگر نتواند زندان خودشیفتگی تام خود را فروشکند آنگاه فقط می­تواند با اثبات خودش در اقدام به تخریب زندگی­ای که قادر نیست خلق کند از حس غیرقابل تحمل ناتوانی و هیچ­بودگی بگریزد.

منابع:

– فروم، اریک. دل آدمی و گرایشش به خیر و شر (1387). ترجمه گیتی خوشدل. تهران: نشر پیکان.

– فروم، اریک. فروم در کلام خودش: نوشته­هایی از اریک فروم (1387). ترجمه فیروز جاوید. تهران: نشر    اختران.


[1] Baruch Spinoza (1632-1677)

[2] Super ego

دیدگاهتان را بنویسید